صبح بسیار زیبایی بود و هوای مطبوع بهاری و نسیم خنک از کوهستان جاری. شب را منزل یکی از اقوام در نیاوران خوابیده بودم و خاطرات ایام دبیرستان را مرور میکردم. یاد “گیلاسستان” بخیر که میرفتیم آنجا برای امتحانات ثلث سوم درس بخوانیم و تمام وقتمان بصحبت و بازی میگذشت. چه سالهای دوری. photo essay
دست بلند کردم و تاکسی ایستاد و سوار شدم بمقصد پل تجریش و سه مسافر دیگر نیزهمراه بودند. روبروی سینما آستارا که رسیدیم چهار صد تومان دادم و راننده یک پنجاه تومانی بقیه پول را گذاشت توی دستم و پیاده شدم.
این هفته دوم ورودم بایران بود و هنوز فکر میکردم اسکناس صد، پانصد و یا هزار تومان ارزشی دارد. مغازه دار میگفت “دوتومن میشه” من در جیب دنبال بیست ریال میگشتم و او میگفت “دوتومن یعنی دوهزار تومن، شما از خارج اومدین؟” و آب پاکی را میریخت روی دست ما. چکار میشد کرد، سی و دو سال پیش که از ایران بیرون آمدم یک ماشین پیکان بیست و چهار هزار تومان بود و الان دو تا برف پاک کن هم با آن پول نمیدهند، البته شاید با کوپن بدهند.
دیدم خیلی زود به تجریش رسیدم. آنطرف خیابان و نرسیده به امامزاده صالح مغازه حلیم فروشی است که سالها پیش بجایش یک لبنیاتی بود. حلیم-درمانی روش موثری است برای آرامش بدن پس از مواجه شدن با ترافیک تهران و منافعش بمراتب بیشتر از طب سوزنی است. باری، آش و سمنو هم داشت. یک کاسه حلیم با روغن، دارچین و شکر سرخ گرفتم هزار تومان، (که والاّ مفت بود) و میزی را انتخاب کردم و با دو تا چای صرف شد. پس از صرف صبحانه رفتم در پیاده رو ایستادم و در آن صبح زیبا به قله توچال در افق دوردست خیره شدم. خب، بعد از حلیم همین نگاه کردن به توچال نیزخودش ورزشی بود. یادی از دوران دبیرستان کردم که در خیابان دزاشیب جمعه ها صبح زود با دوستان حلیم میخوردیم و بعد پیاده از دربند به آبشار دوقلو میرفتیم.
اکنون که گل سعادتت پر بار است
دست تو زجام می چرا بیکار است
می خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است1
در خیابانهای دور و بر مقصودبک، باغ فردوس و درون باغ سعد آباد و خیابان دربند، گه گاه طوطیانی را در حال پرواز میبنید که بسیار تعجب آور است. شنیدم که این پرندگان را در روزهای اول انقلاب در کاخ سعد آباد آزاد کرده بودند و در طی گذشت سالها، در همان منطقه بومی شده اند.
فکر کردم تا قبل از آنکه بجنوب شهر بروم بهتر است سری به امامزاده صالح بزنم و ببینم حال و روزگار آن چنار قدیمی هزار ساله چطور است و آیا اثری از کارگاه کفاش پیری که سالیان دوردست آن بالا میان شاخه های قطور کار میکرد باقی مانده است. هیهات، که نه کفاشی دیدم، نه کارگاهی و نه چناری. دورتادور را گشتم همه جا آجر سیمانی بود ولی چناری نبود. از پیرمردی که در روی سکویی نشسته و مشغول کشیدن سیگار و نوشیدن چای بود سئوال کردم که چنار امامزاده صالح چه شد. با تبسمی غم انگیز سری تکان داد و گفت:
“حاج آقا، اینا که آدم نیستن، اون چنار داشت خشک میشد ولی هنوز زنده بود، اونو از ریشه کندن و بجاش این موزائیکا رو گذاشتن و اون صندوق نذر و صدقه رو.”
