شب خنکی بود که چند وقت پیش در کنار مادر و خان بابا در ایوان نشسته بودیم.من و پدر شرابی مینوشیدیم و مادر فال قهوه مرا میگرفت.
در آن شب خنک پاریسی،ستارگان ما را به یاد خانه انداخت که سالها پیش آنرا در شمیران به اجبار زمانه ترک کرده بودیم… آنچه در آسمان میدیدیم،عمارت ما بود،عمارت سبز خوشبختی.به ایام خوش گذشته،عکسهای آنرا آوردیم و در سکوتی بغض آلود آنرا تماشا کردیم.
—
شمیران از زمانهای پیش معرف به خوش آب و هوا بود،هر بار که سلاطین قاجار کسالت داشتند و یا هوس شکار مینمودند،بدانجا میآمدند و کسب عیش میکردند.
آن منطقه بهشت رو، عاری از هر گونه گرفتاریهای شهری بود،سکوت حکمفرما بود و از گرد و غبار تهران به دور !خارج از فرزند ارشد شاه شهید،مظفر الدین شاه (ایشان اصرار داشتند که شمیران مملو از مار است!) تمامی داستانهایی که میدانم،حکایت از خوش بودن شمیران بر مذاق قاجاریان بوده است.
—
ظهر بهاری بود که کامران میرزا به همراه نوکرانش و جمعی دگر به تهران باز میگذشت که ناگه اسب ایشان از صدای سنگ و صخره رم کرد و بر دو پا بلند شد،جوانی به ایشان و اسب به آرامی نزدیک شد و حیوان را آرام کرد،آن جناب بسیار مسرور گشت و از شجاعت آن جوان حیران !
پرسیدند که ایشان کیست و داستانش چیست،گفتند که از آشنایان حضرت اتابک است و التماس دعا ! ایشان هم به میمنت این حادثه که جان سالم به در بردند،چند ده تومان به ایشان به شگون دادند و آن جوان به صدر دربار راه یافت و اندکی بعد ،چند قواره زمین در ناران و نیاوران خریدند و بنا بر سفارش شخصی اتابک،دختر خسرو میرزا همسرش شد و بدانجا بعد از ساخت عمارت سبز،کوچ کردند و آغاز به زندگی فرمودند.
بدانجا عمارت سبز گفته میشد بر حسب کاشیهای سبزی که رو نمای ساختمان داشت و با آنکه بزرگ نبود،ابهت و هیبت صد چندان زیبا بدانجا میداد.
–—
سالها گذشت …
حضرت والا، جد بزرگوار خان بابا،قبل از مرگش آنجا را به تنها پسرش واگذار کرد و بدان هنگام که من به دنیا آمدم،ایشان بنا بر عشقی که به اصفهان داشتند بدانجا رفتند و عمارت به دستان خان بابا و اخوی بزرگ ایشان افتاد.
عمارت مجموع ۲ ساختمان بود که در مرکز باغی سبز قرار داشت و گاهی میدیدی که نمای سبز عمارت در زیبایی باغ چنان گم میشود که انگاری که جز دار و درخت،سبزه و گل چیز دیگر نمیبینی !
همه جور درخت میدیدی… از گردو،هلو شروع میشد تا انجیر و گلابی ! کنار چند سرو و چنار و کاج،چند خرمالو و سیب هم یافت میشد که عروسان باغ بودند و چقدر ما از روی زیبای آنان شاد میگشتیم و مفتخر !
قبل از آنکه زمستان به شمیران برسد،باغبان روی آنان را میپوشانید و تا بهار صبر میکردیم تا با دیدن آنها دوباره مسرور شویم و شادی و شعف دوباره به باغ برگردد !
ساختمان کوچکی در کنار باغ،درب اصلی وجود داشت که آنجا را کرده بودند گلخانه ! در آن گلخانه هر دلگیری شاد میشد و هر شادی کرور کرور شادتر !
در آنجا رز نگاه میداشتند و به فراوانی انواع داشت و اقسام ! رز محمدی که تحفه سردار ماشالله خان کاشی بود و رز دل صورت که از تبریز به یادگار آورده بودند،بهارک و قاصدک انبوه و شمعدانی بسیار !
در ایام بهاری یا در آن زمان خوش تابستانی،گلدانها را بعد از غروب به بیرون میاوردند و راهروها را جارو آب پاش میکردند و در کنار هر گلدان فانوسی بود،تخت میگذاشتند و بزم بود یا روضه ،تو لذت میبردی و میگفتی به به چه فضای دل انگیزی،عجب هوایی،عجب عشق و صد عجب صفایی.
—
حزب رستاخیز که به تازگی تاسیس شده بود،به مورد خشنودی عموی بزرگوار من نبود ! ایشان از سلطنت و ملوک ال طوایفی مآب بودن گریزان بود.به ایشان اصرار کردند که بنا بر اقتضای عالم،به عضویت حزب در آید که اینطور اگر باشد ثروتی به هم زند و اسم و رسمی بیشتر زرین کند.
ایشان قبول نکردند و از مملکت رفتند و خانواده به دنبال ایشان !
خان بابا که تنها ماند در آنجا،عمارت را زیاد بزرگ دید و تا اندکی به دور از زیبای سالهای گذشتش ! ساختمان احتیاج به کار داشت و آنهم کار زیاد.
اما عمارت بطن اصلی خود را حفظ کرد ! گلخانه و حوض و دیگر کنارههای آنجا دست نخورده باغی ماندند و تنها قسمتی از باغ کوچهٔ شد و قسمتی دیگر فروخته .
هر قسمت از عمارت و باغ، خاطره داشت از بزرگانی که بدنجا آماده بودند و مراسم بر پا میکردند و بزم با شادی بود و روضه عاشورا با غم و ماتم !
—
با آمدن انقلاب و با رفتن ما،آنجا متروکه شد و سالها بعد شنیدیم که آنجا مصادره شد و بعدا خراب کردند و چند دستگاه آلونک ساختند و نفرین ما بدانها !
خاطره که به اینجا رسید،هم پدر مغموم بود و هم مادر گریان.نه از عمارت چیزی باغی مانده و نه از آدمهایش.نه دیگر سبز بود و نه دیگر آسمانش آبی.
—
دلمان چقدر سوخت و چقدر افسرده گشتیم… لعنت بر مصببینش فرستادیم و آرزوی بازگشت کردیم.