اولین روز درس

اولین روز درس

برادرم بمن یک کتاب دست نویس داد که در لابلای کتابهای قدیمی اش در تهران دیده بود. داستانهای کوتاه و بلندی کتابی که او بمن داد در سالهای بین 1953 و 1654 نوشته شده است. و تازه جوان سیزده ساله ای که این داستانها را نوشته است داستانهایی از نقل پدرش یا پدر بزرگش هم نوشته که مال حد اقل صد سال پیش است. یعنی به سالهای 1912 بر میگردد. همسر برادرم گفت نقاشی ها و تصاویری هم که پسرک سیزده ساله و دوستانش به کتاب اضافه کرده اند بسیار جالب است و اگر بتوانی اینها را بنویسی و تایپ کنی شاید برای کسانی خوب و آموزنده و یا حد اقل جالب باشد که دنیا از دید یک پسر بچه سیزده ساله چطور بیان شده است.

من هم سعی میکنم که این داستانها را برایتان بنویسم. شاید برای ما ثمری داشته باشد. و با افکار و دید جوانان پنجاه سال پیش آشنا شویم.

اینطور که من داستانها را خواندم پسر جوان بایست خیلی مذهبی و نماز خوان بوده باشد ولی وی اینطور که معلوم میشود دارای پدر مادری بوده که در آنزمان دانشگاهی بودند.

پدرش باحتمال میبایست جز دانشجویانی میبوده که به فرنگ برای تحصیل اعزام شده بودند و باحتمال مادرش هم میبایست از خانواده های کاتولیک بسیار متعصب اروپای بوده باشد. زیرا پسرک با وجود علاقه شدیدی که به اسلام بعنوان یک دین خوب و برتر دارد و عشق و علاقه ای که به علی علیه سلام و یا امام حسین بعنوان سرور شهیدان و سید شهدا ابراز میدارد از علاقه و عشق مفرط خود به مسیح هم بسیار سخن رانده است و باحتمال میبایست بین این دو دین و شاید چندین دین گرفتار شده باشد و لاجرم به تحقیق و تفحص پرداخته است.

و باز من حدس میزنم که وی داشتن مادری غیر مسلمان را از سایرین مخفی میکرده است تا اینکه خودشان بفهمند. زیرا باحتمال توسط همکلاسیهای آنزمان خود مورد آزار قرار میگرفته است.

آنچه که مسلم است وی اکنون اگر زنده باشد بایست هفتاد ساله باشد و یا نزدیک به این سن.

وارد کلاس درس شدم هیچکس از جایش تکان نمیخوردو همه مثل مرده بدون حرکت نشسته بودند. شما شاید اکنون باور نکنید که در تهران آن زمان چقدر شاگردان از معلم بیم داشتند و چقدر از او حساب  و کتاب میبردند. آنان با دیدن ورود معلم به کلاس حتی نفس های خود را در سینه هایشان حبس کرده بودند که بلند بیرون نیاید.

شاید این داستان برای شما عادی نباشد. شما حق دارید امروزه بچه های شما شاید برایتان تعریف هم بکنند که چطور بچه ها معلمها را آزار میدهند. اگر شما پدر و مادر یکرنگی و بسیار نزدیک با بچه هایتان باشید حتما آنها خواهندگفت که معلم را هو کرده اند. معلم گریان از کلاس بیرون رفت. ولی در آنزمان معلم ها مثل دیکتاتورهای نظامی و یا مذهبی بر کلاس حکومت میکردند و چنان وحشیانه بچه ها را کتک میزدند که کسی جرات اینکه چپ نگاه کند را نداشت. و بچه ها را مقابل چشمان دیگران فلک میکردند و با ترکه های خیس اینقدر به کف پاهایشان میزدند تا خونین و مالین بشود. کودکان بیچاره آن زمان با ترس و وحشت بمدرسه میرفتند و مواظب بودند که بهانه ای بدست ناظم و یا مدیر و معلم ها ندهند تا آنان را بباد کتک بگیرند.

ولی اکنون( میبایست دوره تحصیلی خود نویسنده باشد) بچه ها خندان بمدرسه میروند و بدون داشتن کتاب و دفتر سر کلاس حاضر میگردند. و گاهی هم از مدرسه جیم میشوند و به سینما ها یا به گردش میروند و معلم ها را اذیت میکنند تا آن بیچاره ها از فرط غیض و عصبانیت بلرزند. البته معلمهای با سواد و دوست داشتنی هم هستند که شاگردان به آنها شدید علاقه مند هستند و سعی میکنند آنان را از خودشان راضی نگه دارند.ولی متاسفانه تعداد معلم های خوب زیاد نیست. و اکثر آنان کینه ای خل و چل هستند و با شاگردان رفتاری دارند مثل اینکه هیچ از تعلیم و تربیت چیزی نمیدانند.

