چهار شنبه، ۳۰ سپتامبر..
لاس پالماس،هتل سانتا کاتالینا..
از پاریس به لاس پالماس،به جزیره قناری آمدم… از نمایشهای مد و لباس پأییزی پاریس، قیافههای تکراری،مردان پر مدعا و زنان همیشه شاکی فراری شدم.
صدای بچههای کلاس اولی در پارک آزارم میداد،فریاد آنها در کوچه پس کوچههای ملودیهای شوپن در انتظار آزار و اذیتم بودند، سوناتا ب مینور در گوشم است و همچنان من را به خواب و رویای دیگری دعوت میکند…
شاید در آنجا در امان باشم، از تنهایی بیزارم ولی با هر کس بودن را من شاید دیگر نخواهم…
—
پنج شنبه، اول اکتبر..
به نفس نفس افتادهام ،چشمانم هنوز در اندرون نتهای شوپن هستند، هنوز در رویا هستم،در آنجا در انتظارم،در انتظار اوقاتی خوش،شاید رنگی مثل بهار و شاید زنی زیبا مثل ماریا ، با موهای طلائی ،صورتی گرد و من دوباره هوائی !
—
جمعه ۲ اکتبر..
امروز به خیالبافی مشغول بودم و دور از ملودیهای گلایه ساز !
به کناری از ساحل نشستم و این بار با چشمانی باز به استقبال رویا رفتم.. خجالتی ندارم، اصرار میکنم، با چشمانی باز به دنبال رویا رفتم،اقرار میکنم که غموارانه چمباتمه زده بودم،ساده سر به روی دستانم تکیه داده بودم و رویا را مثل تصویری از ناگایاما یوکو میپنداشتم .. این بار غرق ملودی زرد و نارنجی،یک هایکو ژاپنی بودم.در این حال که رویا آمد،من دیگر چیزی نفهمیدم… آخر من هنوز خواب بودم !
—
شنبه ۳ اکتبر..
گیلاس شرابم نیمه خالیست، قسمت دیگرش نیمه پر است اما در نا امیدی پأییزی من،دیگر امیدی به آن نیست.
در کنار اتاق،به روی صندلی ، نزدیک به پیانو کماکان از عشقی صورتی،یادگار یک بهار جوانی، دلم خالیست !از سرزنش کردن، از غمخواری و شمردن ثانیه و دقیقهها خستم،به دنبال یک ملودی دیگر،یک رویداد دیگر به راه میروم،شاید آغازی باشد برای عشقی دیگر،عشق بازی در فصل بارانی،یک احساس پر نقشی دیگر.
دروغ نباشد راست هم دیگر نیست، از هوس بیزارم،از دل دل کردن انگشتانم شکارم ،من پینه برای یک لباس سیاه دیگر نخواهم.. من صادقانه بگویم.. از این همه ساعات پأییزی که به من لبخند دراماتیک میزنند،نگرانم … !
—
یک شنبه ۴ اکتبر..
نیمه عریان..در دست نتهای یک ترانه رمانتیک ، به صورت و پیکری از مرمر نگاه میکنم که به روی تخت به چشمانم خیره شده است، اندامش چه موزون و من شاهد احساس حقارت گلهای رز در که به کناری از تخت افتاده اند هستم ..
روشنأیی نگاهش،بر تاریکی اتاق چیره شده است ، هر دو بی خبر از اسم همدیگر، هر دو نا آشنا به گذشته،به حال و فردای همدیگر،دور از کلمات غم آلود،شکایات روزانه و گفتن مکرر بود و نبود..
از من میخواهد که او را در آغوش گیرم، از او میخواهم که مرا در آغوشش گرم نگاه دارد، از من یک لحظه خالی از احساس نمیخواهد، از او میخواهم که این لحظات را خوب به یاد داشته باشد.
و در ادامه تنها دو پیکر هستیم که جدا از این دنیا، از غمهایش و گلایههایش ،به خود میپیچیم و بی صدا از حریم پاییز به بیرون میرویم و به همراهی تپشهای قلبمان ،ملودی دیگری میسازیم.
—
دو شنبه ۵ اکتبر..
خورشید بی اجازه به بالینم میاید و من را از رویای هم اغوشی دوباره منع میکند و از خوابی بهاری در پاییز بیدار میکند… بی اعتنا به دهان کجی خورشید، به تخت خالی نگاه میکنم،احساس سرما میکنم،در آینه سیمین جلوی تخت، تنها دوباره خود را دست در دست گلایهها بینم.
گلایههای پأییزی،به دور از دل خوشیهای همیشگی. خود را دور از عشق زنی دیگر بینم.
—
سه شنبه ۶ اکتبر..
پاریس،یک صبح مه آلود و مملو از شبنمهای بارانی..
به خانه برگشتهام ، یکی از گلهای شمعدانی خشک شده است ، با بغض به سراغ دفتر یاد داشتم میروم.
از نو شروع میکنم،از مجسمههای سانتا کاتالینا،از شوپن و از ساحل رویاها ،از زن زیبا، از دوری گلایهها ، از هر بدی و سیاهی جدا جدا و باز هم جدا.
همنشینم، گیلاس شراب را به کنار میگذارم و ترانه جدیدی میسازم، یک ترانه با نت های پأییزی ولی کوک از شادی بهاری .. و تکرار میکنم و زمزمه میکنم … ملودی،زن و دیگر هیچ .