روز دانشجو نزدیک می شود و امیدوارم دوباره کسی هوس نکند که به صفار هرندی لنگه کفش پرت کند چون کسی از تاثیرات لنگه کفش قبلی بر وی مطلع نشد اما من چند روز بعد از آن واقعه او را دیدم که غمگین گوشه ای نشسته بود.
– چیه صفار هرندی ، چرا اینجا نشستی؟
– نشستم دیگه.
– آره، ولی چرا اینقدر دمقی؟
– برو بگذارتنها باشم.
– آخه چی شده. اون لنگه کفش چیه که بغل کردی.؟
– این لنگه کفش سیندرلای منه.
– پس عاشق شدی. حالا میخواهی چکار کنی پرنس چارمینگ؟
– میخواهم پیدایش کنم. میخواهم ببینم این کفش به پای کی میخوره.
– خوب از کجا می خواهی شروع کنی؟
– از یک سر شروع می کنم دیگه. مثلا از ترکمن صحرا.
– اونها کفش چه میدونن چیه. یک تکه چرم میکشند به پا یشان و دورش بند می پیچند.
– خوب ازکردستان شروع می کنم.
– اونها که همه گیوه پا می کنند
– چطوره از آبادان شروع کنم.
– خوش عقل، آبادانیها که با دم پایی ابری می گردند.
– پس از اون وسطها شروع می کنم، از لرستان
– بابا جون این کفش چرمیه. لرها کفش پلاستیکی دوست دارند.
– عجب داستانی شد. پس من چکار کنم؟
– باید یک اعلامیه بزنی که یک لنگه کفش پیدا شده تا شاید صاحبش خودش بیاید جلو. اما با این کارهایی که شما می کنید و هر کس را که پیدا کردید یک انگی بهش میزنید و حلق آویزش می کنید گمان نکنم جلو بیاید. باید بسوزی و بسازی. خود کرده را تدبیر نیست.