دوست داشتن شاگردان ودانشجویان وظیفه یک معلم است یا نه؟

معلم بایست عاشق فداکار شاگردان و دانشجویانش باشد. در روزگاری که جوانان کشور در زیر فشار بی انصافان و ثروتمندان غارتگر قرار دارند و در خارج از میهن با مشگلات مالی و اداری دست به گریبان و با انجام کارهای غیر فنی برای گذران زندگی مشغول هستند و با وجود همه تحصیلات و تجربه ها به کارهای بدنی تن در داده اند آیا نوشتن خاطرات دوستان و شاگردان و دانشجویان من میتوانند راهگشایی باشند. شاید برای مدتی غم دوری از کشور را فراموش کنیم و بیاد ایام خوب ایران شاد باشیم. ایرانی که همه مارا هر کدام را به بهانه ای کنار زده است. و با سپاس به انقلاب شکوهمند اسلامی و رهبر عظیم شان که هدیه های زیادی برای ما به ارمغان آورده است.

فرزین جوانی بلند قد و زیبا بود و یا خوش تیپ صورت مهربان او هیچوقت از خنده و تبسم جدا نمیشد. وی پس از دریافت لیسانس شیمی دبیر یکی از دبیرستانهای تهران شد. وی میگفت روز اولی که به سر کلاس رفتم از دیدن آنهمه دختر زیبا و مهربان احساش شوق و شعفی بمن دست داد. دختران با ادب و مهربانی که برای یاد گیری به کلاس من آمده بودند و پدر مادرانشان این گلهای قشنگ را بمن سپرده بودند و اعتماد داشتند که به جگرگوشه گان آنان رفتاری دوستانه و پدرانه و یا برادرانه خواهم داشت. دختران نو جوان و زیبایی که غرق در رویا های جوانی بودند. چشمان درشت و تیره آنان که با علاقه بمن نگاه میکردند مرا بسر شوق میآورد و با نهایت دوستی و علاقه رفتار مرا زیر نظر داشتند. فکر کنم که کلاس نهم بود و تازه آنان وارد دبیرستان شده بودند. من هم سعی داشتم با جدی بودن وظیفه خود را بخوبی انجام دهم.

بایست این دختران قشنگ و این نوعروسکان زیبا چهارده ساله یا پانزده ساله میبودند. من هم حدود بیست دوسال داشتم. پس اختلاف سنی ما شش سال بود. و من مثل برادر بزرگتر آنان بودم. انگشتر ی زیبایی که همسرم برای من خریده بود و پراز دانه های الماس های درشت بود برای این نوعروسان آینده وسوسه انگیز بود. روزی یکی از آنان گفت که میتواند انگشتر بی نهایت گرانبهای مرا ببیند. من هم انگشتر را در آورده به دست او دادم آهی سوزان کشید وگفت من هم بزودی از همسرم یکی از اینها خواهم گرفت. دیانا یک دختر زردشتی بسیار ثروتمند بود که در آن کلاس درس میخواند. وی همیشه در نزدیک میز من میایستاد و بمن نگاه میکرد. خیلی دلش میخواست دستیار من و یا مثلا مبصر باشد. همیشه کتابش را روی میز من میگذاشت و به بهانه اینکه میخواست نزدیک من باشد و همانجا سرپایی میماند. او شاگرد بسیار با هوش و زرنگ و درس خوانی هم بود. در آن روزگار ها من خیلی در درس دادن و پرسیدن و تکالیف منزل بسیار جدی و شاید هم خشن بودم و بدون هیچ گذشتی میخواستم که بچه خیلی خوب درس بخوانند و همه نمره عالی مثلا بیست و یا نوزده بگیرند . بچه ها هم به این آرزوی من جامه عمل میپوشاندند.