به صندوقی که او به آن اشاره کرد نگاه کردم دیدم روی آن نوشته، “صدقه هفتاد نوع بلا را دفع میکند.” فکر کردم عجب معجزه ای پس این صندوق اصولا خودش یک بیمارستان و دارالشفای سر پایی است. شروع کردم سرانگشتی بشمردن عوارض و بلایایی که بمغزم خطور میکرد: خشکسالی، زلزله، باد فتق، یرقان، ورم کیسه صفرا، چماق توی فرق سر، مخملک، ثقل سرد، قانون اساسی فرمایشی، شپشک، سالک، کوفت، باد زیر دنده، ولایت سفیه، بوی گند پا، زگیل، خارش لای پاها و زیر ناف، سنده سلام، جرب، نازائی و کوری اجاق، وسواس، سوزک و سودا، جن زده گی، خناق، مشمشه، بواسیر وغیره. رفع تمام اینها با یک صدقه!؟
حالا شانس آوردیم که آقای بوش دم و دستگاهش را جمع کرد و رفت. او هم با گرایشهای دینی اش اگر میدانست برای پول در آوردن ما در ایران چه شگردهایی بکار میبریم، بعید نبود که برای رفع کسر بودجه آمریکا، بیاید و تمام دستگاههای پول پرداز بانکها را مجهز به قبول صدقه کند و همان موقعیکه مردم برای دریافت پول میایند، درصدی از آنرا براساس نرخ علاج و یا پیشگیری ها صدقه دهند. مثلا برای شفای عاجل بیماریهای مقاربتی، دکمه شماره پنج را فشار دهید “پرس فایو”. یا برای جن زده گی “پرس ناین”، و برای گشادی پیزی “دایل دی آپریتور”. دوستان مکزیکی هم “پارا اسپانیول اوپریما نومرو دوس، ای استا مومنتو” دیگه کارمون درست شد.
حالا امید آنستکه، بعد از صدوبیست سال این امامزاده ها را تبدیل به موزه، و قهوه خانه کنیم و در یک گوشه آنها کتابفروشی و دور تا دور آن هنرمندان آثار خود را بنمایش بگذارند تا مردم بیایند و چیزی یاد بگیرند و آزادی را لمس کنند، بنشینند، چای بخورند و از فیزیک و کائنات و انسانیت صحبت کنند. نه از دعای ننه حرمله و فوت کردن روی چشم تراخم گرفته بچه، که منجر بکور شدن هردوچشم میشود. هرکس با هر دینی بتواند بیاید برای مطالعه و یا دعا و در پی کار خودش.
بعد انداختم از توی بازار بطرف میدان تجریش. درون تکیه، سبزی فروشها مشغول کاسبی بودند و آب پاشیدن روی سبزیجات. طراوت و رایحه محیط، هوای دیگری به افق فکری من داد. تا دلتان بخواهد سبزی بود و میوه جات. والک و سیرک، قارچ دنبلانی، کنگر و ریواس، غوره، کاکوتی، سبزی صحرایی، آندیو، سیب زمینی یارالماسی و موسیر ، گوجه سبز، توت سفید، شاه توت، توت سیاه و اذا غیرالنهایه. خانمها هم مرتب با سبزی فروشها جرو بحث و بگومگو داشتند و خرد و داغان کردن اعصابشان. مابقی بازار گندابی بود از اجناس بنجل بسیار سطح پائین ساخت چین و ترکیه. وای وای که آشغالهای چین تمام ایران را گرفته است. هرطرف نگاه میکنی دم پائی، لگن و آبکش پلاستیک، تسبیح، دی-وی-دی غیر مجاز و غیره. بعضی ساخت ایران و مابقی چین. یعنی از اولش هم اون بازار آش دهن سوزی نبود، ولی باید حالا بروید و ببینید که چین چه خدمتی کرده است.
