صغر قاتل در ایران و عراق بر روی هم 33 طفل را فریب داده و بعد از تجاوز به آنها، همه شان را کشته بود. بالاخره در 10 اسفند 1312 او را دستگیر کردند. “سلیمان بهبودی” در یادداشتی نوشته؛ روزی رضا شاه دستور داد او را به کاخ مرمر ببرند تا از نزدیک این جانی را ببیند. (چنین آدمی دیدن هم داشته!) رییس نظمیه (شهربانی) با عده ای از افسران، اصغر قاتل را با دست های بسته نزد شاه بردند. رضا شاه پرسید؛ چرا این همه بچه را کشتی؟ … گفت قربان، اینها همه فاسد بودند. رضا شاه با نفرت به رییس نظمیه گفت؛ او را ببرید و بکشید.
در سپیده دم روز ششم تیرماه 1313، اصغر قاتل را در میدان توپخانه در مقابل جمعیت زیادی که از صبح زود برای تماشا در میدان جمع شده بودند، به چوبه ی دار آویختند. نوشته اند که در بالای دار، با یک حرکت دست های خود را باز کرده بود و تلاش زیادی کرد تا دستش را به چوب بالای دار برساند و خود را از خفه شدن نجات دهد. این تلاش اصغر قاتل، تماشاگران را به هیجان آورده بود و برایش دست می زدند و تشویقش می کردند. اما در همین دست و پا زدن های او و شور و حال تماشاگران، کم کم سست شد، تن داد، و جان داد!
در تاریخ اصفهان آمده است که آخوند شفتی، یکی از آخوندهای مشهور اصفهان در دوران قاجار، با دست خود سر می برید، سپس به نماز می ایستاد و بر مرده گریه می کرد. آقا نجفی یکی دیگر از آخوندهای اصفهان در همان دوره، نه تنها هنگام سر بریدن خم به ابرو نمی اورد بلکه گاه همان جا شوخی هم می کرد و می خندید. من البته خبر ندارم آخوندهایی نظیر شیخ خلخالی و هادی غفاری و دری نجف آبادی و محسنی اژه ای و … وقتی دسته دسته اعدام می کردند، می خندیدند یا به نماز می ایستادند. اما حالا خوب می دانم که آخوند خامنه ای، پس از دستور کشتن، در نهایت خونسردی سخن رانی می کند، خودش را با علی مقایسه می کند، به روش “اصغر قاتل” فلسفه می بافد و جنایت هایش را توجیه می کند و زنده ها را هم به سرنوشت کشته شده ها تهدید می کند. بادمجان دور قاب چین های بی سر و پای مزدور، نظیر “احمد خاتمی”، “حسین شریعتمداری”، “حداد عادل” و… هم کم نیستند که در مورد “رحم” و “شفقت” و “مهربانی” این “موجودات معصوم” سخن می گویند و مقاله و کتاب می نویسند و اینجا و آنجا پر و پخش می کنند …
“کوستا گاوراس”، کارگردان یونانی الاصل فرانسوی، فیلمی دارد به نام “خیانت شده (لو رفته!)”. در نواحی مرکزی ایالات متحده قتل های مشکوکی رخ می دهد. “اف بی آی” به مردی مزرعه دار و ثروتمند به نام “گاری” مظنون است اما هیچ گونه شواهدی علیه او ندارد. زنی از افسران تحقیق خود را به منطقه می فرستد. “کتی” مامور اف بی آی در طول تحقیقات، “گاری” را چنان انسان با اخلاق و پسندیده ای می بیند که کم کم عاشق او می شود. در نتیجه ی تحقیقاتش که کاملن مخالف نظرات رئیسش در “اف بی آی” است، کاملن از رفتار “گاری” دفاع می کند. “کتی” کم کم در وقایع داخلی زندگی “گاری” وارد می شود و “گاری” نیز که عاشق “کتی” شده، به او پیشنهاد ازدواج می دهد. “کتی” این پیشنهاد را می پذیرد اما وقایع چنان پیش می رود که کم کم به تمامی آنچه در پس پشت ظاهر آرام “گاری” می گذرد، پی می برد و مدت ها در شوک حاصله از این آگاهی ها، و بخاطر ماموریتش، هم چنان به زندگی با “گاری” ادامه می دهد. از جمله صحنه های متضاد و ناباورانه ای که “کتی” شاهد آن است، به شکار رفتن های مشکوک شبانه ی “گاری”ست. مرد که کنجکاوی “کتی” را مشاهده می کند، شبی او را به یکی از این شکارها دعوت می کند. “کتی” در نهایت حیرت مشاهده می کند که “گاری” به همراه دوستانش، یک تفنگ پر و یک چراغ دستی به یک سیاه می دهند و او را مجبور می کنند به جنگلی تاریک بگریزد. در این فرار و گریز و تیراندازی متقابل که بظاهر “دفاع از خود” جلوه داده می شود، سیاه تفنگ به دست، به شکل فجیعی کشته می شود. “کتی” که تمام شب از حیرت و وحشت به خواب نرفته، روز دیگر ناظر صحنه ی دیگری ست. یکی از گاوهای مزرعه ی “گاری”، که حالا دیگر کاملن روشن شده رییس گروه “کوکلاس کلان”های محلی ست، سخت بیمار است. هیچ کس از دوستان و همکاران و کارگران “گاری”، همان ها که با خنده و شوخی در شکارهای شبانه شرکت دارند، حاضر به کشتن گاو بیمار نیست. طی یک مراسم کشدار، که همه از کشتن گاو و خلاص کردنش از رنج درد، سر باز می زنند، و حتی خود “گاری” به دلیل شدت احساسات، حاضر به کشتن گاوش نیست و با اندوه از طویله بیرون می آید، بالاخره یک نفر ارتکاب این “جنایت بزرگ” را بعهده می گیرد و در نهایت بی میلی، گاو بیمار را می کشد و از درد خلاص می کند. بقیه به ویژه “گاری” تمام روز در اندوه از دست دادن گاو مربوطه، غمگین و افسرده اند!