وسردمان بود ما،
در عنفوان بلوغ.
تب ِ داغی دربطن تن داشتیم و
لرزش موجی بر جدار جان؛
و در انبوه ِ ازدحام ِ شهر شلوغ
ما
مدام
سردمان بود.
هراسیده و مضطرب،
سرگشته گانی بودیم در دلتای ِ انجماد ِ یخ:
زورق ِ تقدیر
لنگر ِ سنگین به گِـل نشسته،
و در آغاز فصل سفر
سخت خسته،
دلشکسته.
در بامدادن ِ بهار
کسوف نحسی
نورزای ِ فردامان را پرده ی ِ ظلمت کشیده بود
و رنگ فلق
در آفاق آرزو
به سیه فامی ِ داغ ِ لاله می گرایید؛
وجیغ جغدی
از آوار خاطره هایی پرغرور
در حفره های سامعه مان سرود یاس می سرود.
ما، جوشش فواره های خون در ورید،
و اشتیاق آبشاران عشق
درسراچه ی سینه داشتیم
و ذهنمان در آسمان ِ سپیده،
ـ هرچند ُسربی و سرد ـ
با پرواز باد
درفرازهای امید به اهتزاز بود…
بذری سترون اما، پنداری
بر شخم دشت ِ شورآب خورده می کاشتیم
راهی به جلگه ی سیراب ِ سرشاری نداشتیم.
ما بچه های سراب
ـ با کمند آرمانهامان بلند ـ
در کمین ِ مرغ توفان بودیم.
در چله ی تابستانی فراز آمده اما
درسر آغاز فرودین،
ما،
ضمیرمان سرد ـ چاله هایی را می مانست
که هیچ جهنمی حتا
شراری از آتش اش رابر زمهریر جانمان روا نمی داشت؛
ما خود
درخود
ازعفونت سرخوردگی، لاجرم آب شدیم
در حسرتای هرم آفتاب سوختیم،
کباب شدیم.
قربانی خشم انقلاب شدیم.
جهانگیر صداقت فر
کنت فیلد ـ اول اکتبر2009