هوس ٤

Part 4 — 65321

نزدیک به یک ساعت بود که ستار و مریم درون اتومبیل نشسته بودند. آنها در شهر کرج بودند و در نزدیکی خیابانی که بازجوی دوم در آن سکونت داشت توقف کرده بودند. ساعت حدودا هشت بعد از ظهر بود و هوا کاملا تاریک و زمستانی. ستار که پشت فرمان اتومبیل نشسته بود نگاهی به مریم افکند و گفت:

– نیامد؟

– می آید. شتاب نکن. امروز حتما کارش کمی طول کشیده. حتما تعداد بره هایی که باید قصابی شوند کمی زیاد شده.

– شاید پیش از آمدن ما به خانه آمده باشد.

– نه. شک ندارم که نیامده است. همیشه مابین هفت و ربع تا هشت و ربع به خانه برمی گردد. بهرحال دیر آمدن او امشب بسود ما است. می بینی؟ همه جا خلوت شده. تنها افسوس من این است که نمی توانم آنطور که دوست دارم او را به جهنم بفرستم.

ستار در حالی که با انگشتانش روی فرمان اتومبیل ضرب گرفته بود گفت:

– این جور بهتر است. خودت را کثیف نمی کنی.

– مسئله کثافت بودن آنهاست.

– دقیقا. بگو ببینم اگر مجبور باشی یک جانور را، فرضا یک قورباغه را بکشی ترجیح می دهی آن را از راه دور با یک دمپایی از بین ببری یا با دستت آن را له کنی؟

مریم نگاهی به او افکند و آرام خندید. آنگاه گفت:

– حالا اگر مجبور باشی میان قورباغه و پروانه یکی را برای له کردن برگزینی کدام را ترجیح می دهی.

– بدبختانه من آدم خوش سلیقه ای هستم. فکر می کنم پروانه را انتخاب کنم.

– برای همین است که دنیا هم همیشه آدمهای دوست داستنی را زودتر زمین می زند و له می کند.

یک موتور سوار از کنار آنها گذشت و بی درنگ مریم را به خود آورد:

– خودش است. زود باش حرکت کن.

ستار ماشین را روشن کرد و بدنبال موتور سوار حرکت کرد. در آن حال پرسید:

– مطمئنی خودش است؟

مریم پاسخ داد:

– گوسفند گرگ را خوب می شناسد. خواهی دید در همان خیابان می پیچد که نشانت دادم.

      با پیچیدن موتور سیکلت سوار در یک خیابان فرعی که مطابق انتظار بود ستار نیز مطمئن شد و بر سرعت اتومبیل افزود و وارد فرعی شد. خیابان روشن اما بجهت سرمای کشنده زمستان کاملا خلوت بود. مریم فریاد زد:

– حالا.

ستار پایش را تا حد ممکن بر پدال گاز فشرد و به سوی موتور هجوم برد. شدت ضربه بقدری بود که موتور و سوارش حدود پانزده متر به جلو پرتاب شدند. ستار بی درنگ دنده عقب گرفت و با سرعت بالا راه خروج از فرعی را در پیش گرفت. این در حالی بود که مریم در اوج هیجان با سر و صدایی زیاد به او اعتراض می کرد و اصرار داشت که پیش از بازگشت باید پیاده شود و از مرگ بازجوی دوم اطمینان یابد. اما ستار که می دانست به جهت صدای گوشخراش تصادف مردم بزودی از خانه هایشان بیرون می ریزند بی توجه به او با نهایت سرعت از آن محیط دور شد. ضمن آن او از نتیجه کار نیز اطمینان داشت. پیش از آن که موتور سوار را هدف بگیرد متوجه شده بود که او کلاه ایمنی بر سر ندارد. ضربه نیز آنقدر محکم و غافلگیرانه بود که محال بود جان سالم بدر ببرد. تنها نگرانی او از بابت خود اتومبیل بود. اما به آن جهت که در آن لحظه یک اتومبیل بنز زیر پایش بود نه یک قوطی حلبی بنام پراید یا پژو که خودرو سازیهای داخلی می ساختند و به مردم بدبخت می فروختند کمابیش اطمینان داشت اتومبیل طوری آسیب ندیده که جلب توجه کند و هنگام ورود به تهران برایشان تولید دردسر نماید.

      هنگامی که سرانجام مریم آرام شد ستار از سرعت ماشین کاســت و برای اطمینان یافتن او از نتیجه کار شروع به استدلال آوردن نمود. ظاهراً موفق شد او را قانع سازد که دومین مورد هم به درک فرستاده شده. آنگاه پیش از ورود به پایتخت اتومبیل را کنار زد و از آن پیاده شد و نگاهی به جلوی آن انداخت. حدسش کاملا درست بود. آسیبی که به این ماشین محکم و پرقدرت ساخت بیگانگان وارد شده بود بقدری ناچیز بود که تا بیننده روی آن دقیق نمی شد چیزی در نمی یافت. سپس دوباره سوار شد و این بار با خیالی آسوده تر به رانندگی پرداخت.

      مریم با دو دست شانه های برهنه ستار را گرفت و از سنگینی فشار تن عضلانی و ورزیده او بر پیکر عریان و بسیار خوش ترکیب خود کاست و با ناله آرام گفت:

– زن همیشه میزبان است و مرد مهمان. پس رعایت حالش را بکن.

– آیا این یک شعر است؟

– خیال می کنی من شاعرم؟ ای کاش بودم. شعر را خیلی دوست دارم.

مریم دوباره سعی کرد از تندی حرکات ستار و آزار ناشی از آنها بکاهد. آنگاه با همان لحن ملایم ادامه داد:

– شعر، شراب، شطرنج، شرف، شنا و حتی شمشیر. نمی دانم چرا همه چیزهای خوب با شین آغاز

می شوند؟

– و ایرانیان آخوند پرست همه را هم گناه می پندارند.

مریم ابرو درهم کشید و گفت:

– دروغ تنها گناه واقعی در این دنیاست.

– شاید این نظر تو باشد.

– آیا نظر تو همین نیست؟ بیا در لحظات زندگی کنیم اما بگذار خودمان را به لحظات نفروشیم.

      مانند نوزادی که از جفت خود جدا شود مریم دانست هنگام آن است که ستار از او جدا شود. شانه های او را رها کرد و اجازه داد غلتی بزند و در کنار او قرار گیرد تنفس ستار کمی تندتر از او بود و شاید اکنــــــــون آرامشش هم بیشتر. لحاف را تا پایین سینه خود بالا کشیده بود ند. ستار در بستر نیم خیز شد و با قرار دادن آرنج دست چپش به روی تختخواب آن را تکیه گاه خود ساخت. سپس در حالی که با دست دیگرش به آرامی بازوی خیس از عرق مریم را نوازش می کرد گفت:

– چگونه می توان در لحظه زندگی کرد و خود را به آن نفروخت؟

مریم لبخندی بر لب آورد و با چشمان بسته گفت:

– نمی دانم، تو بگو.

ستار خندید و گفت:

– به یاد دارم روزی کسی به من گفت با زنها راز مگو. با آنها عشقبازی کن، برایشان از خاطراتت بگو، اما هرگز با آنها راز مگو. یا آن را فاش می کنند یا از تو بیزار می گردند.

      مریم چشم گشود و با نگاهی ملایم به ستار نگریست. در آن لحظه از نوازش های ستار که بیشتر متوجه بازو و شانه او بودند بسیار لذت می برد و دوست نداشت با شکستن سکوت و حرف زدن آن حال خوش را از دست بدهد. لبخندی کمرنگ بر لب آورد و فقط گفت:

– این هم شعر زیبایی است.

ستار دست از نوازش او کشید و گفت:

– تو که شعر را خیلی دوست داری دقیقا برایم بگو شعر چیست؟

– آیا تو نمی دانی شعر چیست؟

– می دانم، اما شاید به خوبی تو ندانم.

مریم با همان لبخند کمرنگ و لحن ملایم اظهار داشت:

– شعر هنر آفرینش است و جز این هیچ چیز نیست. ستایش آفرینش، عشق، زیبایی، انسان، خدا، خدایان و هر آنچه هست.

      ستار سیگاری آتش زد و در بستر داراز کشید. در حالی که چشم به سقف دوخته بود و دود سیگار را بیرون می داد گفت:

– همه چیز تو زیباست. حرفهایت، افکارت، جسمت و روحت. ای کاش سرنوشت تو این نبود. ای کاش

می گذاشتند انسان با استعدادی مانند تو در این کشور آنطور که شایسته اش است زندگی کند. ای کاش تو و امثال تو را هدر نمی دادند.