اکثر معلمهای ما کم سواد هستند و دانش چشمگیری ندارند ولی در عوض بسیار خشن و ظالم میباشند تا آن کمبود بی دانشی را با ترس از خودشان و ترس از انتقام و رفوزه کردن جبران کنند. وضع مدارس ما یک کمدی درام است. معلم بیسواد از همه جا مانده معلم میشود و عقلش گاهی اوقات پاره سنگ برمیدارد. قدرت بیان ندارد و من من میکند و هنوز مثل دوران تحصیل خودش شب اداری دارد و تو جاش بله آره میکند. از بچه های لات و قوی هیکل میترسد و تلافی آنرا سر بچه های کوچک اندام و درس خوان در میآورد. بعضی از شاگردان هم که خل و بیسواد هستند و اصلن از درس و مشق چیزی حالی شان نیست. اینقدر فکر محدود واحمقانه دارند که چی بگم. نمیدانم که اینها چطوری بالا آمده اند و رفوزه نشده اند. و اکنون لژ نشینان کلاس هستند و اصلن به درس علاقه ندارند. معلم ها هم که بلد نیستند که علاقه شان را به درس و مشق جلب کنند. آمدن آنها به مدرسه شاید نرفتن به اجباری( یعنی سرباز اجباری) باشد. یا اینقدر بیعار هستند که فکر از دست رفتن اوقات گرامی شان نیستندو فقط وقت کشی میکنند. آنان آلت های خود را سر کلاس در میاورند و روی میز میکوبند ویا میگذارند. آنها از ما بزرگتر هستند.  شاید هنگامیکه من دوازده ساله بودم آنها شاید هفده ساله بودند. بعضی آنان خوب بازی میکنند و در والیبال یا بکس بازی خیلی خوب هستند و خوب آبشار میکوبند و شاگردهای دیگری هم به آنان که خوب بازی میکنند خیلی احترام میگذارند.

بعضی دیگر از شاگردان خیلی درس خوان هستندو اینقدر درس میخوانند که همیشه کتاب از آنان جدا نمیشود آنان همان کسانی هستند که یک ضرب کنکور را قبول میشوند ودر رشته های خوب دکتر پزشگ و یا دندان پزشگ میشوند. آنان با هوش سرشار و خر خوانی همه چیزها را میدانند و احتیاجی هم به معلم ندارند. آنان کتابها رابدون استفاده از رهنمایی هعلم ها میخوانند و میفهمند.

آنان همه فرمولهای ریاضی و یا شیمی و فزیک را از بر هستند و هر مساله ای را براحتی حل میکنند. و خوب هم میتوانند توضیح دهند. بچه های ناقلا هم با آنها دوست میشوند تا از آنان کمک درسی بگیرند. مثلا خسرو یکی از شاگردان بسیار درس خوان است او حتی در زنگ ورزش هم کتابش را کنار نمیگذارد و میخواند. عده ای هم منفی باف و لاابالی هستند و چون بیجهت رفوزه شده اند  وی یا دیر به معلم ها سلام گفته اند و معلم هم از آنها انتقام گرفته و روفوزه شان کرده است.

بعضی بچه ها هم بمناسبت قدرت بدنی به بچه های دیگر زور میگویند و اگر میخواهی آنان ترا اذیت نکنند بایست به آنان باج بدهی آنوقت از تو حمایت میکنند و اگر کسی بخواهد ترا اذیت میکنند مثل شیر به او حمله میکنند و یا بایست درس و مشق آنان رابنویسی تا آنان هم کاری بکارت نداشته باشند. بدین ترتیب گردن کلفت های کلاس دارای نوچه هایی هستند که با آنان همکاری میکنند. حالا تکلیف من چیست که بایست این کلاس را اداره کنم. عده ای از بچه ها زرنگ و درس خوان هستند. من هم وارد کلاس شده و یکسر رفتم سر یک جای خالی که نزدیک پنجره بود پهلوی یک وروجک ناقلا که شیطنت از سرو پایش میریخت نشستم. اینور منو یک دیوانه شکلی نشسته بود و اون ور هم یک بچه ای که شکل عاقلها بود.و آن یکی شبیه یک دیوانه زنجیری. یک معلم هم داشتیم که آمد سرکلاس لامصب مث شمر پیاده بود یه سبیلهای کلفت مردونه  وحشتناک و یک جفت چشمک مث چشم عقاب  که من پر دل و جرات وقتی اونو دیدم که با چشمان قرمز و سیاه خودش منو نگاه میکنه شروع کردم مث بید لرزیدن. کلاس که میتوانس مث جهنم باشه یکهو ساکت تر شد مثل گورستان نزدیک خانه ما. بچه ها مثل الاغهای مظلوم  وار نشسته بودند و جم نمیخوردند و معلمو ورانداز میکردند.

