روشن از انوار یارم خوشۀ خورشیدها
تشنگان ماه رویش خرمن ناهیدها
ذره ها حیران شدند در کل زکنج گوشه ها
زین سبب آمد بر ایشان اختلاف دیدها
پردۀ ظلمت کشیدم بر درون تیره ام
بر چراغ بامدادی بسته ام امیدها
حالت آشوب ذهنم باری از نیروی اوست
بادها پیچیده است در برگ و شاخ بیدها
هر زمان در سینه می داریم جشن غلغله
ما شکیبایی نمی داریم که آیند عیدها
خیل خفاشان نبینند تابش دلدار من
هرگز آیم در جهان در سلک این نومیدها؟
آبها می بایدت چهری ز اقیانوس عشق
تا بشویند آن رسوب مانده از تردیدها
بیست نهم شهریور 1388
اتاوا