از تجریش تاکسی نشستم بطرف نزدیکترین ایستگاه مترو و از آنجا با مترو تا شاه عبدالعظیم. درون متروی تهران که بسیار هم تمیزمیباشد، مردم را خیلی مودب و ساکت یافتم. قطار بسرعت میرفت ولی مردم در جای خود جامد و یخ زده بودند. تنها علامت حیات، همان نوسانات همزمان بود که با واگن روی خط داشتیم. نگاهشان خیره و در دیارهای دور دست بود. کسی مطلبی نداشت که با دیگری مطرح کند. بیاد مترو واشنگتن به ویرجینیا افتادم که سالها مردمی را میدیدم که سعی میکردند نگاهشان بیکدیگر نیافتد و خودرا لابلای روزنامه و یا کتابی مستعمل پنهان میکردند. باری، در یکی از ایستگاهها دخترکی ده یازده ساله وارد شد و سکوت خسته کننده را شکست. “آقایون، خانوما، نیِِّت کنید ویک فال از من بخرید، ابولفرض عوضشو میده”. یکی از او خریدم که عبارت بود از یک بسته کوچک کلینکس و درون آن فالی نهفته. هنوزهم آن فال بازنشده درون کیف دوربین من است، شاید هم اعتبار آن باطل شده باشد. دخترک در ایستگاه بعد پیاده شد و دوباره همه یخ زدند تا رسیدیم به شاه عبدالعظیم.
وقتی بچه بودم، یکبار با مادرم و باتفاق یکی دوتا زن وبچه دیگر از خویشان به شاه عبدالعظیم رفتیم. آنچه بخاطر دارم از سن چهار یا پنج است و مادرم آنموقع بیست و نه سال داشت. تصویر نشانی و محل آن بعدا در ذهنم نقش بست. اوّّّّل میرفتیم نزدیک میدان خراسان به ایستگاه قطاری که ماشین دودی خوانده میشد. به آن محل”گارماشین” و یا “گارد ماشین” میگفتند با کسره “دال” و پدرم در تکرار خاطرات اصرار داشت ما روی “دال” ضمه بگذاریم، که همان تلفظ فرانسوی آن باشد.
خاطره ای که از گاردماشین بیاد دارم دو تا در بسیار بزرگ چوبی ایستگاه است و دیوارهای دور آن که مانند یک قلعه بود. صورت مادرم را، که بمحض آنکه درهای بزرگ باز شدند و اعلام سوارشدن کردند با چشمانی نگران در حالیکه با لبانش دو گوشه چادرش را میگزید، مرا از زمین بلند کرد و علیرغم فشار جمعیت با سرعت وارد قطار شدیم و در اولین صندلی خالی نشستیم. صدای بوق و حرکت ماشین دودی را بروی خط راه آهن و لات و لوتهایی که روی طاق قطار میدویدند و فریاد میزدند بطور تاریک روشن بخاطر دارم. در آمریکا شخصی را ملاقات کردم که میگفت از بالای همان قطار پرت شده بود و تمام عمر یک پایش میلنگید. بعد از آنهمه سال، برایم غیر منتظره بود که یک واگن آن قطار ساخت بلژیک را امروز در شهر ری بنمایش گذاشته اند. آنرا لمس کردم و یکی دو تا عکس گرفتم و تجدید خاطرات نه چندان خوب. photo essay
ما آخرین بچه های ایران بودیم که ماشین دودی سوار شدیم. چون از بسکه اعقاب نژاد پاک آریایی مقیم گود عربها، چاله خرکشی و گود زنبورک خانه بآن واگنها و مسافرینش سنگ و کلوخ، پاره آجر و سیرابی خام، پشگل ماچه الاغ و تاپاله گاو پرتاب کردند، سر انجام مدیریت بلژیکی آن ورشکست شد و با فحش خواهر و مادرو ده هزار کرور نفرین و ناسزا بخودش، گفت بابا ما نخواستیم و عجب گهی خوردیم و بگور پدر جاکشمان خندیدیم که اصلا پا به ایران گذاشتیم. لذا شرکت را تعطیل، درش را تخته کرد، بچه هایش را با توسری و پس گردنی به پرورشگاه سپرد و جل و پلاسش را جمع کرد و به بروکسل باز گشت. باین طریق دوران طلایی رشد صنعتی و سرمایه گذاری خارجی در ایران بپایان رسید و از آن پس دیگر ما ملت، نفت ارزان و کتیرا و روغن کرمانشاهی صادر کردیم و جنس بنجل ساخته شده و روغن نباتی وارد نمودیم تا امروز که بنده در حضورتان هستم. آنوقت باز در چهار گوشه دنیا بعضی ترحلوا درست میکنند و میگویند “شاه خوب بود، خیلی حیف شد فرار کرد”. بهر صورت اینهم یک مدرک دیگر بود از آرشیو ملی که نگوئید از خودش در آورده.
