شهره دانشجوی دانشگاه استانبول
بهمن میگفت هنگامیکه در دانشگاه استانبول درس پزشکی میخواند با یک دختر دانشجوی ایرانی که سالهای آخر رشته پزشکی بود آشنا شد. دوری از کشور و نداشتن خانواده این دو را بهم خیلی نزدیک نمود. شهره از بهمن ده سال بزرگتر بود و تقریبا بجای خواهر بزرگتر بهمن بود. بهمن تاره وارد دانشکده پزشکی شده بود در حالیکه شهره سال ششم بود. شهره بعد از پایان رشته پزشکی تخصص خود را هم در رشته زنان گرفت و چند سال هم در بیمارستانهای استانبول کارمی کرد. در این مدت داتشجویی دکتر شهره با بهمن خیلی دوستانه رفتار میکرد و تمام درد دلهایش را برای بهمن میگفت. شهره هیکل خوبی داشت بلند بود و خیلی هم چاق نبود ولی چهره اش زیبا و جذاب نبود. و شاید هم علت ازدواج نکردن او و پناه بردنش به یک رشته طولانی همین نا زیبایی چهره اش بوده است. در هنگامیکه بهمن با شهره آشنا شده بود. شهره سی ساله و بهمن بیست ساله بود. و بعد از چند سال که آنان با هم دوست و همراه بودند. حالا شهره سی پنج ساله شده بود. شهره خیلی دلش میخواست که ازدواج کند وشاید فکر میکرد که داشتن تخصص در رشته زنان و نیز تجربه کاری و کارش در بیمارستان بعنوان جراح میتواند عیب چهره اش را بپوشاند. و مدرک تخصصی وی سرپوشی بر نا زیبایی چهره اش باشد. نمیدانم حالا که او خوب پول درمیاورد چرا به فکر جراحی چهره اش نبود. دکتر شهره خیلی سعی داشت که ازدواج کند و خیلی معاشرت میکرد بهمه مجالس که دعوت میشد میرفت بیشر شبها را به امید آشنا شدن با مردی در لابی هتل ها میگذرانید و بطور مستقیم و یا غیر مستقیم از دوستانش خواهش میکرد که او را در یافتن یک شوهر خوب یاری کنند.
دکتر شهره حتی در این معاشرت ها آنقدر بی باک بود که بعضی وقت ها هم بتور اشخاص ناباب میخورد که از او توقع انجام عمل جنسی داشتند و اورا بعنوان زن روسپی اشتباه گرفته بودند. البته تقصیر از دکتر شهره بود که با هر مردی به امید اینکه ممکن است مردی خوب باشد خوش و بش میکرد و باصطلاح به او راه میداد. شهره در فکر این بود که یک همسر خوب شکار کند و بعضی وقت ها مرد در تور او فکر میکرد که او یک زن پولی هست و میخواهد مشتری جنسی داشته باشد. بهمن میگفت که بلافاصله بعد از اینکه شهره پی میبرد که طرف اشتباهی او را درک کرده است و مرد در تور نظری دیگر دارد. و برای دوستی ومعاشرت و ازدواج در تور نیفتاده است بلکه مرد با این تصور که یک زن بدکاره به او راه میدهد. آنوقت میبود که دکتر شهره خیلی خشمگین میشد و با نفرت و عصبانیت کیف خود را محکم به سر طرف میکوبید. و چون هیکلی درشت داشت براحتی میتوانست مردی را بزند. و یک سیلی بصورت مرد مینواخت. مردک در دام افتاده بخیال دیگری پیش آمده بود و دکتر شهره بی پروا هم بدون ملاحظه او را به نزد خود پذیرا شده بود و وی با دید دیگری به این موضوع برخورد میکرد. شهره از کلام مرد بسیار خشمگین شده بود که از شهره پرسیده بود آیا شما محل دارید و مخارج شما و تاکس شما چقدر میشود. شهره که تا آن زمان خنده رو بود و با وی خوش بش میکرد ناگهان محکم تو دهان مرد میزند. مرد که فکری دیگر در سر داشت هاج و واج میگردد که این چه کاری است که شهره انجام داده است. و سعی میکرد باگفتن چند حرف زشت از شهره دوری شود. ولی شهره که خیلی عصبانی شده بود و خودش را یک دکتر متخصص قابل احترام میدید از اینکه بعنوان یک فاحشه مورد خطاب واقع شده بود خیلی غضبناک بود. و میخواست مرد را بیشتر بزند. مشت های خود را گره میکرد و بر سر مرد میکوبید و یک با پاهای خود به او لگد میزد و فریاد میکرد مردیکه ابله مرد یک دکتر متخصص هستم. دیوانه بیشرم خجالت بکش. مگر تو مادر خواهر نداری بیشرف ولگرد دزد ناموس و هزارها توهین بد دیگر.
