اینها را که می نویسم, خیال نکنید پسرک دچار جنون شده, یا رو به موت است. خودم هم نمی دانم, شاید جدا دچار جنون شده ام و افتاده ام به دور انکار. اینکه لب هایم, توی آینه-که هیچ اعتمادی هم بهش نیست- آبی شده اصلا مهم نیست. یا اینکه طاق باز نمی خوابم مبادا سقف که فرو ریخت مثل تمبری بشوم روی تخت. حالا که بهش فکر می کنم, می بینم همان بهتر که بشود. تمبر بشوم روی نامه ی این بستر. که نه گیرنده دارد نه فرستنده. خالیست. سفید, و زیبا. بگذار سرخ شود. بگذار بخندد مردم بی لبخند. باز بامداد سر رسید و من بی زبان شده ام. باز, آبی آسمان قبل از طلوع تلخ است و ترسناک. مگر اینکه از روی شن های ساحل نگاهش کنند. می گویند قبل از طلوع خورشید پرتو ای از رنگ سبز پرتاب می شود سوی آسمان. و بعد صبح می آید. به همین راحتی.
نوشتم سبز, یاد برگ های درختان تبریزی افتادم. بالای قبر آن دو. که نامی هم رویشان نقش نبسته بود.اصلا کسی نبود که بخواهد بنویسد. خاک را هم من, با بیلچه توی صندوق عقب ماشین بر رویشان ریختم. ساعت ها طول کشید. اشک می ریختم, نه, اصلا فریاد می زدم. اما کسی نبود. کارم که تمام شد, نشستم کنار دو کپه ی خاک خیس و بطری کنیاک را از جیب کتم در آوردم و سر کشیدمش, همه اش را, و بعد بالا آوردم.
وسط های شب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم و نشستم روی موزاییک های کف آشپزخانه. تنها جایی که می شد راحت و بدون مزاحمت چیزی خواند. جلد کتاب سرخ بود. روی صفحه ی اول نوشته بود: از تنهایی مگریز, به تنهایی مگریز.
با خواندن این جمله, وارد صحنه ی عشق بازی دو نفری شدم که سه سال پیش همینجا, دقیقا روی موزاییک های سرد و خشک آشپزخانه همدیگر را در آغوش گرفته بودند, و این تنها بازمانده ی آنها بود.همه ی جمله را با جوهر مشکی نوشته بود. ولی اشتباه کرده بود, دفعه ی قبل, روی کتاب من همین ها را با جوهر آبی نوشته بود, و دقیقا همین کتاب بود.
روی صندلی نشسته بودم و تماشایشان می کردم. هر موسیقی که داشتم, از بلندگوهای کوچک توی گوشم پخش می شد. می خندیدم, و بعد همه چیز از روی صورتم محو شد. لبخند نمی زدم. اشک هایم سرازیر بود.
کارشان که تمام شد, لباس هایشان را پوشیدند و رفتند. دخترک قبل از رفتن گونه ام را بوسید. کتابشان جا مانده بود.
وسط های شب بیدار شدم. چراغ روشن بود. نشستم روی موزاییک های کف آشپزخانه. چیزی روی سینه ام سنگینی می کرد. یاد مونیخ افتادم.
جسد هایمان, که روی آب شناور بود, و چشم هایش. توی یکی از کوچه ها, در آغوشش گرفتم.
این کتاب دست من چه می کرد؟ آن صفحه در آن کتاب چه می کند؟ بخدا فقط برای من نوشته بودش, و من باورش کردم. راست می گفت. آن چشمها هیچ وقت دروغ نمی گفتند.
لحظه, خدای من, لحظه همان گونه ای که باور شده باقی خواهند ماند.دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست.
ما همدیگر را خیلی دوست داشتیم و آن روز, روزعروسی مان بود. هنوز خطبه را نخوانده بودند که او سر رسید و فریاد زد: دخترک با من بیا!
او بلند شد, خیلی آرام و متین. سرش را برگرداند طرفم, لبخند زد. گفت باید برود, و آن دو رفتند.
ماه ها گذشت و من به دنبالش همه جا را گشتم. از همه ی کوه ها بالا رفتم. از همه ی رودها گذشتم. مرز پشت مرز رد کردم. فقط برای او.
دو ماه پیش از کنار باغ های روستایی سردسیر گذشتم که بهاری بی رمق را پشت سر می گذاشت. درختان تبریزی همه جا بودند, و من از نوازش های آرام باد روی گونه هایم مست بودم. یاد بوسه هایش افتادم, همین روزها بود. سال های سال پیش و در دنیایی دیگر.
کنار جاده ماشین مشکی بزرگی به شکلی عجیب پارک کرده بود. درهایش باز بود و گل خیس رویشان را پوشانده بود. نزدیک تر رفتم. مگس ها بیشتر شدند. لحظه ای ایستادم. به گذشته فکر کردم و به صحنه ی شومی که نمی دانستم چه خواهد بود.
آرام آرام قدم برداشتم, صدای ثانیه ها و قدم هایم را می شنیدم که سوی ابدیت می رفت. توی ماشین جسد های بیجان دخترک و آن مرد, غرق در خون لخته شده, در حال پوسیدن بود. جسد مرد ورم کرده بود, ولی دخترک سالم بود. آنقدر که می خواستم بیدارش کنم.
“بیدار شو! من از سرزمین های دور می آیم!”
اینها را که می نویسم, خیال نکنید پسرک دچار جنون شده, یا چیزی بهش نرسیده. خودم هم نمی دانم, شاید جدا دچار جنون شده ام و افتاده ام به دور انکار. دارم دیوانه می شوم. باورم نمی شود او به همین راحتی…با مردی که خباثت از چهره اش می بارید…رفت.
وسط های شب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم و نشستم روی موزاییک های کف آشپزخانه. تنها جایی که می شد راحت و بدون مزاحمت چیزی خواند. یاد بوسه هایش افتادم, همین روزها بود. سال های سال پیش و در دنیایی دیگر. جلد کتاب سرخ بود. رویش نوشته بود: ابله.
نزدیک طلوع خورشید است, و آسمان بی ستاره, و حزن آلود. می گویند قبل از طلوع خورشید پرتو ای از رنگ سبز پرتاب می شود سوی آسمان. و بعد صبح می آید. به همین راحتی.
http://oraclenights.blogspot.com
photo by: Stomberg