معلمون همه را نگاه میکرد و مث اینکه با نگاهش میخواست بهمه یک کشیده خوب بزند. بوی عرق منحوسی که باحتمال از ترس بچه ها بود کلاسو برداشت. و از ترس آقا معلم از تن بچه ها همین طور جریان داشت دماغمو آزار میداد. خیلی دلم میخواست که از اون محیط فرار کنم که نمیشد.  ولی مگه میشه از دست این همه جلاد فرار کرد. حالا وضع آن زمون را با حالا مقایسه کننین. پشت کت معلم مینویسند که این خانه اجاره داده میشود. یا من دیوانه ام. معلم بینوای اکنون تو کلاس راه میره و بچه ها مرتب پشت کتش را میخوانند و با هم پچ پچ میکنند و شاگردها به معلم میخندند و او بدبخت نمیدونه چرا آنان میخندن. نمیدونه که از چه چیزی میخندن. یا برای چی اینقذه خندنشون گرفته. خلاصه با عصبانیت که داره دو نفرو که بیشتر میخندن میگیره زیر مشت و لگد و حسابی آنان را میزنه یعنی با هاشون زدو خورد میکنه. فردا هم بچه اگر بابایی گردن کلفت داره بچه میره باباش میآره و معلم مادر مرده یک دفه واز نشسته میشه و یا اخراج و یا منتظر خدمت و یا توبیخ.  و بعد هم بایست بره ابرقو گدایی بکنه. خلاصه کلوم اینجوری وضع  چه میشه کرد.

راستی نه به آن شوری شور و نه به این بی نمکی اکنون. چه اشکالی داره که ما حقایق به همه شاگردان بگیم و به اونا بفهمونیم که بایست به فکر آتیه خودشان باشند و با معلمها کلنجار نروند. و درسشون بخونن و دکتر و مهندس بشن. هان اگه معلم و شاگرد با هم خوب باش و نخوان همدیگر را اذیت بکنن و آزار بدن خیلی مشگلات حل میشه.

آگه شاگرد و یا شا دراز بدونه که معلم با او غرض و مرضی نداره  و جای باباش یا جای برادر بزرگه شاید اوضاع بهتر بشه. هر چند که بچه مچه های امروزی دیگه به باباشون هم احترام خوبی نمیگذارند. و پر رو ها میگن پیر کفتار بابای من.  یا مادر خرم. ولی باز خیلی از بچه ها ننه باباشون خیلی دوست دارن  هرچند که از خشم و عصبانیت آنها هم رنج میبرند.  ولی اگر علاقه بین شاگرد و معلمها باشه و یا شاگرد بفهمه که سوات را برای خودش میخوانه و نه برای دلخوشی معلم و سر معلم خوب را نبایست کلاه گذاشت و با او رفتار خوبی داشت خیلی بهتره. راستی چه عیبی داره که معلم شاگرد هم با هم دوست و مهربان باشند. خوب جونم براتون بگه ….

یارو اون معلم سگ مذهب بمیان ما آمد و با اون اخمها و چشمهای از کاسه در اومدش هی مارو ورانداز میکرد. و هی زهره چش میگرفت. بچه مچه ها مثل بزمجه ها و موشهای آب کشیده خودشون یک جوری از نگاه های او قایم میکردند و مثل اینه بامعلم قایم موشکبازی در میاوردن. اون بد کتاب هم ول نمیکرد و مث اینکه کیفور شده بود هی تو چشای ما نیگا بکنه. آخر سر هم بمن گفت تو برو پای تخته سیاه. من بینوا هم با هزار ترس و لرز رفتم پای تخته سیاه.

