یک مکالمه تلفنی ، یک لحظه احساس، و یک دنیا عشق

هشت شب بود، گوشه سمت چپ، جلوی تخت نشسته و به درخت کاج خیره شده بودم. پدرم گوشه سمت راست، بالای تخت نشسته بود. خوراکش مثل همیشه کباب چنجه بود. ما بچه ها این خوراک را دوست داشتیم اما او از این خوراک که هر روز بتجویز دکتر باید میخورد، بیزار بود. بسختی میجوید. بعضی مواقع هر چقدر میجوید که بتواند قورت بدهد نمیشد تا بالاخره یواشکی تفاله را از دهانش در میاورد و گوشه بشقاب میگذاشت، اگر نونی چیزی دورو بر بود میگذاشت رویش که کسی نبیند. چتول عرقش راهم از گوشه و کناری در میاورد و باین طرف و اونطرف نگاه میکرد که کسی نبیند، سر میکشید و دوباره قایم میکرد. انگار قایم موشک بازی میکرد. مثل موش مرتب اینطرف و اونطرفو میپایید که کسی نبیند. بچه ها همه چی رو میبینن، اما پدر فکر میکرد هیچکس نمی بیندش. من که همیشه زیر چشمی نگاش میکردم. نمیدونم چرا همیشه دلم براش میسوخت. گاهی وقتها برای مامان و بابام گریه میکردم.

تا 17 سالگی حتی یک روز نتونستم از مادرم جدا بشم! مامانم از این بابت برام نگران بود، هر ترفندی میزد که مرا از خودش جدا کند نمیشد. میگفت آخه دختر یه روزی باید شوهر کنی بری، تو دلم میگفتم من هیچوقت از مامانم جدا نمیشم، هیچوقت ازدواج نمیکنم. همیشه آرزو میکردم قبل از اینکه اونا از دنیا برن من برم. برای من هیچ تصوری وحشتناکتر از از دست دادن مادر یا پدر نبود! ای کاش الان هر دو در حیات بودند و نامه مرا میخواندند!

بابام اینقدر که از حیاط و اون گوشه تخت و نسیم درخت کاجش مست میشد از خوردن شام و چتولش که خودش میگفت “دوامه” لذتی نمیبرد. علاقه زیادی به گل و گیاه داشت. حیاط ما همیشه در این ساعت از روزتوسط پدرم آبیاری میشد. فرقی نمیکرد که قبلا”بوسیله کس دیگری آب پاشی شده یا نه. خلاصه ما را هوا را و خودش را مست ازعطر گلها و نسیم درختها میکرد.

جلوی تخت نشسته بودم با پاهای آویزون و زیر چشمی به بابام نگاه میکردم که گفت ” خوب لذت ببر بابا جان، این نسیم، اکسیژن خالصه. بیا اینجا”. گفتم نه. گفت، بهت میگم بیا. در دستش یک تکه کباب چنجه و در لبانش چند خنده و در چشمهای آبیش دو گوله اشک که مثل دگمه زمردی میدرخشید. نمی فهمیدم این چشم اشک آلود میخندد یا میگرید. انگاراز عشق برق میزد، شاید همون اشک بود که برق میزد. هر وقت اظهار علاقه به کسی میکرد این حالت میشد، خنده و گریه باهم در چهره اش نمایان میشد.

اول گفتم نه اما بعد رفتم جلو، کباب چنجه رو گرفتم و زود گذاشتم دهنم. خیلی خوش مزه بود. بلافاصله برگشتم لب تخت نشستم و دوباره به درخت کاج خیره شدم.

باد ملایمی درختها را حرکت میداد. انگار درخت کاج میرقصید – باد شدید شد – همه درختها شروع کردند به رقصیدن: شمشاد ها، انار، آلبالو، خرمالو. اما درخت کاج که درست روبری من بود، یک مرتبه شروع کرد به چرخش، شوخی نمیکنم میچرخید – میچرخید، تند تند.

اول دلم شور زد که نکنه بیافته، انگار سرم گیج میرفت، فکر کردم شاید خودم دارم میچرخم، اما نه، درخت کاج بود. وای…با چه سرعتی میچرخه، مثل فرفره. نمیشه دید چیه. داشتم فکر میکردم که چطوری جلوی این چرخش را بگیرم. فکر کردم، فکر کردم. داخل باغچه شدم که بگیرمش. اول یه پامو گذاشتم، بعد دیدم یه پایی نمیشه، دوتا پامو گذاشتم تو باغچه. مثل اینکه دیر شده بود، آخه سرعت چرخش زیاد شده بود، دیگه نمیشد ببینی، نمیشد ببینی چیه که میگرده. خیلی زیبا بود. مثه گرد باد، اما زیبا، سبز. گردباد سبز. تصور کنید یه گیاه سبزی که با سرعتی سرسام آور بچرخد، مثل گردباد اما سبز. سرم گیج میرفت. تعادلم رو از دست داده بودم، اما میدونستم که اگر سرم هم گیج برود افتادنی نیستم چون پاهام توی باغچه فرو رفته بود، نه جلو میرفت نه عقب.

