دختر من ترانه ایران ترانه من دیگر ترانه نمیخواندو دیگر آواز نمی سراید و دیگر برای من شعر نمیگوید و تصنیف نمی خواند و دکلمه نمیخواند و دیگر صدای پیانوی او را نخواهم شنید. من پدر ترانه هستم ترانه ایران ترانه ای که دزدیده شد. به بدن نازک و لطیف و بی گناهش تجاوز وحشیانه شد و بعد هم برای از بین بردن عمق خیانت و جنایت بدن نازنین دخت مرا سوزانیدند. این تنها دخت من بود که اینطور بیرحمانه چهره زیبایش را به آتش جهل و حماقت سوزانیدند. مگر اینان انسان نیستند مگر خودشان مادر و دختر و خواهر ندارند که اینطور بیشرمانه دخت مرا نابود ساختند. آن هیکل صاف و جوانش را به بی شرفی لکه دار کردند و برای از بین بردن خیانت و جنایت خود کودک مرا در آتش ظلم سوزانیدند. هنگامیکه پشت درب اتاق بیمارستان بودم مادر همسرم بمن خبر داد که همسرم دختر زیبایی برای من متولد کرده است. دختر من ترانه من به دنیا آمده بود. بعد از چند دقیقه دختر کوچک نوزادم را دیدم که روی تخت کوچکی قرار داده اند و به بیرون اتاق عمل میبرند. وی به پهلو خوابیده و من توانستم که هر دو چشم او را ببینم. هر دو چشمان او باز بودند و نگاه میکردند. نگاهی معصوم و بی گناه که کودکی نوزاد به اطرافش میکند. مادرم جلو آمد و گفت پسرم بالاخره صاحب دختری زیبا شدی.
ببین چه چشمان درشت و سیاهی دارد. الهی شکر همه شما را امشب به شام به خانه ام دعوت میکنم. من قبل از ترانه دو پسر داشتم و حالا ترانه به دنیا آمده بود تا کلبه خانه ما را با قدمهای کوچکش روشنایی ببخشد. میدانم که هزاران ترانه در ایران بهر عنوانی کشته شده اند. یا مجاهد بودند و یا طرفدار چریک ها و یا بهایی و یا سنی و با یهودی و یا شاه پرست. از میان این هزارا ن ترانه ترانه هایی هم بودند که به آنان تجاوز شد و بعد هم بدنهای نازنین چون گلبرگهای آنان را با خشونت سوزانیدند. تا مدرک جرمی از خود جا نگذاشته باشند. ترانه های ایران در سرزمین ما رشد میکنند و بالنده میشوند و هر کدامشان باعث افتخار مام میهن میشوند.
ترانه من دوساله بود که دندانهای شیری بالایی فک خود را از دست داد. و دکتر گفت تا دندانهای دایمی او در بیایند سالها طول میکشد و برای دختر بچه خوب نیست که این همه مدت دندان نداشته باشد. همسرم و من تصمیم گرفتیم برایش دندانهای مصنوعی تهیه کنیم. پهلوی یک داندنپزشک که از همکلاسی های سابق من بود رفتیم و برایش دندان مصنوعی گرفتیم. ترانه آنقدر خوشحال بود که ساعت ها جلوی آینه مینشست و با نگاه کردن به دندانهایش که مصنوعی بودند با خود حرف میزد. میگفت خواهر عزیزم در حالیکه به تصویر خودش در آینه نگاه میکرد. چقدر دندانهای تو قشنگ است اینها را از کجا آورده ای بعد خودش جواب میداد بابا برایم از دکتر گرفته است. بعد دندانهای مصنوعی را به دندانهای دیگر فکش میزد و صدا میکرد و با خوشحالی میگفت ببین خواهر که دندانها چه صدای قشنگی دارند. اینها مال من هستند و با آنها خواهر جان راحت غذا میخورم و غذا را خیلی خوب با آنها میجویم. با همین دندانها ی قشنک غذا را خورد و له میکنم و بعد آنها را قورت میدهم. ترانه ساعتها در روبروی آینه مینشست و با تصویر