اندر باب هیئت حل اختلاف

تاریخ: زمستان ۱۳۵۲

محل: اداره کار استان تهران، هیئت حل اختلاف.

آقای “تمیزکار” مستخدم اداره پرونده‌ای به دست درب را باز کرد ودر آن

همهمه مخلوط با بوی فقر و دود سیگار از ته گلو فریاد کشید:

“هژبر عزیز خانی، کارگر شاکی‌ شرکت تلفن؟”.

از انتهای سالن و از میان انبوهی از کسانی که برخی‌ روی دو سه نیمکت نشسته و باقی‌ نگران و بیصبرانه ایستاده بودند مرد مسنی با پالتویی رنگ و رو رفته و مندرس که بیشتر به پالانی کارکرده شبیه بود تا به پالتو، لنگ لنگان به جلو آمد.

ته ریشی که داشت قسمتی‌ از صورت شکسته و آفتاب خورده‌اش را پنهان میکرد ولی‌ شیار‌های ژرف روی پیشانی‌اش همچون نوشته‌ای بود که داستان زندگی‌ سختش را آشکار میکردند. دستان خشن و زمختش دستهای دو بچه سه چهار ساله با موهاییی بلند ولی‌ ژولیده و اینجا و آنجا بهم چسبیده را محکم گرفته بودند. در پشت او دو کودک پنج شش ساله دیگر بودند با لباس‌های کهنه و گالش به پا که یکی‌ با یک دست تکه نان بربری خشک شده‌ای را سق میزد و با دست دیگرش پشت پالتو پدر را چنگ و دیگری خواب آلوده و از سر بی‌ میلی‌ بدنبال آنها بود.

پنج تأیی وارد سالن بزرگ و دادگاه مانند هیئت حل اختلاف شدند و با اشاره تحکم آمیز آقای “تمیزکار” پدر بر روی صندلی‌ انتهای میز بزرگ مستطیل شکلی‌ که با پوششی از ماهوت سبز رنگ بیشتر سطح سالن را اشغال کرده بود نشست و تمام بچه‌ها را میان دو پایش گرفت.

آقای “کشورگشا” نماینده وزارت کشور در هیئت، از انتهای دیگر میز از او پرسید:

“اسمت چیه پدر؟”

“هژبر عزیز خانی”

نوشتم:”نگون بخت به فراوانی”

“چند سالته؟”

“چهل و هشت سالمه قربان”

نوشتم:”شصت و هشت ساله مینماید”

“چه کاره بودی؟”

“کانال کن بودم قربان”

نوشتم:”گور خویش میکندم”

“چند سال سابقه کار داری؟”

“بیست و هشت سال قربان”

نوشتم:”عمری به بیزاری و ناچاری”

“چرا اخراج شدی؟”

“قرقره کابل روی پاهام افتاد و مجبور شدم سه ماه آزگار تو خونه زمینگیر بشم”

نوشتم:”هر چی‌ سنگه برای پای لنگه”

آقای “کارکشته” نماینده وزارت کار به میان سوال بعدی آقای “کشورگشا” پرید.

“این بچه هارو چرا با خودت آوردی؟”

“زنم شمال شهر رخت شویی میکنه، نمیتونستم توخونه به امان خدا بذارمشون”

نوشتم:”سفره بینوا تهی‌ و بستر او بارور است”(۱)

آقای”عدالت پرور” نماینده وزارت دادگستری در هیئت پرسید:

“خب چرا برنمیگردی سر کارت؟”

“سر کارگر میگه، سه ماه تو خونه خوردی و خوابیدی و تنبل شدی، مثل قدیما نمیتونی‌ کار کنی‌، ولی‌ دو سه ساله که تمام اونهأی که سابقشون از بیست و پنج سال بیشتره رو دارن به بهونه‌های مختلف بیرون میکنند که باز نشستگی ندن”.