من چون همیشه درسهارا سر کلاس خوب گوش میکردم این بود که اگر بلافاصله از من درس میپرسیدند خوب میتوانستم جواب بگم ولی چون طوطی واری یاد گرفته بودم و حفظ میکردم این بود که زود هم یادم میرفت بخصوص ریاضی که بایست درست میفهمیدم که چرا مثلا دو ایکس یک چیز دیگری است از ایکس به توان دو و وقتی هم از معلم بداخلاق پرسیدم که چرا یکبار بایست دو را جلوی ایکس بنویسم و یکبار هم بالای ایکس با مسخرگی گفت برو کتابو بخوون میفهمی. همان آقای صاددیقی بود که مرا بی جهت روفوزه کرد در صورتیکه من در همه درسها بجز در ریاضی خیلی خوب بودم.  بعدها یک معلم دیگری داشتیم که خدایش بیا مرزد او قشنگ برای من فرق بین دو ایکس و ایکس به توان دو را دادو من هنوز از وی ممنونم.

بعد هاکه معلم شدم خودم فهمیده بودم که بایست درس را درست شکافت و باز کرد تا شاگردان با گسترده شده درسها قشنگ بفهمند.  که چی به چی است. نمره هایی که یارو بمن داد تنها یک نمره تا قبولی میخواست مثلا اگر بجای شش به من هفت داده بود من قبول میشدم ولی از روی لج بازی اینکار را نکرد. من هم که از بابام و مامانم میترسیدم اصلییتن هیچی نگفتم.  که معلم بمن ظلم کرده است.

راستی من قرار بود که اولین روز مدرسه را برایتان بنویسم ولی اینقذه درد دل و ناراحتی داشتم که فراموش کردم. ببشخید. که من یک کممکی عوضی راه را رفتم. آنروز مامان گفت باید بمدرسه بروی اسمتو نوشتم تو مدرسه میروی یعنی همین امروز به مدرسه میروی. راستش من دیگر نمی خواستم که بمدرسه بروم زیرا همه نمره های از بسیت هیجده پایین تر نبود بجز همان درس لعنتی ریاضی که آنهم من خوب حفظ کرده بودم ولی نمی فهمیدم.  به مامان گفتم که میخواهم برم سر کار و برای خودم یک کارگر متخصص بشم. گفت اول بایست دیپلمت را بگیری بعد میتوانی سرکار بروی.  من تقریبابا معدل هیجده روفوزه شده بودم چون از دو درس ریاضی نتوانستم نمره بگیرم و اون بی انصاف هم هر دو درس را بمن شش داده بود اگر یکی را هفت میداد میتوانستم که تک ماده کنم و بکلاس بالاتر بروم و به هیچ عنوانی هم حاضر نبود که شش را هفت کند حتی یکی از شش ها را اگر هفت میکرد کار من تمام بود و میتوانستم از نق نق همه که چرا تو بچه باین با استعدادی رفوزه شدی راحت شوم . حالا بچه ها به جای سگ بابی و عباس افندی … بمن سگ بابی روفوزه یک وری برو تو کوزه میگفتند. بچه های بهایی بهتر بودند دیگر بمن سگ بابی رفوزه شده را نمیگفتند و فقط خلاصه میگفتند روفوزه و یا حد اکثر روفوزه بیچاره. 

 

مامان جونم یک ماچ مرا کرد و گفت پسر بیچاره ام یکراست میری چهارراه دم منزل آق مهدی اون جا یک مدرسه دیگه است نمیخواد به مدرسه سابق بروی که بچه ها اذیتت کنند به این مدرسه جدید برو. به آق معلم ها خیلی با ادب سلام کن نه اینکه مثل بچه های دیگر بگویی سابون توآقا.  بهشون خیلی احترام و عزت بگذار آنها را عزت تپون کن بچه جون معلم ها مثل دیگران هستند خیلی زود خر میشوند و مثل صاددیقی ترا نخواهند چزاند. من هم راه افتادم و با جفتگ چار کشی که یاد داشتم از فرط  ناراحتی رفوزه گی و برای اینکه یادم برود با خل خل بازی بمدرسه رفتم. یه تابلوی سیاه بالای مدرسه بودکه رویش نوشته بودند دبستان و دبیرستان  مشگ  ….هی زور زدم که باقی کلمات را بخوانم ولی رنگ و رو رفته شده بودند. یه راست رفتم تو ویک مشت بچه های جدید آنجا بودند.

