کمتر شمیرانی بینی که اسم کوچه یاس را بشنود و چیزها از آنجا برایت تعریف نکند! کوچه باغ یاس بسیار معروف بود.
به لطف دوستی از دوستان عضو در اینجا،عکسی را مشاهده کردیم که مربوط به قسمتی از محلی بود که در قدیم آنجا را کوچه یاس و یا کوچه باغ یاس مینامیدند. آنجا تا سالهای سال پلاکی از بلدیهٔ ناحیه نداشت و مردم آنجا را یاس مینامیدند به خاطر درخت یاسی که از سر در آن کوچه همیشه آویزان بود. تا وقتیکه ناحیه بندی شد و شمیرانات هم صاحب بلدیهٔ خود شد و جناب شهردار دستور اسم بندی تک تک کوچهها و خیابانهای شمیران کرد.
کوچه باغ یاس خاکی بود و مجموعه یی از چند باغ سمت راست بود و سمت چپ!تنها ۲ خانه آنجا بود،یکی سر کوچه که و دیگری سمت چپ،یکی مانده به آخرین باغ!باغها مملو از درختان میوه بودند ،انواع و اقسام سیب،سیب قرمز و سبز، سیب گلاب، سیب شمیرانی،سیب کوهی و گلابی،الوچه سیاه و خرمالو،گردو. این باغها مال اعیانی بود که کم به آنجا سر میزدند و هر باغ باغبانی داشت و آنها وقتیکه کار به اتمام میرسید کلونهای در باغ را مینداختند و میرفتند و زمستانها به ندرت آنها را در آنجا میدیدی! بچه ها به سادگی از دیوارهای گلی بالا میرفتند و از میوهها دلی از عزا در میاوردند و اندکی بزرگتر،آنجا جای دنجی بود برای سیگار دود کردن و آبجو خوردن و لب بوسیدن از اولین دوست دختر!
***
غروب اواخر یک آذر ماه بود که از سینما به وسیله دوچرخهام به خانه باز میگشتم،فیلم آنقدر خنده دار بود (نورمن ویزدم) که صحنههای آنرا برای خود تعریف کرده و اینجور به کودکی خود شاد میشدم،تمام پول توی جیبی را خرج هله حوله کرده و هنوز گرسنه بودم،به کنار کوچه یاس که رسیدم،درخت خرمالو را دیدم که چند میوه رسیده آن از دیوار کوتاه آویزان بود به قول عمو نصر الله چقال،حق عابرین! دچرکه را به در چوبی تکیه داده و آرام ۲ عدد خرمالو کندم و آن بالا نشستم و خوردم، به به! جای دوستان خالی و چشم دشمن کور،بسیار خوشمزه میوه بود و خوش کام! از آنجا که دوازده سیزده ساله بودم و در مسیر رشد… دست بردم که یک دانه دیگر بکنم که دیوار به زیر بدن شل گرفت و شاخه درخت وزن حقیر را تحمل نکرد و از آن بالا به داخل باغ افتادم،آمدم که به خود بجنبم و از درد زانو ناله کنم،به ناگه احساس کردم که آب جوش به قوزک پایم ریخته شده است و چیزی شلوار مخملم را به سمتی میکشاند!
به سمت آن که نگاه کردم رنگم پرید و دیدم که سگی عظیم الجثه کشان کشان قصد جانم را کرده و من در چند لحظه قادر به شکایت نبودم تا آنجا که دستی از پشت پیراهنم را گرفت و مردی با صدای بسیار دریده و با لحنی خشک فریاد زد:پدر سوخته… آخر به دام افتادی! گرگی.. ولش نکن!!!
نمیدانستم به چه دردی ناله کنم و به چه غصه گریه! ساق پایم را ول کرده بود ولی آن مرد مرا به زمین گلٔ آلود میکشانید و حرف میزد،نمیتوانستم خیلی از حرفهایش را بفهمم! اجازه نمیداد از جا بلند بشوم و یا چیزی بگویم! صدایم گرفته بود و بی اغراق هزار فکر بد به سرم میزد.تا به خود آمدم،من را از کمر بلند کرد و به سمت سرداب که به نزدیکی یک عمارت قدیمی یک طبقه بود هل داد و درش را بست! بلافاصله به پشت که نگاه کردم از پنجره آن مرد را دیدم،یکی بود مثل سیاه خان معروف! ترسناک و منفور الحال! پالتو یی بلند نظامی بر تن داشت و کلاه قزاقی!… داد زدم: آقا … آقا … آقا جان، او گوش نگرفت و از آنجا دور شد و من نشستم به روی زمین … آنجا نیمه تاریک بود پر از اجسامی که از خود سایههای هولناکی به جلوی چشمان من به نمایش در میاوردند و از کناری دیدم که آن کلب الملعون از پشت پنجره به بنده خیره شده و با چشمانی ترسناک ،دلم را با وحشتی بی مثال رنگ آمیزی میکرد.
***
خیلی طول نکشید تا آن مرد آرام آرام نزدیک شد و در را باز کار و میگفت: نانجیب و هزار نا خلاف… بلند شو… تا بلند شدم دیدم که لاستیخای دوچرخهام به وسیله آن سگ دندان دندان شده و دریده شده بودند! فرصتی نبود تا آه کشم… صدای دیگر شنیدم که گفت :غلامعلی آنقدر فریاد نزن! تو دانی که مهمان داریم، خوش نیست که ایشان ملتفت شوند! غلامعلی گفت:آقا… قربانتان گردم،این همان است، از آن قماش است که خود دانید، اینان دائم مزاحمند و هر بار بیشتر راهزن!!! ما را مسخره میکنند و هزار ناجور به باغ و اهل دیگر میکنند.
