در سکوتی سنگین
که نفس در تنگنای سینه حبس میشد
و نبض
که بیتابانه میزد
بر رگ
چون بیدادرسی بر زنجیر
در بازگشتش
به انتظار بهار…
بیاعتماد آرزوهای خویش
گاه غرقه در رویاهای یقین
در بازگشتش
بنشسته بر خاک
بودم
تا که آفتاب
ایمنگاهی شود برای شکفتن
بیهیچ دل شورهای
اما
و خاموش بنشیند
خاموش
آنجا که در آتش کینه و خشم میسوزد هنوز
در دست های نوازشگر باران بهار
در بازگشتش
چون پروانهای
سبک
به پرواز در آمده ام
با رنگ رنگ اندیشههایم.
کنون که بادها در گذرند
سبک بال و پر شتاب
از هر سو
و مرغان زمزمه
این هلهلههای شادی و گریز
در بند بند فاصله ها
شرار انگیز
فوارههای آواز میگسترند
قطرهها آبشاران آرزویند
و انسان
غرق در رویاهای درون
گرم _ آفرینش بهار …
در بازگشتش به اعتماد بر خاسته ام.
غیاثپور اسفند ۱۳۸۸