همه جاهستی
اما به نام تو شک نمی کنند
مرا تنها در روزنامه های سپید وطن چاپ می کنند
و تو نگاه می کنی
یقین دارم که می فهمی
دستانت
صورت و تعجب ترا پاک می کنند
دوباره از تمام ویترین ها
کتاب فروشی ها
دکه ها فرار می کنی
و هیچ روزنامه ای را به خانه راه نمی دهی
پاییز برگ های مرا در کوچه های سرد صبح پهن می کند
تو نگاه می کنی
و انتظار می کشی
اما روزی
شعر هایم
دیوارهای شهر/ موسیقی خانه تو را فتح می کنند
دیگر انتظار نمی کشی
و تعجب نمی کنی
آنروز تنها تو و شعرهایم می تپید
و حکایت مرا برای حاضرین اقرار می کنید