آنروز که با مادرم به شاه عبدالعظیم رفتیم، ساعتها در حیاط زیبای پشت حرم روی گلیم ها نشستیم. هنوزهم به آن “باغ طوطی” میگویند و ما بچه ها همانجا با اسباب بازیهای ساخت شهر ری بازی میکردیم و آن یکی دوتا زن فامیل هم با مادر دردل میکردند.
اسباب بازیهای شهر ری قبل از ورود به بازار سرپوشیده بفروش میرسید. اکثرا یا از حلبی و یا گچ ساخته میشدند. موش گچی که نخ پشت آنرا میکشیدیم و وقتی رها میکردیم موش بحرکت میافتاد. منزل عمویم که میرفتم، با بودن پنج دختر و پسرعمو که هرکدام یک موش گچی داشتیم، گویی موش ها خانه را برداشته بودند. یک گربه گچی توخالی باندازه واقعی و در حال تبسم برای من از ری خریده بودند که بعد از یکی دوساعت بازی، ما کاربردی از آن ندیدیم، لذا با آن کشتی گرفتیم و بطریقی شکست، ولی تبسمش برجای ماند. اسباب بازی دیگر، واگن قطارکوچک برنگ قرمز و آبی که با حلبی ساخته شده بود و بوی فلز آنرا بیشتر از سرگرمی اش بخاطر دارم. بازیچه ای بنام فرفره که یک ملخ هواپیمای کوچک بود و در اثر فشار انگشتان بسرعت دور مفتول مارپیچی دوران میکرد و سر انجام در انتهای مفتول از آن جدا شده و چند متربهوا میرفت.
در محل ورود به بازار، کنار هر یک از دو در بزرگ، تصویر یک خادم عبدالعظیم روی سنگ کنده کاری شده است. برای ما بچه ها بهترین قسمت آمدن بشهرری بازارش بود. نگاه کردن درون شهر فرنگ که بدنه برّاق برنجی اش بوی گلاب میداد و تصویرهایی را میدیدیم و به داستانسرایی صاحب آن گوش میکردیم. درآنجا قایقهای کوچک حلبی میفروختند که بخانه برده و درون آن کمی نفت ریخته و فتیله آنرا روشن میکردیم و با صدایی بسیار زیبا روی حوض خانه حرکت میکرد و صدای پت پت پت پت آن برای ما نشان دهنده پیشرفت بشر بود ودود سیاه از فتیله آن بالا میرفت ولی در عوض کار مفیدی انجام میداد و ما راضی بودیم. اگر آنرا دیر روی حوض میگذاشتیم، داغ میکرد و لحیمش باز میشد و از کار میافتاد، و این دیر یا زود رخ میداد. گاهی هم واژگون میشد و مجبور میشدیم نفت روی حوض را با کاسه جمع کنیم که ماهی ها نمیرند.
باغ طوطی اولین جایی بود که میخواستم بعد از آنهمه سال ببینم. امیدم بدرختان تنومند قدیمی بود، چنارهایی که پر از کلاغ میشدند و به گنبد شاه عبدالعظیم ابهتی میدادند. بسیار تعجب کردم که تمام محوطه قبرفرش بود ودر تمام سطح آن باغ قدیمی فقط چند درخت کاج ده پانزده ساله و نیمه مرده مانده بود و روی تنه یکی از آنها پیراهن بچه ای پهن بود تا خشک شود. زیر درخت دیگری بچه ای مشغول بازی بود. دو زن وسط آفتاب روی قبری نشسته بودند و چای میخوردند. شاید آنها نیز برای تکرار خاطرات کودکی آمده بودند. ستارخان هم در آنجا خاک است ونمیدانم نظر او چه بود. نگهبان محوطه جلوی دختری را گرفت که طرز بسرکردن چادرش باب میلش نبود. قدری در حیاط راه رفتم، حوض آبی بود و چند گلدان شویدی و درختان کوتاه کاج درون گلدانها بدور آن حوض. هنوز هم باغ طوطی جای زیبایی است. هرچند شهر ری نیز از دود تهران در امان نیست ولی شاید هنوز طوطیانی باشند که گذارشان به آن باغ می افتد. و بعید نیست که در سرمای زمستان برای فرار از بوی گند و دود ترافیک شمال شهر، طوطیان از تجریش به شهر ری کوچ کرده و مدتی در هوای معتدل آن برای تمدد اعصاب اطراق کنند.