اکنون مریم در بستر نیم خیز شده و سرگرم نوازش تن ستار بود. دختر جوان آرام خندید و گفت:

– من هم همین نظر را در مورد تو دارم. کاش جور دیگری با هم آشنا می شدیم.

ستار به او نگریست و با لبخندی اظهار داشت:

– هیچ جور دیگری امکان نداشت ما با هم آشنا شویم. این جا سرزمینی است که در آن حد وسط وجود ندارد. این جا سرزمین ستمگران و مظلومان است. ستمگرانش همیشه متحد و مظلومانش همیشه متفزقند. تنها ستم ستمگران بود که می توانست مرا و تو را به هم پیوند دهد.

      مریم سرانجام شروع به کشیدن یک تابلو کرده بود. تصویر عاشقانه ای بود که در آن زن و مردی لب بر لب بودند. با این حال بنظر نمی آمد خشم او فرو نشسته باشد. سرانجام نیز برنامه ریزی برای اقدام نهایی خود را با کمک ستار آغاز کرد. اما مریم پیشاپیش به ستار هشدار داده بود که دسترسی و از بین بردن مورد آخــــــر چندان ساده نخواهد بود. او در حد خودش از عالی مقامان سپاه پاسداران این نیروی نظامی جنایتکار و منفور بود.

      زمستان به اواسط دی ماه رسیده بود. اوج سرما و برف و باران بود اما در قلب مریم و ستار آتشی بر پا بود. آن دو دوست داشتند خود را فریب بدهند و رابطه ای که میانشان برقرار شده بود را فرایندی گذرا و ناشی از نزدیکی دو جنس مخالف در اوج تنهایی و نیاز به آرامش بود نه یک دلبستگی عمیق و همیشگی. هـر دو می دانستند این پیوند سرانجامی ندارد و پس از پایان عهد و قرار باید توسط خودشان از هم بگسلد.

– عمه ام یک ماه پس از پایان جنگ عراق و متفقین و شکست عراقی ها و آزاد شدن کویت در حالی مرد که ویران شدن عراق و بدبختی و خفت حاکمان آن را از تلویزیون در بستر مرگ می دید و خدا را شکر می کرد که تاوان مرگ پسرش را عراقی ها به بدترین شکل ممکن پس دادند. بیچاره هیچ وقت نفهمید که پسرش فقط یک سال پس از اعزام به جبهه به اسارت عراقی ها درآمد و پس از اسیر شدن به گروه مجاهدین خلق پیوست و پس از آن ذوباره اسیر شد اما این بار نه هنگام دفاع از میهن بلکه بر ضد میهن و توسط سربازان ایرانی. بیچاره هرگز نگذاشتند بفهمد که پسرش نه پیش از سال شصت و هفت و پایان جنگ که در همان سال شصت و هفت و کمی پس از پایان جنگ کشته شده. نفهمید که پسرش بجای آنکه شهید شده باشد اعدام شده است. نه در جبهه جنگ و نه بدست سربازان عراقی. در تهران و بغل گوش مادرش. در زندان اوین بدست ایرانی ها به دار آویخته شده است. عجب داستانی ساختند جهانیان با یک انقلاب بنام ایران.

      ستار پس از گفتن این سخنان گیلاس مشروبش را تا ته سر کشید. مریم که شنونده او بود نیز کمی از مشروبش خورد و گفت:

– می گویند باید تاوان حماقت نسل پیشین را پس بدهید. من مخالفتی ندارم و به سهم خودم دارم تاوان پس

می دهم زیرا ما در برابر اعمال نیاکانمان مسئولیم.

ستار کمی دیگر برای خود مشروب ریخت و گفت:

– هنوز آن زمانها را فراموش نکرده ام که جلوی اتوبوسهای درون شهری و بین شهری را می گرفتند و جوانهای مردم را به بهانه سربازگیری پیاده می کردند و با خود می بردند. برای چه می بردند؟ برای

آنکه آن بدبختها را بدنبال اسب آقا امام زمان بفرستندشان روی مین. البته با کمک شربت شهادتی کــــــه

آمیخته به کمی الکل با غلظت بالا بود.

مریم خندید و گفت:

– خوشبختانه آن زمان تو هنوز یک پسربچه بودی.

ستار لبخندی بر لب آورد و با لحنی که برای مریم معنی دار بود گفت:

– اما حالا دیگر یک پسربچه نیستم.

مریم نیز خندید و با همان لحن اظهار داشت:

– می دانم. این را بخوبی نشانم دادی. اما من از بازی گوشی های پسر بچه ها خوشم نمی آید. تو هنوز آن بازی گوشی ها را داری.

– پس من می توانم پسربچه خوبی باشم.

– همه بچه ها خوب هستند و اگر حرص و آز نبود وقتی بزرگ می شدند هم خوب باقی می ماندند.

– می دانی که این ممکن نیست.

– بله، می دانم. تنازع بقاء اجازه نمی دهد.

– این یعنی چی؟

– یعنی باید همدیگر را بکشیم تا بمانیم.

– ولی این قانون جانوران است.

– مگر ما جدا از جانوران هستیم. تازه رقابت میان آدمها خیلی هم سخت تر و حریصانه تر است.

– پس ما داریم خود را گول می زنیم. انسانیت فقط یک شعار است، این نظر تو است؟

مریم از روی درماندگی سری تکان داد و گفت:

– نمی دانم. فکر می کنم چیزی در همین مایه ها باشد. حداقل در ایرانی که ملاها درست کرده اند اوضاع همین طور است. براستی هم ما داریم خود را فریب می دهیم. مدام سخن از خوب و بد است. اما از نظر من وقتی انسان در این مدار قرار می گیرد هر کسی خودش نیک می داند فرد خوبیست یا بد.

      از این نوع گفتگوها یا در واقع درد دل کردنها میان آن دو زیاد پیش می آمد. شتار اگر چه تحصیلات و مطالعات مریم را نداشت و نمی توانست در گفتگوهای علمی با او برابری کند اما همیشه شخصی با هوش و دارای تجربه اجتماعی بالا نشان می داد. او به مریم ثابت کرده بود توانایی تجزیه و تحلیل مشکلات را در حد کمال دارا می باشد. در حقیقت باید هم چنین می بود. زندگی پر فراز و نشیب او و این که در بیشتر زندگی کوتاه خود کوشش کرده بود در اجتماع کثیف و سگ صفت ایران برخلاف جریان آب شنا کند این تجربیات گرانبها را در اختیارش قرار داده بودند. با این وجود مریم در بهره گیری از اصطلاحات و گفتارهای تئوری و فلسفی، رعایت محدوده دانش همسخنش را می کرد که بیشتر تجربی بود تا نظری. در هر حال او ستار را بخاطر روح سرکش و ناسازگارش با شرایط پلید زمانه می ستود و خوب می دانست که خود نیز درست به همین خاطر مورد ستایش او است.

      سرانجام برنامه ریزی برای حذف فیزیکی آخرین مورد را آغاز کردند. اما گویا این بار آن انگیزه پیشین در آنها وجود نداشت. دلیلش را خوب می دانستند اما بر زبان نمی آوردند. آن دو ناخواسته به هم دلبسته بودند. دلبستگیی که می دانستند محکوم به گسستگیست. با این حال آن دو مصمم بودند به تعهدات اولیه خود در قبال دیگری پایبند باشند و وظایفی را که در ابتدا برای یکدیگر تعیین کردند به انجام برسانند.

      دو روز تمام همه وقت خود را به نقشه چینی برای درست زدن آخرین هدف گذراندند. اما این مورد از هر لحاظ دشوارتر از دو مورد پیش بود. مهمترین پرسش آن بود که کجا می توان او را گیر انداخت. خانه او در منطقه ای بود که چندان با پادگان نظامی تفاوتی نداشت. در آن ناحیه حدود بیست مجتمع ساختمانی وجود داشت که همه آنها در اختیار فرماندهان سپاه پاسداران و خانواده های آنان قرار داشتند و چون تنی چند از سردارن ارشد هم در آنجا اقامت داشتند در تمام شبانه روز از آن منطقه پاسداری می شد. آن هم نه توسط

یکی، دو جوان از دنیا بی خبر افغان. گشتهای آنجا از افسران دون پایه و سربازان وظیفه مسلح تشکیل

شده بودند و قطعا به آمد و شدهایی بیرون از دایره ساکنان آن مجتمعها که همگی نظامیان آشنا و زن و بچه های آنان بودند گیر می دادند. این خود می توانست آغاز یک خطر باشد. بنابراین محو هدف در محل

سکونتش مانند بازجوی نخست ناممکن و منتفی بود. از بین بردن او به روش هلاک کردن بازجوی دوم

نیز از اساس ناممکن بود. رفتن و بازگشتن او از خانه به محل کار با هیچ وسیله شخصیی صورت نمی گرفت

یک پاترول دولتی او و چند تن دیگر از همانندان او را به محل کارشان می برد و بر می گرداند. بنابراین

تنها جایی که باقی می ماند محل کار او بود. و تنها امید به کامیابی هم در همین مکان وجود داشت زیرا این شخص با وجود سمت نظامی خود در یکی از بخشهای فرهنگی سپاه پاسداران فعالیت می کرد. او معاون

یکی از بخشهای مهمی بود که وظیفه جمع آوری و نگارش و انتشار مطالب و مباحثی از قبیل کتابها و

نشریات دینی و مذهبی، رساله ها و مقاله ها و دیگر چرندیات آخوند های کله گنده و مهمتر از همه گرد

آوری و نشر آثار و مطالب گوناگون در مورد هشت سال جنگ خانمانسوز با عراق را بر عهده داشت. یکی

از مشتریان عمده این نهاد کتابفروشیهای سیه روز و بدبخت کشور بودند که ناگزیر بودند بخشی از ویترین

خود را به این کاغذهای سیاه شده اختصاص دهند که از هر هزار مشتری شاید یکی خریدارشان می شد.

