ناظم مدرسه برگه های اسم نویسی را از دستم گرفت، اسمم را توی دفتری یادداشت کرد و بعد گفت: شما اینجا کاملاَ آزادی که با خیال راحت درس بخوانی و برای خودت در اجتماع کسی بشوی. هدف ما هم در اینجا این است که تو را در تحصیل علوم و رسیدن به هدفهایت به هر وسیله ممکن یاری کنیم. حالا بیا این برگ تعهد را پر کن. کلمۀ “آزادی” که داشت بین کلمه های قدیمی ذهنم جایی برای خودش باز می کرد پرید بیرون و خورد روی برگ تعهد و تیتر بزرگ چاپی عدم وابستگی به مکاتب و گروهها، و از آن جا هم لیز خورد روی ستون مذهب و بعد هم نتوانستم آزادی را بیابم. یقین فرار کرد.
توی راهرو کلمۀ آزادی را گرفتم و محکم توی دستم نگاه داشتم که دوباره فرار نکند. دو تا ته ریش دار که با هم صحبت می کردند و پیش می آمدند جلویم را گرفتند که یالا یخه ات را ببند. گفتم به تو چه؟ گفت حالا نشانت میدهم، که سر چماق را دیدم و مجبور شدم یخه ام را ببندم. اما تا آمدم یخه ام را ببندم باز هم کلمۀ آزادی فرار کرد و این دفعه از در مدرسه خارج شد.
توی خیابان به دنبال آزادی می دویدم. سر رو به آسمان، آزادی را که مانند پروانه سفید بزرگی بالای سرم بال میزد و دور میشد دنبال میکردم که ناگهان با صورت به روی سنگهای پیاده رو کوبیده شدم و مدادی که توی جیبم بود قل خورد و از میان شبکه های پنجره فلزی افتاد توی فاضلاب کنارخیابان. از لحظۀ منگی که در آمدم دیدم که پایم به زنجیر حفاظتی که جلوی در سپاه کشیده بودند گیر کرده و پاسداری با سرنیزه بالای سرم ایستاده است. اما آزادی به کدام سو رفته بود؟ آری، آزادی هم با دیدن دشمن قدیمیش یعنی زنجیر به فاضلاب فرو رفته بود.