I have someone in Calgary
Who is still thinking of me.
When I saw her in Tehran
She was waiting for a child.
We went to the front yard at night
To count the shots of firing squads,
And in the morning, behind closed doors
We listened to the sound of our hearts
Suddenly bursting into pieces.
Now, all parts of my heart
Are scattered throughout the world
And have even landed in Calgary.
There, I will wear a sheepskin coat
And with a ten-year-old boy
Who no longer knows Persian
I will go to watch bears and moose.
June 23, 1993
* Calgary: a city in Alberta, Canada.
من در کالگری کسی را دارم
————————-
من در کالگری کسی را دارم
که به من فکر میکند
آنروز که در تهران از او جدا شدم
منتظر تولد فرزندش بود
ما شبها به حیاط میرفتیم
تا صدای گلولهها را بشنویم
و صبحها پشت درهای بسته
به صدای تکهتکه شدن خود گوش میدادیم
اکنون پارههای من در سراسر جهان پراکندهاند
و حتی در کالگری هم خانه کردهاند
در آنجا پوستینی پشمین میپوشم
و همراه با پسری ده ساله
که دیگر فارسی نمیداند
به تماشای خرسها و گوزنهای قطبی خواهم رفت.
مجید نفیسی – کالفرنیا
23 ژوئن 1993
* کالگری- شهری در کانادا