ورود به آنجا تحت عنوان مشتری کار آسانی بود. و روز بعد هنگامی که مریم با همین عنوان و البته با

پوشش سراپا اسلامی سری به آن نهاد زد به سهولت انجام کار پی برد. اما آگاهیهای او بسیار ارزشمندتر از

این یک چیز بودند. نخست آن که حداقل برای آن که به آن بخش ظاهری فرهنگی بدهند از نظامی کردن آن

جا پرهیز کرده بودند. البته این بدان معنا نبود که آنجا خارج از چارچوب حفاظتی و امنیتی سپاه است اما با توجه به آرامشی که در کشور برقرار بود و خونسردی و ترس کمابیش همه اقشار جامعه از نام سپاه پاسداران

خیال آنان از بابت کج اندیشان راحت بود. تمام کارمندان آن بخش بدون استثناء لباس شخصی بر تن داشتند و

همگی نیز با ارباب رجوع خوش برخورد بودند.

      البته برای با تجربه هایی مانند مریم روشن بود که در زیر این چهره های آرام و ریشو و آن گفتارها و لحن های ملایم و مودبانه چه گرازهای وحشی و درنده ای وجود دارد که به هنگام پوسته ظاهر را می شکافتند و از همین نهاد فرهنگی یک شکنجه خانه هراسناک و از آن کتابها و مجلات و نوارها و سی دی ها، چماقها و انواع و اقسام آلات شکنجه می ساختند. مریم گفت که حتی یک سرباز وظیفه را هم در آنجا بعنوان نگهبان ندیده است. اما این گفته او هیچ هیجانی در ستار ایجاد نکرد. او می دانست کسانی که در آنجا فعال هستند هر یک می توانند خود یک باریگارد خشن باشند. اکنون سپاه پاسداران نهادهای فرهنگی ایجاد می کرد اما در نهایت تنها فرهنگی که برای عرضه کردن داشت از ابتدای پیدایش فقط فرهنگ خشونت بود. مطلبی که از همه چیز مهمتر بود و سرانجام گفتگو و تصمیم گیری را روشن کرد این بود که مریم را پس از آن که خود را بعنوان خریدار چند جلد رساله امام و چند جلد تحریر و الوسیله آن نیز به قلم جناب امام برای یک کتاب فروشی در خیابان زند معرفی کرد به دفتر معاون رجوع دادند و از او که خواستار مشاوره در مورد قیمتها و زمان تحویل کتابهای جدید شده بود خواستند به دفتر معاون برود و با او در این باره صحبت کند. داستان هنگامی جالبتر شد که همزمان از جوانکی که به گفته مریم ریش تازه سبز شده اش را هر چقدر تلاش کرده بود نتوانسته بود به حد استاندارد ملی برساند نیز خواستند همراه با او به دفتر معاون برود. پیش از رفتن به نزد معاون مریم سر سخن را با جوانک باز کرده بود و دریافته بود او تعدادی عکس از جبهه های جنگ یا به تعبیر خود جوان دفاع مقدس در برابر جنگ تحمیلی درون کیفش دارد که متعلق به برادر ارشدش بودند که شربت شهادت نوشیده بود و راهی بهشت برین شده بود و اکنون برای ارائه آنها که بسیار در این زمینه در رسانه های کشور تبلیغ و تشویق انجام می گرفت به آنجا آمده بود.

      مریم در پاسخ به این پرسش ستار که خوب بلاخره سری هم به جناب معاون زدی یا نه؟ خندید و گفت:

– پسره دوست داشت با هم برویم. اما ممکن بود حافظه جناب معاون مانند بعضی جاهای دیگرش خوب کار کنه و کار دستم بده. بهرحال دست بسرش کردم و از آنجا بیرون آمدم.

      دو روز دیگر طول کشید تا تصمیم نهایی در مورد نحوه انجام کار اخذ شود. در این بین بویژه اصرار ستار بود که اینبار خیای جدی مخالف همراهی مریم بود. اگر چه بزبان بیان نمی کرد اما منطقا احساس می کرد احتمال کامیابی خیلی کمتر از دفعات پیش است. ضمنا او با استفاده از داده های اطلاعاتی مریم طرح او را که بعنوان خریدار وار کارزار شود رد کرده بود و می خواست مانند همان پسر جوانی که مریم تعریفش را داده بود بعنوان ارائه دهنده اسناد و مدارکی در مورد جنگ و خویشاوندان شهید فرضی و خود ساخته اش پا بدفتر معاون بگذارد. مریم به او اعتماد داشت. می دانست کسی نیست که کار آغاز شده را بی سرانجام بگذارد. سرانجام هم تسلیم خواست او شد و پذیرفت از همراهیش خوداری کند بشرط آن که پیش از اجرای برنامه یکبار آن مردک پاسدار را از دور به او نشان دهد تا ناخودآگاه کس دیگری اشتباها قربانی نگردد. این کار انجام شد و ستار هنگامی که کنار مریم درون اتومبیل نشیسته بود از پشت شیشه آن مرد را هنگام ورود به محل کارش دید. بی درنگ دریافت کار دشواری در برابر دارد. مردی چاق و تنومند بود و خشونت و نامردمی از همه وجودش می بارید. اگر کار با سرعت انجام نمی گرفت و به درگیری تن به تن می انجامید خیلی راحت می توانست تا رسیدن کمک به درون دفترش مقاومت کند. شناخت چنین افرادی برای ستار که در سنجیدن توان جنگندگی رقیبان همیشه مهارت داشت آسان بود. سلاح کمری بازجوی اول در اختیارشان بود. ستار تصمیم گرفت آن کلت کمری را فقط جهت احتیاط و اطمینان بیشتر از زنده دررفتن با خود ببرد.

      اما برای انجام کار او همچنان به استفاده از سلاح سرد اعتقاد داشت. با این حال او به چیزی کاراتر و مرگبارتر از چاقوی ضامن دار خود نیاز داشت. مریم گفته بود رفت و آمد در آنجا آزاد است و کسی بازرسی بدنی نمی شود. این قطعا بدان دلیل بود که به آن نهاد حالت فرهنگی پررنگتری ببخشند اما هر چه بود موجب اطمینان خاطر بیشتری برای ستار می شد. مریم اصرار داشت که او سبیلش را کوتاهتر کند و یک هفته ریشش را نتراشد. اگر چه از این کار خوشش نمی آمد اما آن را عقلانی و بسیار لازم می دید. ناگزیر دست به قیچی برد و برای مدتی هم قید تراشیدن ریش و اصلاح صورت را زد. در این مدت مریم یک کیف دستی سبک و سیاه رنگ به همراه قمه بلند و برانی که هر کسی را به یاد ماجراهای روز عاشورا و قمه زنی عوام می انداخت برایش تهیه کرد. هم کیف و هم قمه را ستار خود درخواست کرده بود. اکنون تنها باید چند روزی را صبر می کرد تا ریشش تا حدی که لازم می دانست بلند شود.

      روز موعود پیش از ترک مریم و خانه مدتی روبروی آینه ایستاد و سعی کرد آن ژولیدگی و پریشانی که نماد برادران مومن و مبارز بود را تا حد ممکن در ظاهر خود آشکار کند. مریم در حالی که سگ سپید کوچولوی خود را در آغوش داشت و به آرامی نوازشش می کرد کناری ایستاده بود و او را که در حال ور رفتن با موهایش بود تماشا می کرد. آنقدر که صورت اصلاح نشده و آن ظاهر ناهمگون اعصاب ستار را خرد کرده بود عدم اطمینان به موفقیت و ترس از بازنگشتن بر او تاثیر نگذاشته بود. غرولند کنان گفت:

– لعنت بر این زندگی! میان این همه کشور چرا باید درون ایران بیفتیم؟ کمی این ورتر یا آن ورتر بدنیا

می آمدیم چه می شد؟

مریم با وجودی که خشم و استرس او را درک می کرد خندید و گفت:

– آن وقت یا افغانی می شدی یا عراقی. فکر نمی کنم باز هم سرنوشتت بهتر از این می شد.