خودش که مثلا خواهرش بود مکالمه میکرد. ترانه خیلی خوشحال و خندان بود و از اینکه دندان دارد خیلی ذوق میکرد. روزی یک دختر موطلایی را در خیابان دید. فردا مرا کنار خودش نشاند و با دقت گفت بابا جان از تو یک چیزیی میخواهم. گفت بگو دخترم چه میخواهی. گفت من یک خواهر میخواهم که با او مرتب حرف بزنم. من از نشستن جلوی آینه و صحبت کردن با تصویر خودم خسته شده ام. تصویر که بمن جواب نمیدهد ومن بایست بجای او هم جواب بدهم و مرتب صدای خودم را عوض کنم که مثلا صدای یک دختر دیگر که خواهر من باشد هست. اگر یک خواهر واقعی داشته باشم دیگر مجبور نیستم که بجای دو نفر صحبت کنم. و هی صداهایم را عوض کنم. میتوانم فقط خودم باشم. و این خیلی بهتر است. گفتم داشتن یک بچه دیگر خیلی سخت است. تازه او که به دنیا بیاید که نمیتواند حرف بزند سالها طول میکشد تا زبانش باز شود و بتواند حرف بزند. بعد هم مدتی طول میکشد تا درست مثل تو حرف بزند اول میگوید مثلا بجای آب آآپو و بجای ماشین میگوید دی دی بوا و برای بزرگ میگوید د ه بوآ. و یا تنها صوت از خودش بیرون میدهد مثل ددد و یا غاییت غات غات و تو هم تا آن زمان هفت ساله هستی و این دختر کوچولو بدرد تو نمیخورد. مرتب جیش میکند و مرتب میگوید او هه او هه خیلی زمان میخواهد تا مثل تو یک دختر خوب بشود. ترانه که تصمیم جدی برای داشتن یک خواهر داشت گفت میدانم که بچه بزرگ کردن کاری سخت است. بیخوابیها دارد. بچه مریض میشود. حرف نمیتواند بزند. سخت است تنها گریه میکند.
اوهه او هه او هه میکند و یا میگوید گ گ گ . و نمیتواند لغت را کامل بگوید و میگوید ژا بجای ژامک و یا بجای خروس میگوید خرو بعد هم نق نق میکند. شبها نمیگذارد که ما خوب بخوابیم. و در نصف شب ناگهان میگوید او ههه او ههه و یا گگ گگ. و میدانم که تا دنیا بیاید از من هفت سال کوچکتر خواهد بود. ولی عیب ندارد من شما را کمک میکنم برایش شیر درست میکنم و پوشک او را عوض میکنم . خلاصه بابا جون من یک خواهر میخواهم. راستی تا یادم نرفته به شما بایست سفارش کنم که من یک خواهر مو طلایی میخواهم. بایست یادتان باشد. پسران ما با این ترانه شش سال و ده سال اختلاف سن داشتند. و ترانه بیشتر برای آنان یک عروسک بود تا یک خواهر. ولی ترانه با رمز دلبری و دختری خود دل هر دو را بدست آورده بود.
و هر دو برادرش او را میپرستیدند. ما هرچه با همسرم صحبت کردم که ترانه یک خواهر میخواست. اومیگفت که همین سه بچه زیاد هستند . پسر بزرگمان میگفت شما که ثروتمند نبودید چرا دو بچه دیگر هم درست کردید. من برایتان کافی بودم میتوانستید هرچه میخواهید خرج کنید خرج من کنید. من همه چیز میخواهم. این پسر حسود ما گفت اول من بعد دیگران. او از ترانه ده سال بزرگتر بود و به او میخواست که حکمرانی کند. حتی یک روز با عصبانیت گفت که من دو بچه دیگر شما را میکشم تا تنها من باشم و هرچه که پول دارید بایست صرف من کنید. گفتم پسرجان اگر تو بچه ها را بکشی ترا هم میکشند. دولت تو را میکشد. گفت من از دولت یاد گرفته ام که بایست بکشم. گفتم آنان دولت هستند و قانون دست آنان است. آنها میتوانند بکشند ولی تو نمیتوانی بکشی.