یک روز که درس تمام شد و زنگ خورد دیدم که دیانا هنوز ایستاده و بیرون نمیرود. وی اغلب ایستاده سر میز من میایستاد و چون مبصر کلاس بود بمن کمک میکرد. در اثر این نزدیکی خودش را بمن مربوط میکرد. همان طور که گفتم پدری بسیار ثروتمند داشت که صاحب چندین کارخانه در تهران و سایر مکانها بود. گفت دیانا جان زنگ خورده چرا نمیروی؟ گفت میخواهم با شما صحبت کنم. اول گفت آیا میتوانم بجای آقای معلم … شما را به اسم کوچکتان صدا بزنم؟ راستی فرزین عزیزم من عاشق شما هستم و میخواهم مال شما باشم. گفتم دوست جوان و مهربان من تو شاگرد من هستی و پدر ومادرت ترا به امانت بمن سپرده اند و اعتماد کرده اند که من به تو به چشم ناپاک نگاه نخواهم کرد و تو میخواهی که مثلا معشوقه من باشی من همسری بسیار خوب دارم. کمی اخم کرد وگفت من عاشق شما هستم چرا به عشق عمیق من احترام نمیگذارید. و مرا میرانید. دیدم که دختر بد جوری احساساتی شده گفتم من هم عاشق تو هستم منتهی عشقی که یک برادر به خواهر کوچکترش دارد. با خنده ای مصنوعی گفت شما میدانید که نظر من چیست من میخواهم در آینده با شما ازدواج کنم. یعنی چهار سال دیگر و خیلی هم جدی هستم شما نبایست با شاگردان دیگر دوستی کنید و همیشه بایست به من توجه داشته باشید نمیتوانید به ژیلا و یا کتایون و یا مهستی و ژاکلین هم دوستانه و عاشقانه نگاه کنید. چهار دختری که اسم برد همه شاگردان بسیار زیبا و درس خوان کلاس بودند و مسلم است که من بهمه و به آنها هم توجه داشتم. این همه فرشته زیبا و با هوش و مهربان در یک کلاس.

احساس کردم که رقابتی سالم بین آنها در جریان است و همه آنان میخواهند که از دیگری بهتر باشند. دیانا از من میخواست که تنها به او توجه داشته باشم و به دیگران توجهی کمتر کنم. و یا اصلا به آنان محل نگذارم. دیانا ادامه داد ببینید که من چه چهره قشنگ و چه اندام زیبا و سکسی دارم به برش های بدنم نگاه کنید نقص ندارد. به پا های بلند و استخوانی من نظر کیند ببینید که چقدر خوش فرم هستند. اندام لاغر و سینه ها سفت مرا فراموش نکنید. همه خوب و قشنگ هستند. و شما حق ندارید به دختران دیگر آنقدر مهربان باشید و آنان را هم دوست داشته باشید.

گفتم دیانای من تو را دوست دارم مطمین باش که عاشق تو هستم ولی تو بایست بدانی که من معلم هستم و دیگران هم فرزندان خود را بمن سپرده اند که من به آنان توجه کنم و آنان را تعلیم دهم. اگر از من خشونت میبینی این هم نوعی عشق است که بایست بکار ببرم تا شما بهتر درس بخوانید و آتیه خوبی داشته باشید. نه از بد جنسی من است که اینقدر سخت گیر هستم و جدی در حالیکه عاشق همه شما ها هستم و شما ها را چون خواهران خود دوست دارم.

یادم آمد هنگامیکه شاگرد کلاس سوم دبستان بودم یک روز خانم معلم من دست مرا گرفت تا از وسط خیابان رد شویم هنوز هم مزه آن دست نرم و گرم و مهربان خانم معلم بیادم هست. این را به دیانا گفتم که وی معلمی بسیار جدی و سخت گیر بود ومن هیچوقت فکر نمیکردم که دست مرا در دستهای نرم و گرم خود آنقدر با مهربانی بگیرد و مرا که منتظر بودم از خیابان رد شوم با خودش به آنطرف خیابان ببرد. دوباره دیانا اخم کرد و گفت چرا متوجه نیستید من شما را برای شوهری خودم انتخاب کرده ام بایست زنت را چهار سال دیگر تلاق بدهی و با من ازدواج کنی. گفتم دیانا جان ماشین پدرت با راننده منتظر هستند برو که آنان ناراحت نشوند. حالا تا چهار سال دیگر شاید عقیده تو در آن زمان تغییر کرد. برو دوست کوچولوی من. دیانای ناگهان بطرف من پرید مرا محکم در آغوشش گرفت و بوسید و رفت.

چند روز بعد دیانا جشن تولد پانزده سالگی اش را گرفت و همه شاگردان و همه معلمان خود را به جشن با شکوهی که در باغ بزرگی بود دعوت کرده بود من و همسرم هم به آنجا رفتیم. یک ارکستر بزرگ آهنگ های شاد میزد واقعا آن خانه نبود قصر زیبایی بود . دختران و مردان پیشخدمت با ظرافت های خاصی از مهمانان پذیرایی میکردند. یک استخر بسیار بزرگ پر از آب مثل اشگ چشم هم که با نورافکن های داخل بسیار زیبا روشن شده بود و با چراغهای الوان و رنگ های شاداب از داخل استخر برزگ آب را نورانی میکردند. دیانا با یک لباس شنا دو تکه مثل یک ماهی در میان آب همراه با سایر پسر و دخترش شنا میکرد. آقای مهندس پدر دیانا به ما خوش آمد گفت وادامه داد که دخترم از شما خیلی تعریف کرده است. میگوید شما خیلی خوب درس میدهید و خیلی هم مهربان هستید ولی در عین حال هیچ گذشتی ندارید اگر تکالیف شب خانه را انجام ندهیم با فریاد سر ما داد میزند و آبروی ما را میبرید.