ستار سری تکان داد و گفت:

– تو این را می گویی چون یک بهایی هستی. بهایی ها هم مانند زرتشتی ها نمی توانند از ایران دل بکنند.

اما من چیزهای دیگری هم شنیده ام.

– مثلا چی؟

– این که بی خود نیست که گفته اند معلوم نیست خدا چرا ایرانیها و مگسها را آفرید؟

– شاید فقط از روی هوس.

ستار خود را از روبروی آینه کنار کشید. کیفش را از روی زمین برداشت و بسوی مریم گام برداشت. رودرروی او ایستاد و گفت:

– هر کاری که در این دنیا انجام می شود از روی هوس است. مانند همه کارهای مشترک من و تو.

– شاید همین طور باشد. اما ما بیشتر قربانیان هوس هستیم تا بهره جویان از آن.

ستار دستی به سر و گوش سگ کشید و گفت:

– با این حال وجودش لازم است. اگر نبود نه این حیوان بوجود می آمد نه من و تو. اما افسوس که انسانها در آن افراط و خود را تباه می سازند.

آنگاه چشم در چشمان دختر جوان دوخت و ادامه داد:

– اگر تا چهار ساعت دیگر برنگشتم دیگر هرگز برنمی گردم. اما تو نباید احساس خطر بکنی. فراموش نکن این یک قمار است. اگر باختیم تو از آن دور می مانی ولی دیگر آن را ادامه نده. فارق از هر نتیجه شاید حالا بتوانی به زندگی خوشبین باشی. اگر برنگشتم شک ندارم آنقدر انسان و مهربان هستی که هفت ملیون باقی مانده را برای خانواده ام بفرستی.

مریم با لحنی ملایم اما طپنده گفت:

– این کار را می کنم.

ستار لبخندی بر لب آورد و گفت:

– می دانم. قول بده هر چه پیش آمد از این به بعد هرگز فکر خودکشی به سرت نخواهد زد.

مریم با لحنی که اوج احساسات یک زن در آن آشکار بود و تا حدودی با بغض گفت:

– همیشه از خودم می پرسم اگر آدم بزرگ و نامداری بودم افتخار بستن چشمان من نصیب چه کس می شد. اما نه بزرگم و نه نامدار. امیدوارم که برگردی. من به تو نیاز دارم.

      ستار با لبخندی بر لب اما بی هیچ گونه امیدی به بازگشت خانه را ترک کرد. مریم نتوانسته بود او را متقاعد کند از اتومبیلش برای رفتن و در صورت امکان بازگشتن استفاده کند. اولین مسافرکشی را که دید کرایه کرد و آدرس مقصدش را به او داد. هنگامی که به مقصد رسید اندکی در پیاده شدن درنگ کرد. اما شجاعت و جسارت که همیشه یار او بودند تردید را در او کشتند و او پس از پیاده شدن از اتومبیل مصمم تر از هر زمانی بسمت مکان مورد نظرش گام برداشت. بی هیچ مزاحمتی داخل شد و خیلی خونسردانه به بخشی که گویا بخش پذیرش و راهنمایی بود رفت و مطلب خود را در مورد ارائه چند عکس و سند از دوران جنگ بازگو کرد. در آن حال در دل خدا، خدا می کرد که نکند از بد اقبالی او را به شخص دیگری رجوع دهند. اما چنین نشد و از او خواستند به دفتر معاون برود و ضمن ارائه اسناد و عکسهای جبهه با او مذاکره نماید. این همان چیزی بود که می خواست.

      شماره اتاق را به او گفتند و او نیز کیف در دست با گامهای آهسته بسوی دفتر حرکت کرد. تمام تجربه اش را بکار گرفت و سعی کرد آرام باشد و در اولین فرصت مناسب کار را تمام کند اکنون وقت ترسیدن و تردید کردن نبود. در زد و وارد شد و همان مرد را دید که باید جان ستانش می شد. جناب معاون در حال گفتگو با یکی از کارمندانش بود که جوانی ریشو و خندان و قطعا یک بسیجی مخلص بود. یک گفتگوی کاری بود اما کارمند جوان بسیار راحت با مافوق خود صحبت می کرد و در حال صحبت با او مدام از جمله به جان حاجی راست می گویم استفاده می کرد. معلوم بود منظورش از حاجی خود معاون است که قرار بود تا لحظاتی دیگر از حاجی به شهید تبدیل شود.

      هنگام ورود معاون با چهره ای بشاش و اشاره دست ستار را دعوت به نشستن روی یکی از مبلهایی که در دفترش قرار داشتند کرد و خود به ادامه گفتگو با کارمند جوانش پرداخته بود. ستار نیز نشسته و انتظار می کشید. معاون پشت یک میز سبز رنگ نشسته بود که انبوهی از دفاتر و کاغذها و بسیاری چیزهای دیگر که لازمه کار دفتری بودند روی آن قرار داشتند. در میان آن همه اشیاء گوناگون دو شئ همیشه لج ستار را درمی آوردند. یکی عکس شوم رهبر ارشد جمهوری اسلامی بود که ستار براستی از شخص زبون و حقیر و خونریز او بیزار بود و دیگری پرچم در ظاهر الله نشان رژیم حاکم بود که در حقیقت یک فریب بود و آرم سیکهای هندی بر آن جایگزین نشان زیبا و درخشان شیر و خورشید شده بود. سرانجام گفتگو به پایان رسید و کارمند جوان همچنان شاد و خنده رو دفتر کار را ترک کرد. ستار کاملا تمام زوایای محیط را از نظر گذرانده بود. دفتر کار معاون که اکنون همراه با او در آن نشسته بود در طبقه هم کف و از فضایی گسترده برخوردار بود چنانچه در صورت ضرورت برای هر گونه مانوری جا و فضا به اندازه کافی وجود داشت. در برابر ستار پنجره ای بسیار بزرگ وجود داشت که نور خورشید از راه آن بدرون می تابید و دلیل روشنایی مطلوب آنجا بدون نیاز به نور لامپ در طول روز بود.

      سر سخن میان معاون و ستار باز شد. معاون او را برادر خطاب کرد و ستار هم از همین عنوان در مورد او بهره جست. معلوم نبود اینها را باید با چه عنوانی صدا زد. برادر، حاجی، سید، کربلایی، مشهدی، امامزاده، آقازاده و یا همانطور که واقعا سزاوارش بودند حرامزاده. ستار گفت که به چه منظور خدمت رسیده و او نیز خیلی عادی خود را مشتاق دیدن عکسها و اسناد او دانست. این کار کاملا برایش طبیعی بود.

پیدا بود روزانه چندین نفر به سراغ او می آمدند و از این جور چیزها نشانش می دادند و اگر اشیاء آورده شده اصالتشان توسط او تائید می شد بعنوان یادگاریهای دفاع مقدس از صاحبشان پذیرفته می شدند. حالا از یک پلاک زنگ زده گرفته یا یک دفترچه خاطرات رنگ و رو رفته که شاید یک خط از نوشته های آن هم قابل خواندن نبود. آیا نمی شد کار سودمندتری برای این مفت خورها جور کنند؟

      بهر حال لحظه نهایی داشت نزدیک می شد زیرا معاون از ستار درخواست کرد به نزدیک او بیاید و عکسها و اسناد خود را به او نشان دهد. ستار برخواست و آرام گام بسوی او برداشت. روبروی میز او در برابرش ایستاد و کیف خود را با اجازه و پوزش از او روی میز قرار داد. دیگر به انجام کار و کامیابی خود اطمینان داشت. تقریبا تمام راه را آمده بود و اکنون تنها زدن ضربه آخر باقی مانده بود. پیش از آن با فشار دو دکمه در کیف که پر از روزنامه بود و خنجری درون آن زیر یک برگ روزنامه قرار داشت را بگشاید لحظه ای درنگ کرد و شاید تنها برای تمرکز بیشتر نگاهی به چهره پخت و زمخت آن افسر پاسدار انداخت. براستی با گرکدن تفاوت چندانی نداشت

نگاه آن دو به هم برخورد کرد و اندکی درنگ ستار را بیشتر نمود. معاون به حرف آمد و گفت:

– یادآوری این خاطرات خیلی دردناک است.