من توی یک مشت بچه قول مول بودم آنان همه باحتمال چند سالی رفوزه فرموده بودند. بیکی از آنها نگاه کردم و پرسیدم میدانی که کلاس  ….ب کجاست؟ وی که از من خیلی گنده تر بود بدون اینکه منو داخل آدم حساب کنه روشو اونور کرد و گفت برو بمیر بچه ژیگول بچه خوشگل.  ما چقذه بدبخت شده ایم که امسال بایست با این کوچولو موچولو های خر مصب همکلاس بشیم. که ما چقدر بیچاره شده ایم که بایست با این فنقلی ها توی یک مدرسه باشیم و با هم مثلا درس قره قورت کنیم.

اگر این صاددیقی لامروت بمن نمره میداد و هی منو هر سال رفوزه نمیکرد اکنون من بایست دانشگاه باشم. پسر فینقلی برو گمشو دست رو دلم نذار.

بیچاره شاید اصلن نمیدانست که دانشگاه چیه و حتی معلمش هم که همان صاددیقی حرام زاده بود به دانشگاه نرفته بود. با مهربانی برای اینکه خیط نشوم گفتم مرسی دوست عزیز من هم مثل تو هستم و همان حسن کچل بد مروت صابونش به لباس من هم خورده است و من هم رفوزه ازدست او شده ام. گفت تو که دوست عزیز سر وضع خوبی که داری چرا پدر مادرت برایت معلم خصوصی نگرفتند تا ریاضی را بفهمی و قبول شوی؟ گفتم آخه پدر و مادر من فکر میکردند که من خیلی با هوشم و احتیاج به معلم خصوصی ندارم. و خودم بچه زرنگی هستم والله یک خورده اش هم تقصیر خودم بود وقتی دیدم که ریاضی را نمی فهمم زده شدم و دیگر حتی سر کلاس هم بجای درس گوش کردن  داستان کلبه عمو تم را میخواندم وبرای سیاهان بدبخت آمریکا که برده بودن گریه میکردم. یک روز همان صاددیقی پهلوی من آمد وگفت بچه زیر میز به چه چیز نگا میکنی. 

هان سر درس من کتاب داستان کلبه عمو تم میخوانی. خوب بهت یک صفر کله گنده میدم که کیف کنی.  از این تاریخ او با من خیلی لج شد و شاید هم برنامه داشت که مرا رفوزه کند. یکبار هم که من نمایشنامه نوشته بودم گفت خوب بچه بجای نمایشنامه نوشتن و با دختر ها سر پل گشتن برو ریاضی بخوون.  گفتم آقا من میخونم ولی نمیفهمم گفت خوب بیشتر بخوان بیشتر می فهمی. شاید خودش هم که حتی دیپلم کامل نداشت و فقط تا کلاس یازده درس خوانده بود نمی فهمید.

پسر گنده گفت برو از آقا شعبون بپرس او می دونه که کلاس …به کجاست.  خواستم از همان جا به خونه برگردم ولی دیدم بد میشه. به حالتی زار نزد یک پسر غول بچه دیگه رفتم که اسمش شعبون بود و والیبال خیلی خوب بازی میکرد. گاهی هم بمدرسه ما میآمد و با بچه های ما مسابقه میداد و میبرد.  البته او آبشارهای خیلی محکمی میزد که هیچکس از بچه مچه های ما قدرت دفاع نداشتند و توپ به زمین میخورد. با حالتی معصوم نزد او رفتم و گفتم شعبون خان میدانی که کلاس …ب کجاست؟ و برای اینکه پسر غول پیکر خر بشه گفتم آق شعبون شما خیلی خوب بازی میکنید. و یک تعارف چاق و چله هم باهاش کردم تا بیشتر خر بشه. گفت آره نیم وجبی  ما چقذه بیچاره شده ایم که بایست با شما نیم وجبی ها همکلاس بشیم. حرفهای پسر اولی را تکرار کرد. دیدم مثل اینکه اینا میخوان من سوت کنن.

پیش خودم فکر کردم که اینها همه قربانی ها حسن کچل هستند همان صاددیقی معروف بیسواد که مثلا معلم ریاضی شده بود. 

به بچه گفتم ببینید اگر ما با هم درس بخوانیم و همدیگر را کمک کنیم شاید بتوانیم امسال نمره های بهتری در ریاضی بگیریم.  بچه وقتی دیدندی که من در سایر درسها خیلی خوب هستم و میتوانستم کمکشان کنم با من خیلی خوب تا کردند.