این مسلم است که یک زن تنها در یک بار و یا یک لابی هتل که مرتب به مردان دیگر نگاه میکند و اشاره مینماید و خوش بش مینماید ممکن است که براحتی به اشتباه گرفته شود. به شهره گفتم به نظر من این راه شوهر تور زدن نیست. بایست به مجامع جدی تری بروی و با مردان جدی و دوستانه صحبت کنی و نه با خوش و بش و خندان که آنان به اشتباه خواهند افتاد. شهره از من خواهش کرد که با او همراه شوم شاید بتواند بی درد سر با مردی خوب آشنا بشود. ولی هر وقت که با هم بودیم شهره آن چنان ناشی بازی در میآورد و سرو گوش خود را میجنبانید و ادا و عشوه و غمزه های مصنوعی میکرد که مسلم است که مردان هرزه را گمراه میکرد. وجود من هم با او هیچ تاثیری نداشت زیرا مردان هزره فکر میکردند که من حامی وی و یا آورنده وی هستم. و یا بطور واضح تر جاکش میباشم. خانم دکتر متشخص همراه با من که اکنون سال آخر پزشکی بودم بعنوان یک زن بدکاره و یک جاکش برای عده ای بودیم که دکتر شهره آنان را باصطلاح خودش میخواست جذب نماید.
یک بار که هر دوی ما در لابی هتل نشسته بودیم و شهره دستور خوراک خوب داده بود. با سر شنگولی هایش دو مرد را بطرف ما کشانید. البته من از این کار های او راضی و خشنود نبودم ولی در عالم همکاری میخواستم که رویش را زمین نیدازم و بوی نه نه گفته باشم. زیرا شهره هم بمن خیلی کمک میکرد هم از لحاظ درسی وهم از لحاظ پیدا کردن اتاق و غیره. دو مردی که شهره با اشاره هایش بسمت ما کشیده بود دو جوان مرتب بودند که بسر میز ما نزدیک شدند و اجازه گرفتند که با ما بنشینند. ولی رفتار سبک و ناشیانه شهره برای آنان این طور حکایت شده بود که شهره زن بدکاره و یا زن همراه است و من هم آورنده او.