ستار پاسخ داد:

– باید با هر نوع خاطره ای ساخت.

معاون باز هم سکوت نکرد و گفت:

– فراموش کردنشان خیلی سخت است.

ستار باز هم تاب نیاورد پیش از انجام کار پاسخی ندهد و اظهار داشت:

– خاطرات دردآور را نمی توان فراموش کرد، باید تحملشان کرد.

      در کیف را گشود و آرام دست به درون آن برد. دستش دسته دشنه را لمس کرد و محکم آن را در میان گرفت شاید تنها از روی خوش شانسی او بود که مرد پاسدار چشم به میز خود دوخته بود و در انتظار آن بود که مانند همیشه یکسری عکس و دست نوشته رنگ و رو رفته روبرویش قرار گیرد. اما برای آن مرد هیچ چیز عجیبی وجود نداشت. او داشت مطابق عادات حرفه ای و کاری خود رفتار می کرد. تا به آن روز هر آنچه از امثال این کیفها در دفتر کارش درآمده بود و روی میزش قرار گرفته بود عکس بود و دست نویس و احیانا یک تکه ترکش یا دستمال خونی. ستار گلوی او را هدف گرفته بود. دستش را همراه با خنجر از درون کیف بیرون کشید و بی آنکه چشم از نقطه هدف برگیرد آماده زدن ضربه شد. تمرکز او اما تنها در یک لحظه با باز شدن در دفتر معاون درهم ریخت. همان کارمند جوانی بود که اندکی قبل خندان دفتر را ترک کرده بود و اکنون دوباره بازگشته بود. و او چیزی را دید که معاون هنوز ندیده بود. فریاد زد:

– حاجی مواظب باش.

      با این هشدار حاجی اگر چه جا خورد اما او نیز آن چه را قرار بود تحویلش داده شود با چشمان هراسان خود دید. ستار غافلگیر شده بود اما حالا دیگر برای تغییر برنامه دیر شده بود و او کوشید با اجرای سریع همان که در سر داشت بازی را نبازد. دشنه را عقب برد و بسرعت پیش آورد. هنوز هم هدفش گلوی آن مرد بود. اما مردک جا خالی داد و دشنه بجای دریدن گلوی او شانه اش را زخم زد. مرد خود را از روی صندلی بروی زمین انداخت و ستار بسوی آن مرد جوان رو برگرداند. صدای شلیک گلوله در فضا پیچید. اسلحه کمریی که ستار با خود آورده بود هنوز زیر شلوارش و در میان جورابش و چسبیده به ساق پایش بود. بنابراین این تیر از کلت او شلیک نشده بود. واکنش ستار به شلیک کارمند جوان پرتاب خنجر بود. او کارد باز خوبی بود. پرتاپ کاردش به اندازه دست به کارد بردنش همیشه دقیق و خطرناک بود. این بار نیز کاردی که او پرت کرده بود به هدف خورد و این هدف سینه دریده شده آن کارمند جوان بود. بی شک کار او تمام بود اما ستار در آن هنگام فقط همین قدر می توانست بفهمد که خودش هنوز زنده است. این بار رو بسوی معاون برگرداند که از جا برخواسته بود. ستار دانست او قصد بیرون کشیدن اسلحه خود را دارد. او نیز نظیر همان اسلحه را داشت اما بی شک کار او برای خم شدن و بالا کشیدن پاچه شلوار و بیرون آوردن سلاح خیلی بیشتر از کار معاون که اکنون دست به اسلحه بود طول می کشید. آنقدر تیز هوش بود که بداند بازنده اوست. پس بی درنگ بهترین راه را برگزید. کیف را که هنوز نزدیک دستش بود از روی میز برداشت و محکم بسوی معاون افکند ضربه ناشی از این برخورد دوباره مردک پاسدار را که از زخم شانه نیز آزارش می داد بروی زمین انداخت. ستار هر گونه اقدامی بیش از این را در مورد او بی هوده دانست. بزودی دیگران نیز می رسیدند. با شجاعت و جسارتی که ویژگی او بود بسوی پنچره یورش برد و با تمام توان خود را از روی زمین کند و به شیشه کوبید. شیشه های پنجره درهم شکستند و او آن سو، بیرون از دفتر معاون روی زمین افتاد بتندی برخواست اما این بار کلت کمری خود را هنگام برخواستن از جا درآورد و در دست گرفت. باید آنجا را هر چه سریعتر ترک می کرد. اما درست نمی توانست بدود. ضعف شدیدی در خود احساس می کرد. می دانست که تیر آن کارمند جوان خطا نرفته است اما نمی دانست به کجایش برخورد کرده است. بهرحال روشن بود به سر و پاهایش نخورده زیرا توان نفس کشیدن و دویدن از او سلب نشده بود. اگر زمستان نبود و آن کاپشن ضخیم و چند لباس گرم دیگر بر تنش نبود شیشه های خرد شده هم می توانستند وضعش را وخیم تر کنند. پس از بیرون زدن از آنجا بسرعت عرض خیابان را پیمود و خود را به ان سو رساند. در این کار او بی انگیزه نبود.

      یک موتور سوار موتور خود را متوقف کرده و از آن پیاده شده بود و ستار متوجه او شده بود. شاید می خواست به مغازه ای برود و خرید کند و شاید هم کار دیگری داشت. اما آنچه برای ستار اهمیت داشت موتور سیکلت او بود. تنها نشان دادن اسلحه به صاحب موتور کافی بود تا او سه، چهار متر عقب برود و پس از سوار شدن و گریختن نیز تنها چیزی که برای ستار اهمیت نداشت داد و بیدادهای او بود. ستار اصلا حال خوشی نداشت اما نمی دانست چه می تواند بکند و به کجا باید پناه ببرد؟ او در انجام کار خود شکست خورده بود و اکنون براستی به کمک نیاز داشت. اگر چه زخمی به شانه آن مردک پاسدار وارد کرده بود اما زخمی که خود در برابر آن دریافت کرده بود بسیار مهلکتر بنظر می آمد. آیا باید به خانه خودش می رفت و خود را به آغوش گرم و پر محبت نامادری و دو قلوها می سپرد؟ اما این ابلهانه ترین کار ممکن بود. نمی توانست آنها را وارد این بازی مرگبار نماید و چنین جفا کار باشد. رفتن به آپارتمان مریم را هم صلاح نمی دید. اکنون که تصمیم گرفته بود او را از خطر مستقیم کار خود دور نگاه دارد نباید در این هنگامه مرگ و وحشت مستقیما به آپارتمان او می رفت. سرانجام تنها یک جا در یادش باقی ماند. جایی که در آن شب خون و انتقام نیز به آن پناه برده بود و نخستین دیدار سرنوشت سازش با مریم هم در آنجا رخ داد. بر سرعت موتور افزود و به کوچه های فرعی زد تا از جمعیت و ترافیک دور شود و زودتر به مقصد برسد. هنگامی که به ویلا رسید دوباره تا حدودی به زندگی امیدوار شد.

      زمستان و سرما هنوز برقرار بودند و آن محیط کوهستانی نیز همچنان تحت تاثیر آب و هوای سرد و خشن، خلوت و ساکت بود. مانند بار پیشین از موتور پایین آمد و دوباره اما این بار براستی با جان کندن از روی دیوار به داخل ویلا پرید. باز هم همان راه را رفت و از همان پنچره ای که بار پیش شکسته بود وارد ساختمان شد. احساس می کرد دیگر نمی تواند روی پا بیستد اما اگر می خواست اندک امیدی به زنده ماندن داشته باشد هنوز باید مقاومت می کرد. به هر صورت ممکن خود را به تلفن رساند و گوشی را برداشت و شماره مریم را گرفت. صدای مریم در آن سوی خط تلفن به او امید و شادی بخشید. ستار با لحنی خسته و آمیخته به درد تقاضای کمک کرد و از مریم خواست خود را به ویلا برساند. مریم با نگرانی از او پرسش می کرد و خواستار توضیح بیشتر می شد اما چیزی بیشتر ازهمان چند جمله ای که شنیده بود دریافت نکرد زیرا ستار اکنون از حال رفته و بی هوش بود.

      آرامتر از هر زمانی چشمان ستار گشوده شدند. او بیدار نشده بود بلکه بهوش آمده بود. هوشیاریش نیز ناشی از صدایی بود که چندین بار پیاپی او را خطاب قرار داده بود. همان صدا دوباره به گوشش رسید.

– تکان نخور. آرام باش. باید به تو شادباش گفت. براستی نیرومند و جان سخت هستی.