با دستام میخواستم چرخش کاج… نه، چرخش.. اوه ! گل آفتاب گردونه که میگرده. نه، کاج نیست. من اشتباه کردم این گل آفتاب گردون بود! قاه قاه میخندم! اصلا” از اولش هم گل آفتاب گردون بود اما من اشتباه دیدم. وای گل آفتاب گردونه که میچرخه. میگرده، میچرخه، کاج نیست، گل آفتابگردونه – میخوام بگیرمش اما نمیشه – خیلی سرعت داره – نمیدونستم وقتی گل آفتاب گردون بچرخه یا بگرده اینقدر زیبا میشه. مثل صورت خندان یک زن زیبا.

دوباره سعی کردم بگیرمش اما نشد –حالا تصمیم گرفتم که از باغچه بیرون بیام و کاری به گردش آفتاب گردون نداشته باشم، فقط نگاش کنم. اما نه، مثل اینکه نمیشه. یعنی چه؟ پاهام تکون نمیخورن، مثل تنه درخت کاج. آهان فهمیدم، منم مثل آفتابگردون تو باغچه کاشته شدم– باورم نمیشه – جفت پاهام مثل تنه درخت، توی باغچه کاشته شدن – اما نمیچرخم – صاف صاف ایستادم– ای وای – درست میبینم ؟ دارم از نزدیک نگاه میکنم. میبینم، این گل آفتابگردون نیست، اشتباه دیدم، باورم کنید، بزیبایی گل آفتابگردون هست اما گل آفتاب گردون نیست که داره میچرخه، با سرعت داره میگرده، میخنده، میرقصه، نه، نه، این.. صورت عمه اشرفه، آره خودشه!! باور کنید!

بابام میگفت جای خواهرمه، بابام خواهر نداشت اما هزار بار ازش شنیدم که میگفت اشی خانم جای خواهرمه خیلی دوستش دارم- خیلی با مهر و با محبته. زیبایی درونی و بیرونی را باهم داره.

یه روزی بعد از کار، سرزده به منزل عمه اشرف رفتم، از خستگی ولو شدم روی زمین. خیلی گرسنم بود اما روم نمیشد بگم. خونه عمه اشرف مثل گل تمیز بود. طنین صدای مرضیه فضای خانه را بیشتر آرامش میبخشید: دیدی که رسوا شد دلم..غرق تمنا شد دلم… عمه اشرف عاشق صدای مرضیه بود. بهش میگفتیم اشی خوشگله آخه راستی راستی خوشگل بود. همینطور که از توی آشپزخونه باهام حرف میزد، با یک ظرف خوراکی که بخار ازش بلند میشد بطرفم آمد. آه.. چه لذتی.. خسته باشی، گشنه باشی، خونه اشی خوشگله باشی، رو قالی قشنگ ولو باشی، صدای مرضیه را هم، با یک خوراک گرم داشته باشی.. اگر میخوای زندگی رو لمس کرده باشی باید سری بزنی به خونه عمه اشرفی..

بهر حال خودش بود، عمه اشرفی بود نه گل آفتابگردون – دارم از نزدیک میبینمش چون خودم هم تو باغچه چال شدم – چه حالی داره – اصلا” باور کردنی نیست – درخت کاج، من، گل آفتابگردون، وای.. گل اشرفی، نه، نه، بازم دارم اشتباه میکنم، عمه اشرفی. همونطور داره میچرخه، بسرعت. آهان این صورتشه، مثه گل اشرفی، اینم موهاشه، مثه امواج دریا، – همونطور که میچرخه موهاشم موج میخوره.

صورتش خندان وسفید – فقط همینو میشه دید، خندان و سفید. مثه گل اشرفی. اصلا” گل اشرفی داریم؟ من چی میگم گل اشرفی چیه، عمه اشرفی – این عمه اشرف خودمونه – باید از باغچه برم بیرون به بابام بگم. آه.. بابام چقدر خوشحال میشه، دوباره قند تو دلش آب میشه، دوباره چشاش مثه زمرد میدرخشه. هروقت از اشرف خا نم حرف میزنه صورتش غرق شادی و چشاش پر از اشک میشه.اشک شوق.

مثل من که همین الان اشک شوق دارم – عمه اشرف همسایه ما شده. حتی سعی نمیکنم که پامو از باغچه بیرون بیارم چون حالا، منو عمه اشرف و گل آفتابگردون، همه باهم همسایه هستیم. آخه من که عمه راست راستگی ندارم اما عمه اشرفی رو از عمه واقعی هم بیشتر دوست دارم.

عمه اشرفی..

گونۀ گُلی، روی سفید،

دامن تنگ، نه کوتاه نه بلند،

قدش کوتاه..، پاشنه بلند،

زمستونای کوتاه

تابستونهای بلند

برای دوتا دلبند،

دست تنها و زرنگ

می خرامید این زن

میدوید این شیرزن،

جاده ها رو گز میکرد،

موتورسوار و رد میکرد.

مینوازید محکم، الحق

روی ماشین تحریر تق تق

با سرعت، مکرر

و مکرر..

بهرحال..

روزگاران گذشتند، شب و روز

عمه اشرف میگفت:

روزگار، جای گذره

بهتره خوب بگذره!

29 اکتبر2009

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!