یادم آمد یک روز ژیلا بمن قبل از کلاس بود که نتوانسته است تکلیف خود را انجام دهد لطفا سرش داد نزم و آبرویش را نبرم. گفتم باشه بشرط اینکه بار آخرت باشد. گفت چشم. ولی متاسفانه هنگامیکه من تکالیف را میدیدم دیدم که ژیلا ندارد با چشمان درشت وقشنگ خود به من نگاه میکرد من فراموش کردم که قبل چه قولی به او دادم و ناگهان داد زدم چرا کار خود را نکردی در حالیکه چشمان ژیلا پر از اشگ شده بود گفت من که بشما گفته بودم. بعد با دلداری گفتم باشد و از کنارش رفتم. ناگهان دیانا را دیدم که برق شادی از چشمانش بیرون میزد. خیلی خوشحال بود که من با خشونت سر ژیلا داد زدم.

همان شب ژیلا هم بمن نزدیک شد و سلام کرده شب بخیر. گفت بلافاصله دیانا هم خودش را بمن رساند گفت ببنید که چه لباس شنای قشنگی دارم مادرم آنرا از لندن خریده است. ببینید که چقدر بمن میاد. همسرم نگاهی پرسش آمیز بمن انداخت ولی چون بمن خیلی اعتماد داشت سوالی نکرد. دیانا حتی یک بار با من دعوا هم کرد و متاسفانه من با او بسیار خشن برخورد کردم . و احترامی به عشق کودکانه اش نگذاشتم. نمیدانم از من دلخور شد و یا نه. دلش میخواست که با من خیلی خودمانی شود. مرتب از مادر و پدرش میخواست که مرا به منزلشان دعوت کند. حتی روزی گفت که میخواهم به خانه آنها بروم و من به او درس خصوصی بدهم. گفتم دیانا تو شاگرد بسیار خوبی هستی و درسهایت هم خوب و عالی است و احتیاج به درس خصوصی نداری. بمن گفت دیوونه. هیچ نمیفهمی. خیلی کودن هستی. من هم متاسفانه سرش داد زدم و گفتم زود برو بیرون. گم شو با گریه اتاق را ترک کرد.

من میخواستم از علاقه او استفاده کنم و به او بیشتر درس بدهم ولی او رویاهایی دیگر داشت. متاسفانه اکنون سالها از آن دوران خوش میگذرد و با انقلاب شکوهمند اسلامی من هم مثل میلیونها دیگر ایرانی مجبور به ترک ایران شدم. متاسفانه در آمریکا به معلم بچه ها علاقه ای ندارند و اورا به چشم یک کارگر ساده نگاه میکنند. حتی به معلم خود سلام هم نمیکنند و اگر سلام کنی و بگویی بامداد خوش یا محل نمیدهند و یا غرشی مثل صدای یک گاو میکنند.

در تمامی مدتی که در آمریکا درس دادم تنها تعداد انگشت شماری از شاگردان با من خوب و مهربان بودند. توهین و بی ادبی بسیار رایج است. متاسفانه هیچ دوستی و یا حتی احترامی به معلم نمیگذارند پدران و مادران هم به معلم به چشم یک کارگر نگاه میکنند و همیشه طرفدار بچه هایشان هستند. حتی اگر بچه آنان تقلب کنند باز به اعتراض معلم با خشونت پاسخ میدهند. شاید آمریکا از این جهت در جهان نمونه باشد که بچه هایش مهم را بی اهمیت کرده اند و بقول خودشان به آنان محل نمیگذارند. هرچه شاگردان اروپایی و آسیایی به معلم اهمیت میدهند. و او را دوست مشاور خود میدانند و برایش ارزش والایی قایل هستند در آمریکا با وجود بودن مشاور و رهنما معلم فقط یک کارگر است که بایست درس بدهد و برود و هر گناهی هم که شاگردان انجام دهند عیب را به حساب معلم میگذارند معلم بایست وقت خود را صرف دفاع از خود کند و وقت خود را برای یادداشت های غیر درسی تلف کند تا باصطلاح مدرک دفاعیه از خود داشته باشد. بنظر من معلم در آمریکا بتوسط والدین و شاگردان استعمار میشود و به یک فردی میماند که کاری دیگری نتوانسته انجام دهد و معلم شده است و بیزنس ندارد و بیچاره تنها توانسته است معلم بشود. یادم نمیرود که مادر شاگردی به معلم گفت” بدبخت بیچاره نتوانست کار دیگری پیدا کند و معلم شده است”.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!