افسردگیها چه ساده در پناه یک خزان بی رنگ ما را پیدا میکنند… حتا من که به روی قلبم تابلوی ورود ممنوع زده بودم،امروز سر کوچه دلم،جدأیی را دیدم که پرسه کنان به دنبال خانه دلم میگشت.
خود را در یک سادگی مطلق و بی خبر از یک عشق برجسته گم کردم تا جدأیی به دنبالم نیاید،اما غافل از اینکه من سرگردان تر از انی بودم که جدأیی نتواند تسخیرم کند و دلم را مغلوب خود سازد.
***
نوامبر ۲۰۰۹
بارسلون ،ساعت ۶ بعد از ظهر… هوا ۱۹ درجه بالای صفر.
از خواب ظهر،امروز هیچ خبری نیست… افسوس !
لندن،مادرید،سویل و اینک بارسلون…در هفته لاتین جاز هستیم و من به همراه فرزندان خورشید یک مینی کنسرت را در آن شهرها برگزار کردیم و الان نوبه بارسلون است.
کجا هستم ؟ تو دانی ؟ من دانم ؟! هیچ کس نداند که همه مات و همه مبهوت… !
در نزدیکی رامبلا هستم،در یک بار بزرگ قدیمی،هیچ کس نیست و بار بسته است و اعضای باند مشغول تمرین هستند و ژوزه ایگناسیو،صاحب بار که مرا سالهاست میشناسد،میزی کوچک را که به نزدیک پنجره به بیرون هست،به من نشان میدهد و من آرام مینشینم به انتظار مونیکا تا به او خبر دهم که قصد بودن بیشتر با او را ندارم.
***
و من که یک مردی ساده هستم،عاشق سادگی،بنده احساسات هستم،چرا اینگونه در کمینگاه تاریکی افتادهام که حال جدأیی قصد جانم را کرده است !؟
گویند راست دست نویسها عاشقانی خوش بختند و چپ نویسان معشوقانی آسمانی،من که با هر دو دست کلمه سازم و کلمه را جمله کنم،پس چرا از این دو عامل بی نصیبم !؟
***
به روی میز نگاه میکنم،یک عدد جا سیگاری،دو عدد سیگار برگ کوبایی،یک دفتر یاد داشت قدیمی و مداد،یک قهوه اکسپرسو با چند قطره ویسکی قدیمی !
به ناگه صدأیی به گوشم رسد،افکارم از بند تصورات ساخته و پرداخته جدأیی به بیرون میاید و میبینم که به پشت پنجره،به روی یک بوته،کلاغی نشسته است ! …
کلاغیست نه خیلی بزرگ و نه خیلی بازیگوش،تنها به روی شاخه نشسته و من… و من پرهای سیاهش را از آن همه سیاهی،در کمال نا امیدی،زرد میبینم…زردتر از یک بی حوصلگی،زردتر از احساسات،من،تو… همگی !
با شیطنت رو به من میکند و انگاری میداند که من امروز با هیچ سازی کوک نمیشوم و با هیچ لبخندی شاد !
دیگر خود را پایین نمیاورم و محل به کلاغ نمیگذارم که مبادا او به بغض من بخندد و از خوشی قار قار کند.
***
رو به طرف دیگر که میکنم، مونیکا را میبینم که به من نزدیک میشود.از جا بلند میشوم، دستش را بوسیده، صندلی را آماده میکنم تا او بنشیند و در این هنگام ،تنها برای چند لحظه از سر تا پایش را میبینم،کفشانی پاشنه بلند مشکی،شلوار لی دولچه گابانا،یک تاب سفید و به رویش یک کت جیر ! خرمن موهایش به شانهها رسد و خوش فرم است،ارایشی چندان نکرده است و به چشمهایش که رسم، آنگاه به یاد آورم که من چقدر در انبوه آبی چشمانش،در آن نگاه زیبایش خود را غرق کرده و دیوانه وار به او میگفتم که چشمانش همیشه تبسم انگیز است و من خاطر آنها را خیلی خواهم.
و او که مینشیند، به من نگاه میکند،در ایاول سعی دارم از نگاهش فرار کنم،بله… ترسو هستم،من که گفتم که خیلی ساده هستم ! نگاهم به گل رزی افتد که به بالای سینهاش خالکوبی کرده است و من به یاد آن بی افتم که چقدر این گل رز..را به هنگام عشق بازیهای فراوان بوسیده و بوییدهام !
با دلگیری تمام،بدون وقفه و آرام،بی ادعا و با احترام،با او به صحبت مینشینم،بغض خود را به رخ او نمیکشم و او را به خاطر بی وفأیی دلم محکوم نمیکنم،من بی حس مانده ام، من تشنه…در یک اقیانوسی از غم خفه میشوم…
دلم در یک لحظه…فقط یک لحظه کوچک،آغوش او را میخواهد،یک هم آغوش میخواهد تا صادقانه سر بر شانه گذاشته از شب گویم،از گریه بی صدا، از بی احساسی خدا،از خود گویم ،بی ناز و بی ادا !
***
وقت همچنان میگذرد و من همچو درختی بی برگ که تسلیم شلاق پأییز شده است،از خود دیگر مقاومت و طاقت نشان نمیدهم و جدأیی با قدرت فراوان بر خاطراتم،بر تمام لحظات زیبای من با مونیکا،قفل و زنجیر زند و من تسلیم خواسته او شوم.
از گوشه سالن بار،صدای غم آلود ساکسفون آنتونیو را میشنوم و دست مونیکا را میگیرم و به آرامی او را به آغوش خودم هدایت میکنم و تکانش میدهام…این یک رقص است،آخرین رقص،آخرین هم اغوشی،آخرین باری که صدای نفسهایش را به گوشه یی از دلم بسپارم و اینجور او را هیچ وقت فراموش نکنم.
در گوش او زمزمه میکنم،آنچه که آهنگ مورد علاقه اوست،آرام بخوانم…
تو.. تو شاهزاده خانوم منی،تو شیرینی،تو زیبایی،تو تنهاترین زن پر احساس دنیایی، تو شاهزاده خانوم منی،من عاشقتم و تو زن زندگی من هستی… من همیشه به دنبال تو هستم،در خواب و رویا تو را میبینم در بیداری تو را میبینم و بی توقف پیکر تو را غرق بوسه میکنم… تو شاهزاده خانوم منی،تو شیرینی،تو زیبایی …
***
با گفتن این کلمات، او بغض میکند و گوید خدا حافظ،اما من طرفدار گفتن به امید دیدار هستم…
باز پرسم که من کیستم،چیستم و کجا هستم !؟ … این چه حسی است که من دارم که باور کنید که من از جمع بودن با مردم سخت وحشت دارم و من چه ساکت به دامان تنهأیی افتادهام !
***
نزدیک غروب است …
رو که به طرف دیگر کنم،هنوز آن کلاغ را آنجا میبینم !تصویر خود را عجب لرزان به همراه آن کلاغ بینم…! با بی میلی به پنجره تلنگر میزنم، کلاغ، همان کلاغی که پرهایش از سیاهی به زردی میزند،نیم نگاهی با سر کج به من میکند و به یکبار پر میکشد و میرود !
شاید که او هم از جمع بودن با دیگران وحشت دارد و از دلخوشی،گریزان !
***
در یک بغضی آلوده از جدایی غوطه میخورم که اسمم را میشنوم… حالا نوبت من است که ساز خود را کوک کنم.
بیمار گونه از جا بلند میشوم و نگاهی به بالا کنم و چشمانم را ببندم و از خدا طلب همراهی کنم.
این دل من…