میخواستم بنویسم که به ناگاه آقای”کارکشته” دفتر صورت جلسات را از دستم گرفت و با عصبانیت گفت:

” آقای منشی‌ منش این چرت و پرت‌ها چیه مینویسی؟ باز عشق و عاشقی زده به سرت؟”

آقای “ترک دوست” یکی‌ از سه نماینده کارگران در هیئت از آنطرف میز نیشش تا بناگوش باز شد و به لهجه غلیظ ترکی‌ و در حالیکه ابروانش را در نگاه به من بالا پایین مینداخت گفت:

“ها!! برّ پَدَر و مادرت لعنت جوانی‌”

آقای “رایگان طلب” به همراهی آقای”سودآور” و آقای “منفعت چی‌” که هر سه نماینده کارفرمایان در هیئت بودند در حالیکه مشغول خواندن نوشته‌های صورت جلسه آنروز بودند، پس از مشورت کوتاهی با یکدیگر رو به آقای”کارکشته”کردند و آقای”سودآور” به نمایندگی آندوی دیگر که به تائید او سر تکان میدادند گفت:

“شخصاً فکر می‌کنم، مورد مطابقت دارد با اصل نودو یک بند ب قانون تخلفات اداری و با توجه به اینکه ایشان هرازگاهی از مداخله و اظهار نظر در مورد شور و قضاوت اعضای هیئت نیز خودداری نمیکنند، توصیه می‌کنم حد اقل توبیخ نامه‌ای در پرونده ایشان درج شود!”

آقای “کارکشته” رو به من کرد و گفت:

“شما صبح اول وقت خودتون را به آقای مدیر کلّ معرفی‌ کنید من تلفنی امشب با ایشان صحبت می‌کنم”.

صبح روز بعد به دیدن آقای “فصیح” مدیر کلّ اداره که بعضی‌ از همکارانم میگفتند تا قبل از انتقال من به آن اداره هیچ لکنت زبانی‌ نمیداشت رفتم.

“آقای منشی‌ منش من گزارش خوبی‌ از شما ندارم، چرا در کار هیئت مداخله میکنی‌؟ شما یک منشی‌ بیشتر نیستی‌! منشی‌ یعنی‌ میرزا بنویس!، شما فقط کارتون تهیه صورت جلسه از اظهارات طرفین دعواست نه فضولی در کار هیئت.”

گفتم:” جناب فصیح یک شب تشریف بیارید هیئت ببینید چه خبر است و چه جور این آقایان حق کشی میکنند.هر کدام از این کارگران نون بیار خانواده‌ای پر جمعیّت هستند، اینکه درست نیست بعد از عمری مشقّت به امان خدا رها بشوند”

صورتش بر افروخت، از تجربه میدانستم همانا لکنت زبانش در راه است.

“آقای مو مو منشی‌ منش گو گو گوشت به منه یا نه؟ مگر تو و و وکیل وصی‌ آنها ه ه هستی‌؟ به تو چه ربطی‌ داره؟ اگر بخواهی اینطور ادامه بدی مجبورم ط ط تصم م م میم دیگه‌ای بگیرم.”

میدانستم شدید‌ترین مجازاتی که میتوانست برای من در نظر بگیرد منتظر خدمت کردن من بود که برای دانشجوئی در شرایط من ایده آل بود، از این رو با اطمینان خیال و کمی‌ گستاخی گفتم:

“آقای فصیح، اگر حقوقم کم نشه، از انجام هیچ کاری از جمله کار آقای تمیزکار نیز باکی ندارم.”

“ب ب بسیار عالی‌، همین الان بو بو برو ط ط طبقه پائین و از شکایت نویسی کا کا کارگران شروع کن.”

“باشه!”

رفتم طبقه پائین و در تاریخ پر افتخار خدمات دولتیم! برای اولین بار اطاق خود را داشتم.با خط خوش پشت سرم روی دیوار نوشتم:

“روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد،

چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد.

بدیهیست تمام اسامی مستعارند.

(۱) نقل قول از کتاب “ژئو پلیتیک انسان گرسنه” ترجمه منیر جزنی.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!