ما خیلی با هم کار کردیم و خیلی زود همه ما دبیرستان را تمام نمودیم و چون مدرسه معلم نداشتند ما را بعنوان معلم حق تدریسی استخدام کردند. و من بهمان مدرسه ای اینبار برای معلمی رفتم که حسن کچل هم در آنجا درس میداد. من حتی در کنکور هم موفق شده بودم و توانستم که در سن نوزده سالگی همکار همان معلم بد عنق بشوم. من با او قهر بودم و با اوسلام علیک نمیکردم.

بچه ها خیلی درس دادن مرا دوست داشتند و از خوب نمره دادن من هم لذت میبردند. من خیلی سخت میگرفتم و لی خیلی هم خوب نمره میدادم. تا اینکه حسادت آقای صاددیقی گل کرد و زیر آب مرا از معلمی در آن مدرسه زد.

نظر من از نوشتن این داستان واقعی این است که معلمین عزیز بدانند که ما هم روزی معلم خواهیم شد و بطور کلی ما که معلم هستیم بایست  وقت خود را با علاقه صرف تعلیم و تربیت جوانانی کنیم که چند سال بعد همکار خود ما خواهند شد. همه ما از خوبی خوشحال و از بدی و بد جنسی ناراحت میشویم.

شاگردان هم مثل دیگران آدم هستند و خیلی خوب هم درک میکنند. از درد ها ناراحت و از خوشی ها خوشحال میشوند. دبیران محترم و آموزگاران عزیز بشاگردان خوب بفهمانید که آنان برای چه درس میخوانند و آنان را اذیت نکرده آزار ندهید. انتقام نکشید و محبت کنید. مهربانی نمایید تا شاگردان شما هم مهربان شوند. به عقده های آنان زخم بیشتری نزنید. به شاگردانی که خوب درس میخوانند برسید و آنان را تشویق کنید تا دیگران هم مثل آنان بشوند نه اینکه آنان را هم از درس خواندن فراری دهید.  به شاگردانی که مردود شده اند بیشتر برسید و علت را جستجو نمایید آنان را خر و بیشعور نخوانید بلکه سعی کنید که آنان هم بفهمند و درک کنند.

نگذارید سرکلاس شما شاگردی نفهمیده بیرون برود و گاو بیاید و گاو برود. با آنها بیشتر معاشرت کنید و مشگلشان راحل کنید. شغل معلمی شغلی مقدس است شما تاجر و دکاندار نیستید شما با روح و روان یک انسان سر وکار دارید معلم خوب انسان خوب میسازد و معلم بد جانی و آدمکش.  کتابهای روان شناسی بخوانیدو با روحیه شاگردان خود آشنا شوید. غرور وکمبود خود را سر شاگرد خالی نکنید اگر زن شما با شما دعوت کرد تلافی آنرا سر شاگرد در نیاورید. و اگر شاگرد شما با فاحشه معاشر ت  میکند و یا اگر شما هم مجرد هستید و اور ا هم در شهر نوی نزد زنان فاحشه دیدید با او دشمن نشوید که چون شما را آنجا دیده است شما را لو خواهد داد وبه سایر بچه ها هم خواهد گفت. بلکه با او دوستانه رفتار کنید او هم مثل شما مرد است  و احتیاج به زن دارد اوهم در بحران جوانی نمی تواند خودش را کنترل کند. و نمی تواندجلق بزند زیرا درد آور است. 

یاد دروان نو جوانی و کودکی خود بیفتید که شما هم احتیاجاتی داشتید.انسان ها ماشین نیستند و ساخت کارخانه ها هم  نمی باشند.  شاگرد انی که بشما براق میشوند عوض انتقام و نابودیشان علت را جستجو کنید شما معلم ها پدران روحانی هستید.  شما اگر شاگرد خود را در شهر نوع دیدید و با همان فاحشه محبوب شماست عوض آزار او در آنجا با او دوستانه رفتار کنید تا او هم در مدرسه شما را لو ندهد و با شما دوستانه رفتار کند.  اگر شما در فاحشه خانه هر دو مرد هستید در مدرسه که محیط مقدسی است شما پدر روحانی هستید و بایست به او کمک کنید.

خشم و جنون را کنار بگذارید و اگر شاگرد شما با فاحشه محبوب شما همبستر می شود با نفرت به او نگاه نکنید او هم همان مشگلی را دارد که شما دارید.  هر دوی شما نمی توانید ازدواج کنید و یک زن را برای خودتان عقد نمایید.

 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!