صبح که از محفظه خواب بیرون آمدم دوباره آسمان جلوی خانه پر شده بود از تاکسی های هوائی که بی صدا حرکت می کردند. آن سو در روبرو، خانه های استوانه ای و باریک کنار هم ردیف شده بودند و از بعضی از آنها پلهای خودکار به راهروهای مختلف و یا ایستگاههای تاکسی های هوائی وصل شده بود. از تولد من که درسال 4810 میلادی واقع شده بود بیش از دویست سال می گذشت و من هنوز یکی از جوان ترین شهروندان ایران به حساب می آمدم. اصلاٌ باورم نمیشد که زمانی هم بوده است که مردم به خاطر بیماری و یا پیری از دنیا می رفته اند.
امروز قرار بود سری به دوستم در سازمان تحقیقات کیهانی شق القمر بزنم. وارد ایستگاه تاکسی هوائی شدم و اولین تاکسی برایم توقف کرد. راننده تاکسی ها تا دلتان بخواهد ور می زنند و این یکی هم دست کمی نداشت.
– قربون ما داشتیم به حاج آقا می گفتیم که خوبی عمر جاودان اینه که همه با هم فامیل می شوند، چون هر کس را که بگیری و خط فامیلی اش را دنبال کنی و هفت هشت نسل عقب بروی می بینی که با شما فامیل در می آد. آن وقتها آدمها می مردند و این رشته های فامیلی فراموش می شد، یعنی حلقه بالایی از بین می رفت.
حاج آقا که عمامه سیاه داشت تائید کرد: بله البته که عمر جاودان را خدا به مسلمانان داده تا هر چه بیشتر نماز بخوانند و خمس و ذکات بدهند و توشه آخرت جمع کنند، ولی زمانی که جمع شد دیگر انسان باید به پیش خالقش برود. مثلاً من الان هشتصد سال است که منتظرم تا جناب آقا حاج سید محمد جعفر دولابی برود خدمت رب العالمین تا بنده بشوم مرجع تقلید بعدی. ایشان هم که گویا کنگر خورده است و لنگر رحمانی در این خاکدان جسمانی انداخته و در تشرف به حضور حق تاخیر میکند.
– حاج آقا ایشون الان هزار و هفتصد ساله که مرجع تقلیده.
– بلی همین طور است. همهَ مسائل فقهی هم که دیگر ایشان حل نموده اند. حال که دیگر مسلمین قضای حاجت نمی کنند و همه چیز جذب بدن می شود. بچه را که برای مردم در ماشین شیشه ای بوجود می آورند. عورتین هم که الان دو هزار سال است که دیگر حیض نمی شوند ودر کل چیز زیادی برای پاسخ گوئی نمانده. هنگام آن است که ایشان به محضر ارحم الراحمین شتاب کنند.
– آره شما راست میگی حاج آقا.
بعد راننده دوباره به صرافت من افتاد.
– آقا شرط میبندم که من با شما هم فامیل هستم. بیا انگشتت را بزن به این جدنما ببینم هستیم یا نه.
انگشتم را روی صفحهَ کوچک جدنمائی که از جیبش در آورد قرار دادم و معلوم شد که من پسر خواهر شوهر نوه عموی دایی خالهَ مادر زن نبیرهَ عمه شوهر خواهر نتیجهَ باجناق نوهَ ، بی بی نرگس پنجم هستم.
– دیدی گفتم. بزن قدش. بی بی نرگس پنجم را ما توی خانواده به اسم خاله جان نرگس هشتم می شناسیم. اتفاقاَ فردا با خاله جان نرگس سوم خانه ما دعوت دارند.
– من ایستگاه بعدی پیاده می شوم ولی حالا که فامیل شدیم یک موقع بفرمایید در خدمت باشیم.
– خدمت از ما. ما همه با هم فامیل هستیم. حاج آقا هم حتماً با ما فامیل است. حاج آقا خیلی دلم یه بچه می خواد، الان سیصد ساله که این آرزو به دلم مونده ولی توی خانواده ما هم هیچ کس حاضر نمی شه بره سفر آخرت تا به ما اجازه بچه بدهند.
– البته، البته. انشااله اگر حاج آقا دولابی رحمت خدا رفتند، ما آن اجازه بچه را می دهیم به شما.
– لطف دارید حاج آقا.
از تاکسی پیاده شدم ومی خواستم به مرکز تحقیقات کیهانی شق القمر وارد شوم که دربان جلویم را گرفت و اجازه عبورم را به دلیل قدیمی بودن رد کرد. حق چائی اش را که دادم اجازه عبور معتبرشد. به اتاق فرمان که وارد شدم دوستم با اشاره انگشت مرا به سکوت دعوت کرد. رئیس پایگاه تحقیقاتی در حال تماس رادیوئی با کیهان نورد معراج السماوات 3 بود.
– فضا ناخدا قنبر آبادی به گوشم. گذارش بدید.
– ما در حاشیه کهکشان 1297گ هستیم و جستجو ادامه دارد.
– این سروصداها چیه پشت سرت؟ مگر دوباره دارید سینه می زنید؟
– مثبت. بله قربان.
– شما که همین چند روز پیش داشتید سینه می زدید.
صدای خسته فضا ناخدا قنبر آبادی از آن سو به گوش رسید: متاسفانه این جا زمان خیلی سریع می گذرد و در ضمن به خاطر منحنی مسیر ما و تغییر مداوم زاویه دید ما، به نظر می آید که ماه خیلی سریع دور زمین می گردد. هر پنج روز محرم میشود و باید سینه بزنیم.