دیدم که تعالیم عالیه اسلامی و میوه اسلام و ثمره انقلاب شکوهمند اسلامی قتل را برای پسر من بعنوان یک راه حل قبولانده است. تعلیم و تربیت تلوویزیون به پسر من اینطور القا کرده است که میتوانی برای داشتن پول بیشتر حتی خواهر و برادرت را هم بکشی. واقعا که دست خوش. بارها پسران من بمن دروغ گفته بودند. بعد از اینکه من فهمیدم که دروغ گفته اند با جسارت گفتند که در اسلام دروغ مانعی ندارد و تقیه است و تقیه هم جایز میباشد. و حالا هم پسرم اینطور یاد گرفته بود که برای داشتن پول بیشتر میتواند خواهر وبرادرش را بکشد ولابد تلوویزیون راه چگونه کشتن را هم به آنها یاد میداد. ترانه به مدرسه رفت مقنعه سفیدی برایش خریدم و هر روز او را به مدرسه میبردم. ترانه بسیار درس خوان بود و بزودی همه نمره های او بیست و یا در حدود بیست بودند. وی گفت بابا جان دوست دارم که موسیقی بیاموزم. برایم پیانو بخر. بقدری گفت و خواهش کرد تا برایش یک پیانو خریدم . او با هوش خوب و سرشارش علاوه براینکه دختر درس خوان و مومنی بود پیانو هم یاد گرفت. تازه وی دبیرستان را تمام کرده بود بخوبی پیانو میزد شعر میگفت و آواز میخواند. ترانه می سرایید. بسیار با هوش و مهربان بود هیچوقت با برادران و دیگران دعوا نمیکرد. همانطوریکه دخت شاه ایران در سن جوانی از بین میرود و از انقلاب شکوهمند اسلامی حتی دخت شاه در خارج از ایران در امان نیست. دخت من هم در اثر انقلاب شکوهمند اسلامی از بین میرود . دین که بایست سبب اتحاد دوستی و محبت باشد. و همه ما بایست برادر وار با هم زندگی کنیم. و همدیگر را چون برادر دوست بداریم برای ما نفرت وکشتار هدیه آورده است. من دخت خود را بعد از بیست سال که عمر صرفش کردم در یک لحظه از دست دادم. الهی دستهایی که باعث مرگ و کشته شدن ایرانیان میشود از بیخ قطع شود. و سینه هایی که باعث نیستی ایرانیان خوب میشود برای همیشه در آتش بسوزد. شاید همه ملت ایران سوگوار از دست دادن جوانان خود باشند. از شاه گرفته تا من همه ما بی جهت فرزندان خود را از دست دادیم. ایکاش مرا میکشتند و به فرزندانم اجازه میدادند که زندگی با حرمت داشته باشند. پدری داغدار مثل میلیونها پدر و مادر دیگر ایرانی که دغدار فرزندان جوان خود هستند. از شهبانوی ایران زمین که یک مادر داغدار ساخته اند. تا همسر ان ما که بایست در غم دختران و پسران خود که ضحاک انقلاب آنان را می بلعد در غم برای زمانی جاویدان بسوزند و بسازند. ای سرنگون باد نفرت و دزدی و غارت و فساد و پلیدی و زنده و جاوید باد مهر و دوستی و انسان دوستی. گفتار نیک کردار نیک و اندیشه نیک پیروز خواهد شد. ترانه های ما دوباره خواهند سرایید.