با نگاهى حيرت زده داشت بيرون را نگاه ميکرد. همه چيز اين کشور با جايى که بزرگ شده بود متفاوت بود. خيابان پر از جمعيت بود. هزاران پسر و دختر همسن و سال خودش در دايره هاى کوچک دور هم جمع شده و با شور و هيجان باهم بحث ميکردند. بعضى ها پلاکارد دست گرفته بودند و در هوا تکان ميدادند. سرها بالا پايين ميرفت و دستها مثل خنجر هوا را ميشکافت. در عمرش اين همه آدم عصبانى يکجا نديده بود. فکر کرد،”چه چيزى ميتونه مردم را تا اين حد ناراحت کنه؟” فارسى را با لهجه آمريکايى حرف ميزد ولى خواندن فارسى را بلد نبود هرچند حروف را تشخيص ميداد. تو کتابهايى که پدرش ميخواند زياد ديده بود. حرف “چ” زنهاى باردارى که سه قلو حامله بودند را به يادش ميانداخت. حرف “د” انگار دهان گرسنه اش را باز کرده بود تا حرف ساکن کنارش را يکجا قورت بدهد. بعضى از حروف الفبا هم داس رو پرچم احزاب کمونيست را براش تداعى ميکرد.
اخطاريه مرکز امنيت ملى را که امروز صبح از راديو شنيده بود بياد آورد. “تجمع بيش از سه نفر در خيابان غير قانونى است و متخلفين دستگير و روانه زندان خواهند شد.” با لبخندى معنى دار تخمين ميزد دولت چند تا اتوبوس لازم داره که اين همه متخلف را روانه زندان کنه. حتى فکرش هم مضحک بود. فکر کرد “اگر مردم در آمريکا هم همينطور به خيابان بريزند و راهپيمايى کنند حداقل مشکل چاقى ريشه کن ميشه.” لبخندى برلبانش نقش بست.
از چاى خوش عطرى که مام ان بزرگى که قبلا هرگز نديده بود براش درست کرده بود جرعه اى نوشيد. هنوز از سفر طولانىو بيخوابى واختلاف ساعت سرش گيج ميرفت. اولين بارى بود که به ايران آمده بود وتوجه بيش از حد تعداد بيشمارى از فاميلها برايش فوق العاده جالب بود. در اين يکى دو روزى که رسيده بود با دهها دخترخاله ودختر دايى و عمه و مادربزرگ و خاله بزرگ آشنا شده بود و به هرکدام چپ و راست بوسه داده بود و پشت سرهم فسنجان و قرمه سبزى و کوکو بادمجان را با اصرار فراوان خورده بود. مشامش هنوز از بوى اسفند روى منقل که براى دورى از چشم بد برايش دود داده بودند سرشار بود.
در همين حال ناگهان زنگ تلفن دستيش او را از جا پراند. اولين بار بود تلفش در اينجا زنگ ميزد . با عجله و تعجب جواب داد، “الو؟”
“سلام. اسم من پيتر برتون است و از طرف شرکت بيمه پرودنشيال با شما تماس ميگيرم. اميدوارم مزاحم شما نشده باشم.”
“نه نه بهيج وجه. چقدر جالبه که ارتباط شما به اين راحتى از ماوراى اقيانوس وصل شد و صداى شما خيلى هم واضح بگوش ميرسه. باورم نميشه که از آمريکا تماس تلفنى دارم.”
“بله باورکردنى نيست. وسائل ارتباط جمعى چقدر پيشرفت کرده و مردم دنيا چقدر بهم نزديک شده اند.”
در خيابان ماموران يونيفورم پوش به پسر جوانى که اعلاميه در دست داشت حمله ور شدند و کاغذها را بزور گرفته و در جوى ريختند. در جمعيت اطراف پسر جوان هياهو شديدى برپا شد.
“غرض از تماس من با شما اينه که به شما بيمه عمر با قيمت خيلى مناسب پيشنهاد کنم. “
فردى با لباس شخصى به همان پسر جوان نزديک شد و با قنداق تفنگ به سينه او کوبيد و به زمين انداخت. جمعيت بهم ريخت. چند نفر به حمايت از تظاهرکننده برخواستند و کشمکش بين مردم و نيروهاى امنيتى شروع شد.