ستار بسختی توانست سرش را تکان دهد و به سمت چپ خود بنگرد. مریم با لبخندی بر لب در کنار او که روی تختخواب خوابانیده شده بود قرار داشت. حرف زدن برایش مشکل بود به همین خاطر ترجیح داد ساکت بماند. اما مریم دوباره به حرف امد و اظهار داشت:

– ساعت شش عصر است. اگر امشب هم می گذشت چهارمین روزی می شد که بی هوش بودی. خوشحالم که زنده ماندی.

      ستار دوباره به آرامی رو بسوی او برگرداند. این بار تمام کوشش خود را به کار بست و وازه ای بر زبان آورد.

– چطور؟

مریم خیلی ملایم خندید و گفت:

– خون زیادی از تو رفته بود. نیاز به جراحی داشتی. اوضاعت خیلی خراب بود. اما با یک جراحی صحرایی و ابتدایی نجات پیدا کردی.

ستار لبخندی کمرنگ بر لب آورد و گفت:

– تو؟

مریم دوباره خندید و پاسخ داد:

– نه. من که پزشک نیستم. اما مجبور شدم در همین اتاق و کنار همین تخت نقش یک دستیار جراح را بازی کنم. خیلی هم با استعداد نشان دادم. بعد از آن هم در این چهار روز تبدیل به یک پرستار شده بودم. می توانم خودم را ستایش کنم. همانطور که تو را ستایش می کنم. کاش بجای وکالت پزشکی یا پرستاری خوانده بودم.

ستار دوباره با یک تک واژه پرسید:

– کی؟

– پسر عمویم. یک پزشک جراح عمومی است. اوه، نه اخم نکن. فکر می کنی چکار می توانستم بکنم؟ وقتی رسیدم اینجا دیدم بی هوشی و در خون شناور. باید سپاسگذار او باشی. خیلی ماهر است. فکر می کنم با چنگال و قاشق هم می تواند جراحی کند. در هر حال با ابتدایی ترین وسایل توانست تو را نجات دهد.

از نحوه نگاه ستار مریم دانست چه در سرش می گذرد. دست او را در دست گرفت و با همان لبخند دلپذیر گفت:

– نباید نگران باشی. قابل اعتماد است. می توانست نپذیرد. حالا دیگر خطری وجود ندارد.

ستار دوباره آرام و این بار با دو واژه افزوده گفت:

– و در برابرش؟

مریم سری تکان داد و گفت:

– نمی دانم. فعلا که هیچ. اما ناچار شدم همه چیز را برایش بازگو کنم. اکنون او همه چیز را درباره من و تو می داند.

ستار باز هم لبخندی کمرنگ بر لب آورد. با وجود بی حالی و بی رمقی می توانست احساس کند که مریم ناگفته ای را باقی نهاده است. دختر جوان نیز این احساس او را حس کرد و از جا برخواست. در برابر

نگاه پرسش آمیز ستار باز هم لبخندی بر لب آورد و گفت:

– می روم چیزی درست کنم. این جا دور افتاده تر از آن است که بشود غذا سفارش داد. تو هم فعلا نمی توانی پیتزا و ساندویچ بخوری. می خواهم برایت سوپ درست کنم. این بار یخچال های اینجا را پر کرده ام. باید غذا خوردن را شروع کنی. حداقل در حدی که بتوانی حرف بزنی. می خواهم بدانم چه اتفاقی برایت

افتاد؟ باید همه چیز را مو به مو برایم تعریف کنی. دکتر هم امشب پس از پایان کارش و تعطیلی مطبش به اینجا می آید و معاینه ات می کند. حالا تا من غذایی آماده می کنم سعی کن آرام باشی و ذهنت را بی خود درهم نریزی.

      دکتر حوالی ساعت ده شب به انجا آمد و ستار که بیدار مانده بود توانست او را ببیند. مردی بود حدودا چهل ساله با قامتی بلند و بسیار لاغر اندام. چهرای رنگ پریده و استخوانی داشت و عینکی خوش فرم بر چشم داشت. کت و شلوار کرم بر تن و کیفی مشکی و شکیل در دستش بود. ستار از لبخند تصنعی او چندان خوشش نیامد. بنظر نمی آمد ابدا مرد خوش اخلاقی باشد. با این حال می دانست که جانش را مدیون اوست. دکتر بی استفاده از هیچ گونه ابزاری او را خیلی ساده معاینه کرد و گفت:

– من به مریم گفتم و حالا به خودت هم می گویم که آدم بسیار نیرومندی هستی. خطر را پشت سر گذاشته ای و از همین حالا وارد دوران نقاهت شده ای. تا کمتر از سه هفته دیگر دوباره همان جوان رعنا و پر توان خواهی شد. با خودم مقداری دارو برایت آورده ام که آنها را به مریم می دهم.

سپس برخواست و درحالی که برای رفتن آماده می شد گفت:

– داروهایت را بموقع و تا آخر بخور. به سرعت بهبودیت کمک می کنند. دیگر نیازی به ویزیت من نداری. فکر می کنم تو و مریم از پس پانسمان عوض کردن برمی آیید. راستش اگر می خواستم روی یک پروژه تولید نسل سالم و توانا کار کنم حتما از تو برای این کار استفاده می کردم.

      دکتر با مشایعت مریم اتاق را ترک کرد. ستار تنها ماند و در اندیشه فرو رفت. هرچه با خود کلنجار می رفت نمی توانست از احساس نامطبوعش نسبت به این پزشکی که منجی او بود بکاهد. مریم خیلی زود به نزد او بازگشت. دیدار دختر جوان ستار را شاد و امیدوار می کرد. لبخند او مصنوعی نبود. لبخندی محبت آمیز و دوستانه بود. کنار ستار روی لبه تخت نشست و موهای او را نوازش کرد. ستار پرسش گونه گفت:

– رفت؟

– بله رفت.

– در برابر زندگیی که دوباره به من بخشیده چه باید برایش بکنم؟

– چه کسی گفته باید کاری برای او انجام دهی؟

– خودش.

– من چیزی نشنیدم.

– زیرا با زبانش نگفت، با نگاهش گفت.

مریم از جا بلند شد و اظهار داشت:

– می روم غذا بیاورم. سوپ خوشمزه ای شده. فکر نمی کردم در آشپزی هم استعداد داشته باشم.

ستار لبخندی بر لب آورد و گفت:

– تو دریایی پر از ماهی هستی. ماهی های رنگارنگ و قشنگ.

      مریم خندان از اتاق بیرون رفت و اندکی بعد همراه با یک سینی که در آن کاسه ای سوپ و یک قاشق قرار داشت بازگشت. دوباره کنار ستار نشست و قاشق را در دست گرفت و گفت:

– این بار اول است. تا حالا این کار را نکرده ام.

– چکاری؟

– غذا ریختن در دهان یک آدم ناتوان.

– هر زنی سرانجام روزی این کار را امتحان خواهد کرد. روزی که مادر شود.

مریم در حالی که قاشق را بدهان او نزدیک می کرد گفت:

– فکر نمی کنم چنین روزی برای من وجود داشته باشد.

      یک هفته از آغاز ماه اسفند گذشته بود و اکنون ستار توانایی برخواستن و انجام کارهای سبک را بازیافته بود. او دوران نقاهت خویش را خیلی تندتر از آنچه پیش بینی شده بود می گذراند. در یک هفته گذشته مریم مهربانانه از او پرستاری کرده بود و در بسیاری کارها یاریش نموده بود. هنگامی که ستار احساس کرد دستانش آنقدر توانایی یافته اند که بتوانند کار سبکی را انجام دهند پیش از هر چیز از مریم تیغ و ریش تراش خواست. بیشتر از دو هفته بود که ریش خود را نتراشیده بود و صورت اصللاح نشده اش بیشتر از جراحتش او را آزار می داد. مریم نیز در اصلاح صورت به او کمک کرد و در عین حال شاید برای صدمین بار از او خواست آن چه را روی داده بود برایش بازگو کند. ستار تا آن هنگام به درخواست او پاسخ نداده بود. او عقیده داشت مریم مطلبی را از او پنهان می کند و تا هنگامی که این پنهان کاری ادامه یابد او نیز از تعریف کردن آنچه رخ داده بود خوداری می کرد. سرانجام دختر جوان از سرسختی او به ستوه آمد و گفت:

– باشد، امشب بعد از شام با هم گفتگو خواهیم کرد.

      پس از صرف شام ستار خیلی ساده هر آنچه را در آن زد و خورد مرگبار پیش آمده بود تا آنجا که در یادش مانده بود برای مریم بازگو کرد. اما هنگامی که نوبت حرف زدن دختر جوان شد اوضاع فرق کرد. گویا او نمی توانست به سادگی ستار سخن ناگفته خود را بیان کند. اما ستار با گفتن زود باش دختر دیگه! بنال ببینیم دیگه چه شده! تردید را در او کشت. دختر جوان در نهایت آسودگی گفت:

– یک نفر دیگه هم به لیست ما اضافه شده. باید او را هم بکشیم.