چپق ِکشان شوند همه طوطیان ری
زین دود تجریش، که به شهرری همی رسد
کفشها را تحویل دادم و شماره ای گرفتم و بصحن حرم وارد شدم.
هنوز همان چلچراغهای زیبای قدیمی برنگهای مغزپسته ای، شیرشکری و دانه اناری در آنجا آویزان بودند. آینه کاریها بهمان عظمت و زیبائی گذشته، هیچ فرقی نکرده بود. روزگاری قبر ناصرالدینشاه در گوشه یکی از تالارها بود. قبری حدود یک متر بالای کف سالن، تماما از مرمر وشاهکار هنر قاجار. تصویرتمام قد شاه با لباس رسمی و شمشیر روی سنگ مرمر برنگ یشم وبطور برجسته کنده کاری و حکاکی شده بود. از یک خادم حرم که دم دست و پا میپلکید پرسیدم سنگ قبرچه شد، گفت “من خبری ندارم، بعد از انقلاب ورش داشتند” و با غرور اظهار داشت “اینجا مشهور به تالار و مقبره آیت الله کاشانی است” و با دستش اشاره به قبر او کرد. غافل از این بود که وقتی ناصرالدین شاه را اینجا خاک کردند کاشانی پانزده سالش بوده و اقلا شصت سال بعد از شاه قبض را گرفته بوده. پرسیدم چطورشد که این تالار باسم کاشانی در آمد؟ گفت “از روابط عمومی سوال کنید.”
تشکر کردم و بگردش خود ادامه دادم ودر این اندیشه، که ایران باید از معدود کشورهای دنیا باشد که حاکمانش حتی تاریخ خود را نبش قبر کرده و گذشتگان را گوربگور میکنند وهیچ مرده ای از دست زنده در امان نیست. یعنی برخی از مردم ما از الان دارند نقشه میکشند که بعد از تغییراین رژیم با قبر این و آن چه کنند و چه نکنند! صد رحمت به کفتارها. باری بعدا برای خاطرجمع شدن خودم که این سنگ قبر نیز از موزه بریتانیا سر در نیاورده باشد تحقیق بیشتری کردم و دریافتم که خلخالی وقتی برای تخریب مقبره رضا شاه رفته بوده، دستور میدهد سنگ قبر ناصرالدین شاه را از جای کنده و آنرا بموزه کاخ گلستان فرستاد و اکنون در آنجاست. دور تا دور قبر ناصرالدین شاه ابیاتی در سوک او کنده کاری شده است و این یک بیت آنست:
در چه کیش اندر حرم وانکار در ماه حرام
اینچنین خونی مباحست، این چنین صیدی حلال
خوشبختانه داخل حرم خلوت بود و به آسانی تمام تالارها را گردش کردم و عطر گلاب قمصر خاطرات کودکی را زنده میکرد. زوّّار میله های نقره حرم را میبوسیدند و تعظیم میکردند.
صنعت آینه کاری ایران شاید بزرگترین هنر ایرانیان باشد و کمتر از قالیبافی و کاشیکاری نیست. این هنر درون زیارتگاههای ایرانیان به اوج خود رسید و هنوز بهمان قدرت باقی و دردنیا بی نظیراست. لیکن بخاطر محدودیتی که مسلمانان برای گردشگران غیر مسلمان قایل میشوند، شهرت این خلاقیت بطور شایسته دنیای هنر را آگاه نکرده است. در این اماکن و همینطور خانه های متمولین و قصرها، شاهکارهای آینه کاری عرضه شده اند. تعدد شکل و زوایای این آینه ها، بدن یگانه هر انسان را خرد کرده و هزار تکه میکند و فرد شاهد ریز و ذرّه شدن بدن خود در آینه ها میشود و نشانی از فانی بودن حیات است. آینه ها نماینده ستاره ها و کهکشان ها هستند و تصویر فرد در تمام آینه ها پخش میشود. یک شمع هزار ذره گشته و هزار شراره تبدیل به یک شمع. نوری از یک روزنه بدرون میاید وهزار بار تکرار میگردد. آینه کاری ایرانی، هم حظ بصر است و هم بمانند یک سمفونی روح را نوازش میدهد.