“با پرداخت فقط چند دلار در ماه شما را بيمه عمر خواهيم کرد.”
پسر جوان هنوز از درد بخود ميپيچيد. زن مسنى که چند قدم از او فاصله داشت از ترس دستان لرزانش را بر روى دهانش گذاشته بود و هاج واج نگاه ميکرد.
“من فقط از شما چند سئوال فرماليته دارم تا فرم ها را پر کنم.”
ناگهان صداى شليک يک گلوله جمعيت را به اطراف پراکند.
“سن شما از هجده سال بالاتر است؟”
١٠ تا ١۵ سرباز از درون يک جيپ ارتشى پياده شده و به سرعت به وسط جمعيت ريختند. مردم را با زور و فشار دور کردند و چند سرباز هم در دو طرف خيابان سنگر گرفتند. کلاه هاى فلزيشان نور خورشيد را در چشمان دختر پشت پنجره منعکس ميکرد.
“بله.”
زنى در حال فرار سکندرى خورد و به زمين افتاد. روسرى از سرش افتاد و در ازدحام ناپديد شد. برگشت که حجابش لگدمال شده اش را بردارد که با شنيدن صداى انفجار گلوله اى ديگر از اينکار منصرف شد.
آقاى برتون سئوال کرد: “آيا شما دانشجوى تمام وقت هستيد؟”
“هرگونه گردهمايى و تظاهراتى مخالف مصالح ملى تلقى شده و بشدت سرکوب ميشود.” تهديد مقامات دولتى دوباره در گوش دختر جوان پيچيد.
ماموران با دو پسر و يک دختر تظاهرکننده که همسن او بودند گلاويز شده و آنها را با مشت و لگد در پاترول گشت انتظامى سوار کردند. چند نفر به اينکار اعتراض کردند.
“آيا شما سيگار ميکشيد؟” تلفن کنند پرسيد.
دختر پشت پنجره که بانگرانى و وحشت نگاهش به بيرون دوخته شده بود جواب داد: “نه.” کف دستانش عرق کرده و فکر کرد ايکاش حالا يک سيگار داشت.
يک خودرو نظامى بسرعت به خيابان پيچيد، سربازان به بيرون ريختند و تفنگها را بطرف جمعيت نشانه رفتند. تعدادى گريختند.
“با نکشيدن سيگار دو کار مهم انجام ميدهيد. اول اينکه عمرتان را کوتاه نميکنيد و دوم اينکه در نرخ بيمه تخفيف ميگيريد.”
دختر دهانش خشک شده بود و چشمانش را ريز کرده و بادقت مردم تو خيابان را زير نظر گرفته بود. ناگهان متوجه سربازى شد که از بام خانه اى آنطرف خيابان بطرف مردم نشانه رفته است.انعکاس نور خورشيد در کلاه نظاميش چشمش را ميازرد.
ناگهان متوجه شد که دخترى همسن و سال خودش در خيابان بى هدف به اين سو و آن سو ميدويد. پژواک طپش قلب دختر در تظاهرات در گوش دختر پشت پنجره ميپيچيد. دلهره اش وجود او را متلاطم ميکرد. صداى شليک چند گلوله در خيابان و در فکر و ذهن دختر جوان طنين افکند. مردم پراکنده شدند. يک عده در دکان ساندويج فروشى پنهان شدند، چند نفر به نانوايى پناه بردند و تعدادى زيادى هم در جوى آب و پشت ماشينها حفاظ گرفتند. همه سراسيمه بسويى ميگريختند تاجانشان را نجات دهند ولى دختر جوان در خيابان چون غريبه اى گيج و مبهوت به اطراف نگاه ميکرد. همه ميدانستند در چنين شرايطى چه بايد کرد بجز اين دو دختر جوان. انگار در هياهويى نامفهوم گم شده بودند. صداى گلوله اى ديگر در گوشش پيچيد.
“تبريک ميگويم. حالا شما داراى يک بيمه عمر خيلى خوب هستيد. شما براستى بهترين سالهاى عمرتان را سپرى ميکنيد.”
به زمين افتاد. رنگها همه خاکسترى شد جز لکه سرخى که بر سينه اش نشسته بود. دختر جوان ناباورانه دستش را بر قلبش گذاشت که حالا غرق خون شده بود.