– خوب به وقت زمین سینه بزنید.
– منفی. حاج آقا سیف اله اسفراینی می گوید که شیعیان علی باید در هر زمان و هر مکان در محرم سینه بزنند. هنوز پرچمهای سیاه را جمع نکرده ایم که ایشان دوباره همه جا پرچم سیاه می زند.
– نا خدا بالاخره اثری از امام زمان پیدا کردید؟
– منفی. هنوز نه.
– زودتر یک کاری بکنید. آمریکائیها الان نهصد ساله که پاپا نوئل رو پیدا کردند.
– قربان پاپا نوئل سورتمه اش بزرگ است. کلی هم بار و بندیل دارد. راحت تر پیدا می شود. خدمه هم خیلی دل نمی دهند، می گویند پاپا نوئل هدیه می دهد، امام زمان شمشیر گرفته و سر می زند.
– سر شما رو که نمی زنه. سر دشمنای اسلام رو می زنه. پیدا کنید. تمام.
نهار مختصری شامل قطعه های کوچک و لذیذ غذا به اشکال مکعب و استوانه و هرم و غیره با دوست گرامی صرف شد و در ضمن گفتگو معلوم شد که طبق آخرین آمار با این که سن هر کس به دلخواه خودش بالا میرود و در غرب اکثر مردم تصمیم می گیرند که جوان و یا حتی بچه بمانند، در ایران اکثراً ترجیح می دهند که پیر بمانند تا بتوانند بقیه را پند و نصیحت دهند و اشعار حکمت آمیز برای آنها بخوانند.
یک ساعت بعد بود که از دوستم خداحافظی کردم و به ایستگاه تاکسی هوائی رفتم. بلافاصله یک تاکسی جلویم توقف کرد و صدایی گفت: بپر بالا فامیل جون.
– اه دوباره هم که شما هستید.
– آره مخلصتم. خودمم.
– خوب پس دیگه لازم نیست من به مسیریاب انگشت بزنم.
– نه قربون. ما هر چیزمون بد باشه حافظه مون حرف نداره.
– قربون حافظه شما.
– ببین فامیل جون من یه عرض کوچکی باهات داشتم.
– بفرما.
– ما والا صبح با این حاجی آقا صحبت کردیم و بهش گفتیم که چقدر بچه دوست داریم. گفت اگر بتونی یک جوری اون حاج آقا دولابی رو نفله کنی، یه دونه اجازه بچه به مرجع بعدی می رسه که می دیم به تو.
– یعنی می خواهی آدم بکشی؟
– نه بابا، میخواهیم به این حاج آقا دولابی کمک کنیم که بالاخره بعد از 2700 سال بره خدمت اوسا کریم.
– حالا چرا به من میگی؟
– می خواهم یک کمکی به من بکنی. اون سنگ گنده رو می بینی که مثل فوتبال زیر پاهاته.
– آره این چیه؟
– این قراره بیفته روی سر حاجی دولابی، ولی باید یه نفر اون رو میزون روی دریچه نگه داره.
– بابا دردسر می شه، می افتیم زندان فضایی.
– نترس بابا می گیم دریچه خراب بوده. تازه اگر بگیرند من رو می گیرند چون تاکسی منه.
– این کار خطرناکه ولی در عالم فامیلی چه میشه کرد.
– قربونت برم فامیل جون. ببین رسیدیم به دریا، خونشون اون طرفه، از روی دریا بریم سریعتره ولی زنجیر ایمنی ات رو ببند. بیا بهت کمک کنم. آها.
روی دریا پر بود از هواپیماهائی که به کندی حرکت می کردند و برای ماهیها و جانوران دریائی غذا می ریختند. خیلی عجیب بود که آدم فکر کند که یک زمانی ماهی ها و یا حیوانات برای غذا صید و یا پرورده می شدند.
– فامیل جون دیگه داریم می رسیم به قسمت عمیق دریا و من باید از شما خداحافظی کنم.
– یعنی چی؟
– یعنی باید شما رو همینجا بندازم پایین.
– منو؟
– آره. من که گفتم خیلی بچه دوست دارم.
– ای نامرد. حالا چرا منو؟ من که وصیت نامه ننوشته ام که به کسی اجازه بچه بدهم. می رسد به دولت.
– عجب حافظه ای داری. امروز صبح خودت پای اجازه بچه انگشت زدی.
– یعنی اون جد نما!!
– آره. حالا هم اون سنگ گنده به پات زنجیر شده و فقط من باید این دگمه را بزنم تا دریچه زیر پات باز بشه. من رو ببخش فامیل جون. من خیلی چاکرتم، ولی این هوس بچه ول نمی کنه.
و بعد قبل از این که بتوانم دستش را بگیرم و یا عکس العمل دیگری نشان بدهم دگمه را زد و من را به میان آبهای تاریک دریا انداخت. این جوری شد که من مردم و اومدم خدمت شما.
– خیلی خوش اومدید. پس اون دنیا هنوز مسئله اکسیژن برای زندگی حل نشده.
– چرا قربون شده. مسئله کوسه حل نشده.
این جا همه مسائل حل شده. دیگر جسمی هم در کار نیست و هر کس به راحتی به هر گوشه ای پرواز می کند. تنها نگرانی تازه ما این است که خبر داده اند که یک سفینه با پرچمهای سیاه دارد به این طرف نزدیک می شود.