یکساعتی را آنجا گذراندم و بعد کفشها را بپا کرده و بطرف بازار راه افتادم. حیف است به بازار ری بروی و کباب کوبیده نخوری. هنوز همان مزه سالهای دور را میداد، با ریحان و ماست و نان سنگک تازه. من اولین مشتری و بقول صاحب کبابی، “دشت اول” آنروز بودم. ماست خیکی و دوغ هم داشت. شاید بهترین نوشیدنی ایران دوغ باشد و در مسافرتهای دور و پیاده روی ها، دوغ، انسان را از “هفتاد نوع بلا دور میکند” که اسامی آنرا در بالا ملاحظه فرمودید. ولی سوال نکنید که “چرا؟” چون سوال کردن بطورکلی مکروه است و خاموشی جایز و پسندیده.
از بازار بیرون آمدم و تاکسی گرفتم تا گورستان ابن بابویه. اول رفتم بدیدن برج طغرل که مرحوم محیط طباطبایی نیز درجوار این برج بخاک سپرده شده است و محل بسیار با صفایی است. بطور کلی شهر ری از محلات دیگر تهران بسیار محترم تر،تمیز تر و با فضای سبز بسیار بیشتری است و روزگار اینچنین بازی میکند. ابن بابویه هم شرابی کهنه است و دیگر برای خودش موزه رفته گان برخاک، و آن جنبه و ته مزه و طعم سیاسی گورستان بهشت زهرا را ندارد. در ابن بابویه تظاهرات سیاسی صورت نمیگیرد وبندرت کسی اضافه و یا کم میشود و ظرفیت تکمیل است.
فقط آنقدر یادم بود که مزار مادرم دویست تا سیصد متر بعد از در ورودی ابن بابویه قرارداشت. ولی وقتی بعد از سالها به محله ای سر میزنید گویی ابعاد عوض شده اند. هرچه گشتم نتوانستم پیدا کنم. آفتاب هم قدری اذیت میکرد و یکی یکی به سنگها نگاه میکردم. دو پیر مرد هم که در آنجا کار میکردند نیز بکمک آمدند ولی از دست آنها هم کاری بر نیامد. بسیار ناراحت شدم و از ناچاری به فردی از فامیل زنگ زدم و خدا عمرش بدهد که چقدر دقیق نشانی داد.
وقتی تلفن را خاموش کردم ده متر آنطرف تر مزار مادر را پیدا نمودم و درست در همان لحظه نیز اذان ظهر از بلندگوی نمازخانه ابن بابویه پخش شد که یکی از پیرمردها خطاب بمن گفت “اینرا بفال نیک بگیر” و طبیعتا نرخ سرویسش را دوبرابر کرد. چه روز زیبایی و چه سعادتی که دوباره توانستم به آنجا بروم. از خوشحالی به چند پیرمرد دیگر نیز که مثل کبوترها تعدادشان داشت زیادتر میشد پول دادم. هماهنگی جالبی بین ایشان بود. یکی آب میریخت، یکی میشست و می سابید، یکی هم کنار من نشست و انگشت برسنگ گذاشتیم. بعد جزوه ای کوچک از جیبش درآورد و با صدایی گرم شروع بقرائت کرد. بزبان عربی بود، ولی از تلفظ بعضی لغاتش میشد فهمید که دارد ترجمه روسی به عربی نمایشنامه “باغ آلبالو” اثر آنتوان چخوف را میخواند. همه را تحت تاثیر قرار داد و خیلی بدل نشست.