دیگر شب شده بود و آسمان حسابی گرفته خاطر! آن مرد که غلامعلی آقا او را مینامید،ما را به اندرونی برد،در آنجا چوبی و به قاعده مشروطه! پنجرههای رنگین،گلدانهای شمعدانی و سنگین،چند عکس از سردار سپه به دیوار..خیلی وزین،چند تابلو فرنگی نقش و گچ بریهای زیبا ولی بی غل و غش … اندکی دورت که کفش همه گی در آوردیم،کرسی دیدم بزرگ و با ترمههای بته جقه دار آرایش! مردی آنجا تار میزد به آرامی یک نفس،مردی دیگر چیزی زمزمه میکرد و چند ذرع آنورتر زنی بود که شالی بلند بر سر داشت و لباسی مثل عشایر بختیاری!به روی کرسی منقلی بود بزرگ و زرین با ذغالهای روشن، ظروف پر از شیرینیجات و چای هم بوی تازه دم میداد و من تشنه!
بنشین پسر.. بنشین.. آن مرد که آقا نامیده میشد به من گفت..همچو بچه یتیمان به کناری دور تر از کرسی نشستم و قیافه پر اندوهی به خود گرفتم و گفتم: آقا،به خدا دیگر خرمالو نمیخوریم، ما اصلا دیگر به اینجا، به کوچه شما نمیاییم، آقا… آقا! پسر آنقدر ناله نکن، آقا راهم کرد وگرنه فلک میشدی، غلامعلی این را گفت! دیگر افراد داخل اندرونی به ما بی تفاوتی را پیشه خود کرده بودند و من بی اختیار به تابلوهای فرنگی خیره میشدم،یکی از آنها زنی بود به همراه یک جمجمه… پسر جان، آهای پسر جان،آقا بود که با من صحبت میکرد و ایشان ادامه داد: اینبار به لطف مهمانان بخشیده هستی، این چای را بنوش و برو که جای تو دیگر اینجا نیست!
چای را خوردم و چند صد بار تشکر کردم و چاپلوسی! غلامعلی با طناب سگ را که به سمت من پارس میکرد گرفته بود و در کنار در باغ منتظرم بود، من که غصه شلوار مخملیم و دوچرخهام را میخوردم،تازه به یاد دیر وقت بودن افتادم و میدانستم که ناز خانم جان مادرم و دایه جانم حسابی دلواپسی میکنند،باران به باریدن پرداخته بود و من غصه دار از همه چیز،شلوار نیمه پاره،زانو زخمی و پس گردنم سرخ! چرخهای دوچرخه دندان دندان شده و آبرو رفته! به عمارت سبز که رسیدم، سعی کردم با بچه گی،با نمایش جلب توجه کرده و حضور خاطر اشرف قدس،مادرم را خشنود سازم، اما نشد! تا مدتها تنبیه بودم و ایشان این مطلب را به چشمانم میکرد که من از دسته در رفتم،لات شده ام،من چنان شده و فلان!!!
و من دیگر به آن روز بد و آن شب بدتر فکر نمیکردم،تنها فکری که مرا مشغول میکرد،انتقام از آن سگ لعنتی بود!
***
زمستان که رسید، با آن برف و سرما هم رسید، زمستان شمیران آن زمان طاقت فرسا بود و مردم گریز،راههای فرعی اکثرا غیر قابل استفاده بودند و من از فکر کوچه باغ یاس بیرون نمیمدم، از فکر آن سگ… من یک لحظه آرامش نداشتم.
تصمیم خود را گرفتم، جمعه عصر آنروز زمستانی بدانجا رفتم، گوش که گذاشتم دیدم سگ در باغ پرسه میزد و خدا را شکر خبری از آن سیاه مرد بعد کردار نبود! آرام آرام از دیوار بالا رفتم و صدا در آوردم، طول نکشید که آن سگ سفید و سیاه رنگ غضب آلود به دیوار نزدیک شد و پارس کنان به بنده نیش نشان میداد، با دو پا بلند میشد و میخاست که مرا پاره کند و من به او بعد و بیراه میگفتم و تکه خشت و گلٔ از دیوار کنده،محکم به طرفش پرتاب کردم و از دیوار پریده،زود از آنجا دور شدم.
در حال دویدن بودم که صدای زوزه آن سگ را میشنیدم و من نفس راحت!
***
ایام جشن نوروزی شده بود و به یکبار با پسر دائی جانم از آنجا عبور کردیم و من به یاد آن چیزها که در فصول گذشته افتاده بود نبودم!به یکبار غلامعلی را دیدم که سیاهتر از قبل ،به همراه آن سگ در کنار کوچه ایستاده بود، سگ که مرا دید از جا بلند شد اما پارس نکرد و تنها بیقرار بود. از دور سلامی به غلامعلی کردم و خوش حال که سگ از آن کلوخی که به ایشان زده ام،جان سالم به در برده است.
***
از آنروز به بعد ،دیگر با سگ جماعت و سگ دوستان سگ صفت، بنده کار ندارم! ولی باز این خوش است که سگ باشی اما سگ سیرت نباشی.
پروردگارا ,شکرت که از هر دو بدی ما آزاده ایم.
ژانویه ۲۰۱۰