تنها واکنش ستار به این سخن یک خنده کوتاه و تلخ بود. سپس پرسید:

– او دیگر کیست؟

مریم بی درنگ پاسخ داد:

– پسرعمویم.

ستار از جا نیم خیز شد و با شگفتی گفت:

– دکتر را بکشیم؟ مگر دیوانه شده ای؟ ! نه من هرگز چنین کاری را نمی کنم.

مریم سری تکان داد و گفت:

– دکتر را نه، برادر دکتر را باید بکشیم.

ستار آرام شد و در خود فرو رفت. پس از مدتی سکوت با لبخندی تلخ بر لب اظهار داشت:

– حتما این دستمزد کارش است. جان می بخشی تا برایت جان بگیرند. آیا این درخواست خودش است؟

مریم با تکان سر به او پاسخ مثبت داد.

– چرا می خواهد برادرش بمیرد؟

مریم در پاسخ این پرسش ستار اندکی درنگ کرد. اما سرانجام کمی خود را روی مبل جا به جا کرد و گفت:

– یک سال پیش پدرشان مرد و حالا هم جریان تقسیم ارث پیش آمده.

– آه باز هم همان داستان کهنه، داستان ارث و میراث. پزشک اگر نیروی تخیل نداشته باشد سرنوشتی درخشان نخواهد داشت و اگر نیروی تخیلش زیاد باشد فردی خطرناک خواهد شد.

– زود داوری نکن. آنطور که فکر می کنی نیست.

– یعنی چی که نیست؟ آز و آزمندی. همین و بس. من پزشکی را می شناسم که معلم بدبخت و مستمری بگیرش را هنگام معاینه شناخت اما بروی خود نیاورد تا پول عمل جراحی را بدون هیچ تخفیفی از او

بگیرد.

– داستان قشنگ و دردناکی است.

– حقیقت است. معلمه پدر یکی از دوستانم بود. چرا فکر می کنی پزشکان نمی توانند آدمهای بی شرافتی باشند. فقط به این خاطر که سوگند بقراط خورده اند. حالا بگذریم که اصلا خود بقراط را کی به کی سوگند داده است. حتما خودش به خودش!

مریم دستانش را روی رانهایش کوبید و گفت:

– من چنین فکری نکردم. می دانم در این کشور پزشکانی هستند که بدستور رژیم اسلامی بعنوان اجرای قانون شریعت دست و پای مردم را می برند، چشم در آورند و در انجام اعدام های عجیب و غریب شرکت می کنند. این البته ویژگی اینجا نیست. صندلی الکتریکی هم توسط یک پزشک اختراع شد.

ستار که براستی کلافه و درمانده نشان می داد گفت:

– پس به چه گناهی باید بمیرد؟

– آز و آزمندی.

مرد جوان با خشم فریاد بر آورد:

– من هم که همین را گفتم. پس چرا می کوشی مرا بپیچانی و اندیشه ام را به تمسخر بگیری.

مریم که کمی از خشم و لحن او جا خورده بود سری تکان داد و به آرامی گفت:

– باور کن اینطور نیست. این آزمندی دکتر نیست، آزمندی برادرش است.

– یعنی چی؟ این چه معنایی دارد؟

پدر آنها مرد ثروتمندی بود. من از میزان دارایی منقولش اطلاعی ندارم اما وقتی به فهرست داراییهای غیر منقولش فکر می کنم می توانم درک کنم ثروتش تا چه اندازه بوده است.

– ملک و املاک.

– و این فقط بخشی از آن همه ثروت است.

– و اکنون او مرده و هنگام تقسیم میراث است. خوب من نمی فهمم، کجای این کار ایراد پیدا کرده؟

مریم آهی کشید و با کمی مکث پاسخ داد:

– یک ماه پیش برادر دکتر رفت و مسلمان شد. اسلام آوردنش را هم رسما اعلام کرد. می دانی این یعنی چه؟

ستار چهره درهم کشید و سرش را در میان دستانش گرفت. لحظاتی ساکت ماند و آنگاه اظهار داشت:

– یعنی تمام ارث و میراث پدرش به او خواهد رسید. دیگران هم بروند به جهنم.

مریم لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت:

– دقیقا. مطابق قوانین شرعی حاکم بر ایران همه چیز به او می رسد و دکتر و دو خواهرشان هیچ بهره ای از ارث پدر نمی برند. با این شرایط دکنر حتی یک دست از کت و شلوارهای پدرش را هم تصاحب نخواهد کرد

– و مسئله هم سر یک دست کت و شلوار که نیست.

– متاسفانه همین طور است. البته خواهرها او را بخشیده اند و حاضر شده اند از همه چیز گذشت کنند اما دکتر نمی خواهد از حق و حقوق خود بگذرد و همه را یکجا تحویل برادر کوچکترش دهد.

– آیا جور دیگری نمی توانند مشکل را حل کنند؟

– نه، بدبختانه ممکن نشد. تمام راه های صلح جویانه را آزمایش کرده اند اما مردک بی شعور تصمیم خود را گرفته و نمی خواهد کسی را با خود در آن همه ثروت شریک کند.

ستار سری به نشانه آن که همه موضوع را درک کرده است تکان داد و نگاهش را به زمین دوخت. مریم نیز به زمین چشم دوخته بود. دقایقی در سکوت سپری شد. سپس مرد جوان به صورت مریم نگریست و قاطعانه گفت:

– بگذار از همه اینها بگذریم. در نهایت فقط یک پرسش می ماند. آیا تو می خواهی من یکی از بستگانت را هم در کنار دشمنانت بکشم؟ آیا پس از این سرزنشم نمی کنی؟

مریم نیز سر بلند کرد و به او نگاه کرد. پرسشی صریح از او پرسیده شده بود و او هم باید با صراحت پاسخ می داد. مریم گفت:

– پیش از آن که تو را جراحی کند وادارم کرد همه چیز را در مورد تو برایش بازگو کنم. من هم ناگزیر نوع رابطه و کارهایمان را برایش گفتم. او براستی دچار تردید بود که آیا به تو دست بزند یا رهایت کند و بدنبال کارش برود. می دانستم اگر رهایت کند خواهی مرد. با التماس از او خواهش می کردم کمت کمکم کند و تو را نجات دهد. سرانجام قانع شد اما با این شرط که اگر زنده بمانی باید کاری هم برای او انجام دهی. من هم بی درنگ شرط او را پذیرفتم. بعد از پایان جراحی نشست و برایم گفت چه انتظاری دارد. من هم اطمینان دادم اگر زنده بمانی او را از شر برادرش رها می کنی.

ستار با بی تفاوتی گفت:

– این ما را ملزم به انجام کاری نمی کند.

ستار درخششی در چشمان مریم دید. خواست چیزی بگوید اما پیش از او مریم به حرف آمد و گفت:

– اما من پیمان بستم. من به او وعده دادم.

ستار اظهار داشت:

– در این صورت پیمان را باید نگاهداشت. بسیار خوب، من پیمان تو را به جا می آورم. بمحض آن که سلامتی و توانیی تحرک بشکل راحت و عادی را بدست آورم اقدام خواهم کرد. به او بگو تا آن هنگام تا

می تواند زمان بکشد.

      دو هفته دیگر طول کشید تا ستار بهبود یابد و کمابیش توان و نیروی پیشین خود را باز یابد. ستار تصمیم گرفت هر چه زودتر پیمان مریم را اجرا کند و دکتر بی پدر را بی برادر هم نماید. اما در نهایت شگفتی با مخالفت مریم روبرو شد. مریم معتقد بود باید انجام کار را به بعد از پایان سال که ده، دوازه روز بیشتر به اتمام آن باقی نمانده بود و پس از گذراندن جشن های سال نو واگذاشت. ولی نظر او با مخالفت ستار که می خواست هر چه زودتر تکلیف خود و چند تن دیگر را روشن کند روبرو شد.

– حالا چطور شده نازک دل شده ای. می ترسی سال نو زن و بچه اش خراب شود. خوب بشود. در هر حال آنها که باید چند روزی را به عزای او بشینند. بگذار زودتر قال قضیه را بکنیم مریم.

– حالا نمی شود. باید صبر کنیم ماه اسفند تمام شود. نمی خواهم در این روزها خونی ریخته شود. آن هم خون روزه دارها.  