دیدم دو پیرمرد برنامه سماور، قوری و چایشان نیز براه است و تعارف کردند. با ایشان نشستم و همان کنار چای خوردیم. این دیگر فقط دیدار از مزاررفتگان نبود، این یک پیک نیک بود. سرور وشادی که من زیر سایه آن درخت و چای تازه دم و صحبت با آن دو پیرمرد و یافتن مزار مادر احساس کردم دیگر همتایی نداشت. درمابقی مسافرتم تنها جایی که چنین احساس روحی دوباره دست داد، دو ماه بعد در راهپیمایی بود که از نوک قله توچال تا دهکده آهارنمودم، که همراه بود با شنیدن صدای گرک، دیدن لحاف پاره های برف، علفها وگلهای وحشی و وزش باد.
ابر آمد و باز برسر سبزه گریست
بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما، تماشاگه کیست1
از دو پیرمرد خدا حافظی کردم و بطرف مسجد ماشاالله رفتم، در آنجا هم آشنا زیاد داریم و سطل آبی نیز در آنجا ریختیم. یکی از پیر مردها دنبال من آمد و مرا بگوشه ای صدا کرد و با حالتی بسیار غمگین و چهره ای مستاصل گفت که فرزندش از سربازی فرار کرده و بعد از یکماه توانسته او را قانع کند که به سربازخانه واقع در خرم آباد بازگردد وگرنه او را زندانی خواهند کرد و از من طلب پول کرایه اتوبوس او را کرد که پس از قدری تامل باو دادم و رفت. از این صحنه ها در ایران بسیار می بینید و فلسفه من اینستکه، اگر طرف راست میگوید، خوب کمک کردن ارجح است. یا آنکه دروغ میگوید. اگر دروغگویی را توانست با مهارت انجام دهد، خوب اقلا به یک آرتیست پیر کمک ناچیزی کرده اید و خودش نوعی تئاتر تراژدی خیابانی است و این نیز بگذرد.
در سطح گورستان ابن بابویه صدها بوته خودروی گلهای ختمی با رنگهای بسیار زیبا زینت بخش قبرها هستند. مقدار زیادی تخم یکنوع از آنرا که برنگ عنابی سیر است جمع کردم و با خود به آمریکا آوردم و در نقاطی پخش نمودم . باقیمانده آنرا قبل از باران بعدی با تخم گلهای وحشی این دیار و خشخاشهای رنگارنگ روی باغچه ها خواهم ریخت.
صحبت تخم گل پیش آمد. فصل بهار در کوه و دشتهای سراسر ایران و حتی بسیاری از مواقع در گوشه پیاده روها هزاران گل شقایق کوچک قرمز رنگ میرویند. دیدن شقایق های ایران نوید زندگی و شادی میدهد. سالها آرزویم بود که برگردم و تخم آنرا خریده و بامریکا بیاورم و با انواع بومی آن در اینجا مخلوط کنم. مقداری در کردستان نزدیک دریاچه زریوار از صحرا جمع کردم. در بازار تهران و تبریز نیز خیلی گشتم و از بذر فروشان سوال کردم، ولی کسی بذر آنرا نمیفروخت و اکثرا تخم سبزیجات داشتند و هر بار در مورد تخم شقایق پرسیدم، نگاهشان همان نگاه عاقل اندر سفیه بود و یک صدای “نچ” از بین دندانها، که در زبان زرگری یعنی “نداریم، برو بذار آفتاب بیاد”. “یارو دلش خوشه، کار و زندگی رو گذاشته کنار، اومده دنبال تخم شقایق میگرده!”
بهرحال، با پاشیدن تخم گلها بروی خاک، هر انسانی میتواند اسرار زمین را از دل خاک بیرون بکشد.
خاکی که بزیر پای هر نادانی است
——————————
* 1-2: اشعار از خیام
* عکس سیاه وسفید: امامزاده صالح درعهد قاجار- موسسه مطالعات مصور تاریخ ایران
* عکسهای رنگی و مقاله از جیش دارم – حق چاپ محفوظ.
* کلاژ تخیلی “سقاخانه ابوالفضل” مجموعه ای از عکسهای مسافرتم در نقاط مختلف هستند که باین طریق تقدیم گردید.