اسمش هست سهیل. آدم رو یاد کهکشان و سالهای نوری میندازه. روزها دندون پر و خالی میکنه. شبها هم تو خلوت خونهاش جنوب بلوار تنهایی میشینه و سنتور میزنه. ساعت رولکس و عینک کارتیه اش رو که برداره، تو بمیری خاکی خاکیه. هر کی اهل موسیقی باشه تو دل من جا داره. دعوت کرد بریم کنسرت. من هم از خدا خواسته ناز کردم و گفتم؛ کجا و کی.
شنبه شب با ماشین شسته رفته اومد دنبالم. سرازیر شرق شهر شدیم. از تو بلندگوها باخ پخش میشد و ایشون از مولانا بیان میفرمودند. من هم هی حرص میخوردم که دیر نشه. بالاخره رسیدیم به مقصد. بدو بدو رفتیم دیدیم همه تو حیاط ولو اند هنوز. یه نفس راحت کشیدم. گفت جمع ایرونیه بابا. حالا حالاها برنامه شروع نمیشه.
ایشون بلیط خوب گرفته بود، اون جلو. سالن تاریک شد و هیأت ارکستر تشریف آوردند رو صحنه. نور افکن افتاد رو پنج تا مرد؛ وسطی بلوز آبی پوشیده بود و موهای ژل زده اش رو دم اسبی کرده بود. خدا وکیلی تیکه بود، اونم لخمش. جمعیت شروع کرد دست زدن. آب از لب و لوچه خانوم های بیست تا هفتاد ساله، اون ناز هاش و اون پریناز هاش، سرازیر شد. حالا هنوز طرف نخونده ها.
ارکستر شروع کرد نواختن. موسیقی جالبی بود. تار و گیتار، طبل و ساکسافون. یه دستگاه هم بود که من تا حالا ندیده بودم. مخلوطش شد چهچه با رنگ فلامینگو. یعنی مثل اینکه حلیم بادمجون با پایلا تو سفره بغل هم باشند. اولش چشمک میزنه ، یه نوک قاشق از این، یه لقمه از اون. منتهی زیادی بخوری – والله چه عرض کنم، هم سردیت میکنه، هم که سرت گیج میره.
سهیل جان که حسابی رفته بود تو حال و بنده رو فراموش کرده بود. من هم رفتم در بهر گروه و عکسالعمل مردم که خودش تماشایی بود. یکی بیجا دست میزد. اون یکی میگفت فیری وی شلوغ بود دیر رسیدم. خانومه یه کلیه گل گردنش بود اندازه کف دست من. بلند بلند از بغلی میپرسید. خس و خاشاک رو خوند؟ جواب گرفت – آره. برگشت به دوستش گفت – ‘اوا مهوش دیدی میسش کردیم ها’. بقیه یک صدا – ‘خانومها ساکت!’
آنتراکت شد دویدم به طرف دستشویی. دیدم چه صفی و چه موندی. یک دونه زشت نمیدیدی. ماشالله خانمهای ایرانی هیچ چیز کم ندارند. هیکلها همه بدون کوچکترین نقص. ممهها از دم چاقوی ده هزار دلار به بالا خورده، لنگها کله قندها ی وارونه ، شکمها و باسنها هم که غایب از محفل. لباسها مارک دار، زیبا و کوتاه. شلوارها چسبونکی جانانه. کفشها – آخ نگو – هر جور که فکر کنی – پلنگی، ورنی، سندل، بندی، چکمه، پهن و باریک، دراز و کوتاه. صورتها شفاف و خندان . قوقایی بود از آرایش و لوندی. چشمهایی که تو هر جفتش هزار تا قصه نهفته. گونهها برجسته، لبها قلوه یی و براق. دماغها هم یکی از یکی قشنگتر. و مو مو مو، هر اندازه، به هر رنگ و هر مدل.
تا که نوبتم شد و اومدم بیرون سانس دوم شروع شده بود. پا ورچین پا ورچین رفتم سراغ صندلی دیدم که خیلیها رو باید له کنم به سهیل برسم. زدم رفتم ته سالن. ملت حالا دیگه بیرو در واسی چپ و راست تیکه میپروندند. یه خانومه از بالکن داد زد. `ای لاو یو.` حالا اگه میگفت `جیگرتو برم` نمیشد؟ اون یکی سوت دو انگشتی میداد بیرون. دیگه کف زدن هم که امان نمیداد. بیچاره پسره هی تشکر میکرد که ملت بگذارند بخونه ولی هیجان همه رو گرفته بود. اون وقت یه خانوم چیتان فیتانی دو تا صندلی اونورتر داد زد – “ناز نفست”. همه باز دست زدند. ولی جسارت نباشه این حرف به اون قیافه اصلا که نمیومد هیچ، یه کم مضحک بود. آخه دو پیس شانل و اصطلاح کوچه بازاری؟ شاید جریان همون فیوژن رو صحنه بود.
من که موسیقی سطح بالا سرم نمیشه. اومدم بیرون که هوا بخورم. زیبایی طبیعی یه خانم کمی جا افتاده و شیرین توجه من رو به خودش جلب کرد. صورت آرومی داشت. پشت یه جفت ابروی کمونی ستارهها کمین کرده بودند. معلوم نبود تیر خلاص رو قرار بود به کی بزنه. رفت که با سی دیها ور بره. لباس ساده مشکی بهش میومد. قدش نسبتا بلند بود طوری که پاشنه دوازده سانتی لازم نداشت. . پاهاش یه هوا تپلی ولی بلوری. جوراب نایلون هم نپوشیده بود. معلوم بود از اون با جرات هاشه. خوشم اومد، تنها اومده کنسرت واسه خودش کیف کنه.
برنامه تموم شد، مردم ریختند تو حیاط. تو اون قلقله گمش کردم. آقا سهیل پدیدار شدند با لبخند ژوکوند. تو دلم گفتم طرف مال نیست؛ یا بهتره گفت لقمه گندهتر از دهان بنده هست. هر شنبه موسیقی اصیل، و هر چهار شنبه شب شعر؛ برای استراحت باخ. همش هم باید مواظب باشم گشاد نخندم که خدای نکرده دندونهام رو نشماره. یه شب کافی بود. تانک یو
سلانه سلانه رفتیم به طرف ماشین. دیدم خانومه جلو مونه. سرش بالا. حس کردم داره میخنده، نه به کسی یا با کسی. فقط تو خلوت خودش. زیر لب آوازی زمزمه میکرد.
ناز نفسش.