      ستار ناگهان متوجه موضوع شد. حالا می فهمید چرا در چند روز اخیر رفتار مریم تا حدودی تغییر کرده بود و حتی بنظر می آمد میلی به غذا هم ندارد. ستار این مسئله را به پای روحیات او گذاشته بود و گمان می کرد دچار خستگی فکری و فشار عصبی بیش از حد شده است. بی اختیار زد زیر خنده و گفت:

– یک چیزهایی در مورد عید رضوان شنیده ام. اما فکر می کردم تو کاملا به مذهبت بی اعتقاد هستی.

مریم ابرو درهم کشید و گفت:

– ما در روزهای عید رضوان قرار نداریم. عید رضوان دوازده روز است و آن هم در اردیبهشت ماه سال نو قرار گرفته. فعلا در روزهای روزه داری بسر می بریم.

– خوب حالا کی تمام می شود؟

– روز اول سال نو.

– یعنی نوروز برای شما عید فطر است؟

– بله درست است.

– و تو هم روزه هستی.

– شاید چندان ربطی به اعتقادات مذهبی نداشته باشد. راستش از بچگی به روزه گرفتن در چنین روزهایی عادت کرده ام. بار اول فقط می خواستم از پدر و مادم تقلید کنم.

ستار دوباره خندید و گفت:

– خوش به حال شما بهایی ها. من مسلمان که در عمرم حتی یک روزه کله گنجیشکی هم نگرفتم. خوب دیگر چه روزهایی را جشن می گیرید؟

– اول و دوم ماه محرم را.

ستار این بار سخت تر از دو بار پیش زد زیر خنده. مریم با ناخرسندی گفت:

– چه مرگت است؟ چرا اینقدر می خندی؟

ستار اظهار داشت:

– حالا نوروز را هر دو با هم می توانیم جشن بگیریم اما محرم را چه بکنیم. آن هنگام تو باید شادی کنی و من باید توی سرم بکوبم.

آنگاه خنده را تبدیل به لبخند کرد و ادامه داد:

– جدا از همه این مسائل من می گویم باید شتاب کنیم. بگذار هر چه زودتر تکلیف خودمان را روشن کنیم. مگر نه این که او مسلمان شده، خوب پس حالا روزه دار نیست. من هم که اصلا نمی دانم روزه چیست. بنابراین می شود خونش را ریخت در آیین من و او همیشه و در هر زمانی می توان خون ریخت. حتما که

نباید عید قربان باشد.

مریم لبخندی زد با لحنی کنایه آمیز گفت:

– ما هر دو می دانیم او تا چه حد مسلمان شده.

– خوب این که دیگر حکم قتلش را واجب می کند. بابا نمی شود که هم بهایی باشی و هم مسلمان. بگذار روزه دروغینش را با خودش به گور ببرد. جایی گه نه می تواند ریا بکند و نه دروغ بگوید.

      ستار به اصرار خود ادامه داد و توانست مریم را به تسلیم وادارد. در این اصرار او براستی انگیزه ای نهفته نبود. او خود نیز نمی دانست آیا به آدم کشی عادت کرده است یا تنها می خواهد خود را با این قتلهای رنگارنگ نجات بخشد؟ آیا براستی می شد او را آدم کش نام نهاد؟ آیا هر جانوری که بر دو پا راه می رود و سخن می گوید انسان است؟ آینده ای رودرروی خود نمی دید. سه هفته پیش مرگ را نزدیک خود احساس

کرد و اگر تدبیر مریم نبود اکنون دیگر چیزی احساس نمی کرد.

      پنج روز مانده به پایان سال پسر عموی تازه مسلمان مریم هم به جمع قربانیان او و ستار پیوست. مریم در مراسم ختم و خاکسپاری او شرکت کرد. اعصاب او به جهت شنیدن ضجه ها و ناله های دلخراش بازماندگان و دیدن خود آزاری آنان سخت درهم ریخته و پریشان بود. هنگامی که به خانه بازگشت بی آنکه با ستار سخنی بگوید به اتاق خواب خود رفت. دیر هنگام بود. ساعت از یازده شب گذشته بود. با خود اندیشید در چنین روزهایی که عامه مردم به جشن و پایکوبی و پیشوازی سال نو می اندیشیدند اندک افرادی مانند او باید به چه فکر کنند و دست به چه کارهایی بزنند. در حال تعویض لباس بود که ستار بی آنکه حتی در بزند در اتاقش را گشود و داخل شد. مریم با خستگی گفت:

– اصلا حوصله ندارم. خیلی کلافه ام. ای کاش می توانستم مانند بیشتر مردم خودم را به خریت بزنم.

      ستار دو بطری آبجو در دست داشت. در یکی را گشوده و خود از آن می نوشید و دیگری را برای مریم آورده بود. در آن را نیز باز کرد و بدست مریم داد و گفت:

– تو خر نیستی پس بی خودی برای راحت بودن از شر و شور دنیا تلاش نکن.

مریم با ولعی ویژه کمابیش یک سوم آبجو را سرکشید و اندکی بعد کمی احساس آسودگی کرد. در حالی که هنوز پیراهنی را که در دست داشت به تن نکرده بود نیمه عریان بروی تخت نشست و پس از خیره شدن به

زمین گفت:

– هنوز هم دوست دارم یک خر باشم.

– خدا را سپاس تو بیشتر شبیه یک آهو هستی.

– پس عجب آهوی بدبختی هستم. یک آهو که مانند گرگ درنده است.

– مدتها است که مرگ طبیعی ترین صحنه ای است که می بینم. دیدن مردن مردم از زندگی کردن آنها برایم عادی تر شده است. آیا زندگی نمی توانست با من کمی بیشتر مهربان باشد. حداقل به اندازه آن دخترک روستایی که الاغش را به صحرا می برد و خار جمع می کند تا آتش روشن کند و نان بپزد.

ستار روبروی او بر زمین زانو زد و در چشمانش خیره شد. آنگاه گفت:

– آن دختر هم مرگ را می بیند و با آن آشناست.

– درست است، هنگامی که پدرش سر گوسفندی را می برد تا شکم مهمانهایش را سیر کند.

ستار کنار پاهای او روی زمین نشست و به تخت تکیه داد. دقایقی در سکوتی محض گذشت تا سرانجام مرد جوان با لبخندی تلخ بر لب به حرف آمد و گفت:

– سالها پیش، یادم نمی آید کی بود، خیلی جوان تر از حالا بودم. شاید بیست ساله. یک نیمه شب بسیار سرد زمستانی فکر می کنم مابین ساعت دو تا سه نیمه شب از خانه بیرون زدم. آنقدر بی هدف در خیابانها پرسه

زدم تا سرانجام در برابرم یک ریل قطار ظاهر شد. رفتم و روی راه آهن داراز کشیدم. سرم روی یک خط و

پاهایم روی خط دیگر بودند. چشمانم هم به جای سقف به آسمان خیره شده بودند. آن شب آسمان صاف و پرستاره بود. ستاره های درخشان و منی که هیچ درخششی نداشتم. چندین بار فریاد کشیدم خدا.. . اما هیچ پاسخی نشنیدم. هیچ پاسخی. فکر نمی کنم هیچ کس پاسخی از آسمان شنیده باشد. دو ساعت روی راه آهن دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. در انتظار آمدن قطار بودم اما در آن دو ساعت هیچ قطاری از آن راه

آهن نگذشت. می خواستم تن به تن با قطار بجنگم. نتیجه مهم نبود. مهم جنگ بود و من جرات آن جنگ را داشتم. اما حریف به جنگم نیامد. سر و گردنم از قرار گرفتن روی خط آهن درد گرفته بودند. شاید فقط به همین خاطر از روی راه آهن بلند شدم و راه آمده را برگشتم.

مریم لبخندی بر لب آورد و گفت:

– پس تو همیشه یک دیوانه بوده ای.

ستار اظهار داشت:

– ای کاش براستی بودم.  

      هر انسانی در بخشهایی از زندگی نیاز دارد از چیزهایی که برایش تکراری شده اند بگریزد. این نیاز امشب ستار را به خانه ای بسیار بزرگ و وسیع که بسیار هم کهنه و کلنگی بود در جنوب شهر تهران کشانده بود. اینجا یکی از قدیمی ترین پاتوقهای او بود. جایی برای نفس کشیدن. جایی برای تفریح و انجام اعمالی که درست یا غلط در هر حال به مذاق حکومت خوش نمی آمدند و همین امر سبب شده بود چنین مخفیگاه هایی در سر تا سر کشور برای مردمی که لحظه ای بدنبال خوشی و فارق شدن از شر و شور دنیا می گشتند ایجاد شود ستار سر زده به اینجا آمده بود اما این شانس را یافته بود که چهار تن از دوستانش را در آنجا دیدار کند

Part 4 — 65321

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!