بعد از مدتی که شهره با آنان زیاد از حد شوخی و خوش بش کرد. یکی از آنان گفت ما در اینجا در این هتل اتاق بزرگی داریم و هرکدام ما اتاق مجزا داریم خانم اگر نرخ خود را بگویند میتوانیم معامله را شروع. شهره ناگهان مثل یک شیر زن خشمگین آماده شد که کیف سنگین خود را بر فرق مرد بکوبد من که گوشی دستم بود فورا مچ دست شهره غضب آلوده را گرفتم و گفتم خانم دکتر اجازه بدهید خونسرد باشید اشتباهی شده است. دو مرد که سر در گم شده بودند و هاج واجی نگاه میکردند فکر کردند که گفتن خانم دکتر من رد گم کردن است و شهره واقعا دکتر نیست. من که این شک را در آنان خوانده بودم فوری دو کارت ویزیت خانم دکتر را در آوردم که بطور واضحی نوشته بود خانم دکتر شهره متخصص زنان و زایمان در بیمارستان اغلو… مردان که بسرعت متوجه جریان شده بودند و میدانستند که اشتباهاتی شده است. فوری گفتند خانم دکتر عزیز ما را ببخشید. گناه از بی خردی و نادانی ما بوده است و اجازه بدهید که دست شما را بخاطر این بی ادبی ببوسیم. شهره هم لبخندی زد و مثل اینکه خیلی راضی بنظر میرسد و با کمال اشتیاق دست خودش را بسوی آنان دراز کرد تا آنرا ببوسند. مردان ترک که متوجه شده بودند. بسرعت دست او را بوسیدند و گفتند که امید وارند که مورد بخشش قرار بگیرند و بسرعت از ما دور شدند. نقشه شهره خانم نقش بر آب شده بود. به شهره گفتم که این تندروی که تو داری تو را به صورت یک زن این کاره نشان میدهد با سادگی گفت دروغ که نمیگویی دروغ میگویی؟ گفتم شهره جان کارهایی که تو میکنی و خنده ها و اشاره هایت کار زنان جلف و هرزه است. نمیبایست به مردی آنقدر خیره شود و برویش بخندی و عشوه بیایی که او را میطلبی زیرا او براحتی فکر میکند که تو یک زن فاحشه هستی که در حد بالا کار میکنی و سر وضع خوبی داری و نرخ بسیار بالایی را هم میخواهی. ما بااینکه با هم بسیار بودیم و بعضی وقتها هم من از جلف بازیها و سبک بازیها او ناراحت میشدم ولی مثل اینکه شهره فکر میکرد از این راه میتواند یک مرد خوب ثروتمند وزیر و یا وکیل تور کند. بالاخره شهره از کار در غربت و استانبول خسته شد و سی شش ساله بود که
با مکاتبه با ایران توانست در یک سازمان دولتی کار گیر آورد و بعد یک روز بمن گفت که اورا به فرودگاه ببرم که میخواهد به تهران برگردد او به تهران برگشت و در یک بیمارستان بزرگ در شهر مشغول بکارشد. شهره علاوه بر کار در بیمارستان یک مطب خصوصی هم در بهترین نقاط شهر باز کرد و مشغول جمع آوری بیمارهای پولدار شد. دو سال بعد که من هم درسم را تمام کردم و به ایران آمدم شهره دیگر یک دکتر ساده نبود. بلکه یک زن پولدار شده بود. حالا یک پوین دیگر هم داشت. خانم دکتر متخصص و ثروتمند. بزودی شهره به مرز چهل سالگی رسید. من هم با یک دختری که ده سال از من جوانتر بود و دانشجو بود ازدواج کرده بودم. شهره یک شام مفصل که گویا خودش و کلفتش پخته بودند تهیه کرد و من و خانمم را دعوت نمود. بعد از سالها بیاد ایام گذشته دور هم نشستیم. شهره یک دختر بچه را هم بعنوان فرزندی قبول کرده بود ولی بمن گفت که خودش آنرا از همسری که داشته زایمان کرده است. ولی چون من همیشه با او در ارتباط بودم هیچوقت نگفته بود که ازدواج کرده است. و حتی یکبار هم گفت که دختری را به فرزندی قبول نموده است و لی حالا مثلا میخواست پز بدهد که ازدواج کرده و تلاق گرفت و این دختر بچه را هم خودش زاییده است.
مدتی بعد شهره بمن تلفن زد که آیا میتوانم او را مثل ترکیه همراهی کنم. من هم گفتم که موضوع را با همسرم فایزه در میان میگذارم و اگر او ایرادی نداشت برای دیدار میآیم. من به فایزه گفتم و او هم گفت که میتوانم با او بروم و در ضمن میتوانیم شهره را به خانه خودمان دعوت کنیم و با دوستان مرد مجردمان آشنا سازیم. همانطوریکه نوشتم شهره ادعای بالایی هم داشت میخواست همسر یک وزیر سرتیپ تاجر درجه یک و یا وکیل و دکتر بشود. شهره لباس بسیار مجللی پوشیده بود و دو کارت دعوت برای تالار رودکی هم گرفته بود که به آنجا برویم و بعد هم به لابی هتل و شاید او بتواند یک مرد خوب پیدا کند.
