ده دقیقه در زندان اوین

هیچکس نمیدونست که من امروز قرار بوده از زندان اوین آزاد بشم، حتی خودم. با خودم گفتم:” یه راست میرم خونه و همه رو سورپریز می‌کنم…ولی‌ با این ریخت و قیافه؟ ریش بلند.. موهای ژولیده، قیافه لاغر و نزار.. همه ممکنه از اون طرفی‌ سورپریز بشن..” تعجب می‌کردم که بعد از اینهمه سختی هنوز اندک حس مزاح کردن در وجودم باقی‌ مونده. زندان انفرادی دمارم رو در آورده بود. بعد از یه مدت حساب زمان رو از دست داده بودم. تا روز چهارم حسابش رو داشتم، بعد از اون یواش یواش قاطی‌ کردم و برام مهم نبود چه روزی هست، شب هست یا روز؟

……….

نگهبان آخری وقتی‌ آخرین درب بزرگ توی محوطه رو پشت سرم بست، مدتی‌ بیرون هاج و واج وایسادم و بتدریج هوای نسبتا سرد پاییزی رو فرستادم توی ریه هام. ریه هام انگار به هوای تازه عادت نداشتن. همینجوری دور و برم رو ذوق زده نگاه می‌کردم. نگهبانه از پشت دریچه آهنی درب بزرگ که مثل درب قلعه میموند داد زد:” د یالا برو دیگه چرا وایسادی؟ نکنه بهت خوش گذشته، میخوای برگردی؟!…برو اینجا ایست نکن!.”

سلانه سلانه شروع به راه رفتن کردم. آدمهایی از دور نگاهم میکردند، احتمالا خانواده زندانیها، و بعضا راننده‌های تاکسی.. پول به اندازه کافی‌ همراهم نبود که یه تاکسی دربست بگیرم. تصمیم گرفتم تا چهار راه پارک وی پیاده برم، و از اونجا با یه تاکسی خطی خودم رو برسونم تا میدون انقلاب…و از اونجا تا خونه دیگه زیاد راهی‌ نبود، میشد پیاده رفت.

نم نم بارون شروع به باریدن میکرد و کلاغی که احساس می‌کردم داره تعقیبم میکنه داشت دورو برم قار قار میکرد. احساس خوبی‌ داشتم، حس می‌کردم خیلی‌ سبک هستم. تا اتوبان یکی‌ دوتا خیابون سربالایی رو طی کردم. بعد هم به موازات اتوبان راه افتادم به سمت چهار راه پارک وی. پیاده رو اتوبان خلوت بود. درخت‌ها رو بی‌ اراده میشمردم. عادت کرده بودم چوب خطهای روی دیوار سلولم رو همینجوری بشمرم، فقط واسه اینکه مشغول باشم. لباسم برای اون هوا کافی‌ نبود، چون تابستون دستگیر شده بودم. واسه همین گاهی‌ لرز برم میداشت. چشم انداز کوههای شمال تهران داشت حالم رو جا می‌‌اورد.فکر کردم امروز چه روز خوبیه برا آزاد شدن از زندان.یه روز تیپیکال خاکستری پاییزی، برای آزاد شدن از زندان سیاسی.

ماشینها تو اتوبان با سرعت و بیتفاوت از کنارم رد میشدن… بالاخره رسیدم به چهار راه پارک وی. خسته بودم، ضعف داشتم. هیچ تاکسی خطی در کار نبود. برای تاکسی های عبوری دست بلند می‌کردم، هیچ کدوم ایست نمیکردن. با خودم گفتم حتما بد موقعی هست، همه دارند از سر کار بر میگردن… حدودا یک ساعتی‌ بود که هیچ ماشینی برام حتا وای نمی‌‌ایستاد. از بس داد زدم “میدون انقلاب”، صدام گرفته بود.. داشتم بی‌ حوصله می‌‌شدم.. چرا هیچ کس اهمیت نمیداد؟ داشت لجم میگرفت، بارون موهام و هیکلم رو خیس خیس کرده بود..میخواستم داد بزنم” بابا لعنتی‌ها من به خاطر شما دو ماه تو انفرادی بودم.. اونوقت ارزش یه ترمز هم ندارم؟؟ برای یه لحظه حس کردم، از زندان انفرادی درومدم، افتادم تو یه زندان اجتماعی. انگار هیچکس حرف منو نمیفهمید.هیچکس همدیگه رو آدم حساب نمیکرد.

یه ماشین خالی‌ داشت پایینتر مسافر سوار میکرد. از ته حنجره ام با تمام قدرت داد زدم: انقلاب… انقلاااااااااا

نگهبان دریچه سلولم رو باز کرد و با صدای زمخت داد زد:” چه مرگته؟ خفه میشی‌ یا بیام خفه ت کنم؟؟..”

شهریور ۸۸

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!