در راه از من پرسید بهمن پدر تو سرتیپ است دوستانی ندارد که بتواند بمن معرفی کند؟ گفتم از او خواهم پرسید. گفتم که پدرم هم نزدیک بازنشستگی است با عجله گفت تا بازنشسته نشده یک روز او را به مطب من بیاورد حتما بایست که اونیفورم پوشیده باشد. من هم یک روز پدرم را همراه با مادرم به مطب او بردم و انصافا شهره از پدر و مادرم مثل دوستان خیلی قدیمی و مهم پذیرایی کرد. و خواست به آنان هم نزدیک شود . شهره تصمیم گرفته بود که یک مهمانی با شکوه بدهد و ما را هم همراه با مادر و پدرم دعوت کند و اصرار هم داشت که پدرم حتما لباس فرم خود را به تن کند مبادا که با لباس شخصی بیاید.
وقتی به پدرم گفتم که شهره این چنین خواهشی کرده است با دوستی گفت باز خوب است که نگفته لباس مجلسی سلام خود را بپوشم و به همان لباس معمولی امیری من قانع شده است. لباس سلام لباسی است سیاه یا سفید با یراق ها و زر دوزیهای بسیار و بسیار مجلل و این لباس بسیار هم گران است. و وقتی امیران برای دیدار شاه میروند این لباس را میپوشند.
مهمانی خیلی مهم و گرانقیمت بود و شهره هم سنگ تمام گذاشته بود. پدرم هم یکی از دوستانش را که همسرش فوت کرده بود به شهره خانم معرفی کرد.
مدتی گذشت و من به دیدن شهره رفتم. دیدم دختربچه مرتب به سرو کول او ور میرود. با وجود اینکه چهار ساله بود مرتب میگفت ممه بده بخورم. شهره با تشر گفت که تو دیگر بزرگ شده ای ولی باشد شب به تو ممه میدهم بخور ولی روز نمیشود.
شهره به پنجاه سالگی داشت نزدیک میشد. خیلی دلهره داشت و از اینکه هنوز ازدواج نکرده بود خیلی دلخور بود. کم کم تخفیف داده بود و حاضر بود تقریبا زن هر کسی که او را بخواهد بشود. حالا او یک زن ثروتمند تحصیکرده بود که درآمدی زیاد داشت.
شهره زن یک مرد جوان شده که بیکاره بود و باحتمال برای ثروت او با او ازدواج کرده بود. شهره دختر بچه را به پرورشگاه باز گردانیده بود زیرا فکر میکرد که مرد جوان مثلا شوهرش ممکن است به او تجاوز کند و رسوایی ببار بیاورد.
شهره یک روز بمن گفت که من زندگی ام را بخاطر تحصیل از دست دادم ایکاش زود ازدواج میکردم و دنبال تحصیل نمیرفتم تا بتوانم شوهر و فرزندی مناسب داشته باشم. ولی متاسفانه شهره فراموش کرده بود که هم صورت زیبایی نداشت و هم توقعی بسیار بالا داشت. وگرنه در همان زمانی که دانشجو بود یک پسر دانشجوی سویسی بمن گفت که دلش میخواهد با او عروسی کند ولی شهره گفت من سال دیگر دکتر میشوم چطور زن یک دانشجوی ادبیات سویسی بشوم. البته بعد ها که مرا میدید همیشه متاسف بود که چرا زن دانشجوی سویسی نشده است و از اشتباه خود آهی عمیق میکشید. بعد ها من فهمیدم که یک دختر نظیر شهره بنام مهتاب که زیبایی هم نداشت و بد نبود زن یک مرد ثروتمند آلمانی شده است. ولی متاسفانه شهره با اشتباه یک شوهر خوب را از دست داده بود به امید اینکه شوهر بهتر نصیبش بشود. این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار که آواز دهل شنیدن از دور خوش است.