دنباله داستان پریشانی دخترک یتیم

دنباله داستان پریشانی دخترک یتیم.

متوچهر خان حالا با پولهای بالا کشیده پدرم برای بچه هایش لباسهای نو میخرید دخترش یک پوستین نو سفیدخریده بود و من بایست با لباسهای بسیار کهنه که سرد بودند بمدرسه میرفتم. موقعی که پدرم بیمار ودر خانه زمین گیر شده بود این متوچهر بود که تقریبا هر روز بخانه ما میآمد و به پدرم دلداری میداد. و کمکش میکرد. آن موقع سر ماه سود های پولهایی  که با آن کار میکرد سر موقع میداد ولی بعد از مرگ پدر او صد و هشتاد درجه چرخید و تبدیل به یک انسان ظالم و بی رگ و نامرد شد. دیگه سود پولهایی که پدرم به او اینقدر اعتماد کرده بود بما نمیداد.

پدرم گفته بود متوچهر یک بهایی مومن و خوب است و با وجود اینکه همسرش از متوچهر بد میگفت که به خواهرش نظر جنسی دارد پدرم به همسرش میگفت که اشتباه میکند. پدرم مادر متوچهر خاله اش و منوچهر را خیلی دوست داشت و به آنها خیلی میرسید و کمک میکرد. ولی متاسفانه آنها او را تنها برای استفاده میخواستند. حتی خواهر پدرم هم بعد از مرگ پدرم دیگر بما سری نمیزد همه دنبال کار های خودشان بودند. دیگر پدری نبود که سفره بزرگ پهن کند و همه را دعوت به سورچرانی نماید این تنها پدرم من بود که مرتب فامیل در بخانه دعوت میکرد و به آنها غذا میداد. حالا همان فامیل میگویند که پدرت مردی اقتصادی نبود نمی بایست اینقدر گشاد بازی میکرد و دست به ریز داشت و دست و دل بازی میکرد. اگر مثل ما نون کور بود و ثروت خود را انیطور بذل  بخشش نمیکرد اکنون شما خیلی راحت تر بودید. و مادرت مجبور نبود که کلفتی کند.

مادر شاید یک دختر دبیرستانی کلاس هفت هشت بود شاید چهارده ساله که پدرم که از او ده سال بزرگتر و مدرک دانشگاهی داشت و دوره افسری خود را هم گذارنده بود به خواستگاری او آمد. همه گفتند که شما دیگر دامادی از این بهتر پیدا نخواهید کرد. نه نگویید. پدر مادرم میگفت که این دختر را من سر پیری بچه دار شدم. لااقل بایست دیپلم خود را بگیرد و بعد ازدواج کند. دیگران میگفتند که دختر درس میخواند که شوهر خوبی کند. حالا این شوهر خوب آمده است خیلی پول در آر است. موقعیکه مادر من با خانواده اش  در یک ساختمان کهنه کوچک زندگی میکردند. پدرم یک ساختمان بزرگ به تنهایی اجاره کرده بود. شاید هم دیگران حق داشتند پدر من هر چه در میآورد خرج میکرد مثل اینکه میدانست که کوتاه زندگی خواهد کرد. برای ما بهترین لباسها را میخرید چکمه من ایتالیایی بود و کفش برادرم از بهترین کفاشی های تهران خریداری میشد . برای من پدرم لباس به خیاط خصوصی شفارش میداد.

دوست مسلمان وبی انصاف پدرم هم بعنوان کمک و قرض که میبایست انجام دهد از پدرم مقادیر زیادی گرفته بود تا پدرم زنده بود کم کممک به او یا خورد خورد پولی میداد ولی بعد از مرگ او این دوست نابکار مسلمان هم غیب شد و دیگر به ما پولی از قرضی که گرفته بود نمیداد. و وقتی مادر به او تلفن کرد گفت شما که رسید و قبض دارید من که سفته و چک دادم بروید از طریق دادگستری حق خود را وصول کنید. مملکت قانون دارد و من هم که تنها بدهکار پدرت نیستم. دیگران مال او را خورده اند چرا من نخورم. دیگران دزد بوده اند که چرا من نباشم مگر فامیل بهایی شما همان منوچهر خان به شما پول میدهد که من بدهم همه سرتان کلان گذاشته اند چرا من نگذارم؟

مادر مدتی با رسید ها و سفته ها و چک هایی که دیگران به پدرم داده بودند در دادگستری دوندگی کرد ولی فایده ای نداشت جز کفش و کلاه پاره کردن دادگستری بی در و دروازه و آقایان بازپرسها و قاضی ها بی تفاوت مادر را مسخره هم میکردند که به مایه فطیر است برو خانم خدا به شما عقل بدهد. بروید یک وکیل خوب بگیرید شما که از پس این نامه نگاریها و لایحه نویسی ها بر نمیآیید.

وکیل ها هم پول زیادی پیش میخواستند و با قطع شدن حقوق پدر که دولتی نبود و قطع شدن پرداخت پولهایی که بدهکاران معمولا به او میدادند  کف گیر کاملا به ته دیگ خورده بود وما هیچ پول و پش اندازی نداشتیم.

بدین تریتب بعد از مدتی وضع ما از بد هم بدتر شده بود. در سرمای زمستان من بالا پوش مناسبی نداشتم و تمامی دوستان و فامیل پدرم هم که از او پول گرفته بودند با ما قطع رابطه کرده بودند. گویا ما جذامی هستیم.

همین فک و فامیل ما که مثل پروانه دور ما و پدرم میگشتند تا از مقام و پول او استفاده های جانانه ببرند حالا همه مارا رها کرده و اموال پدرم را که بنوعی در اختیار گرفته بودند و از سادگی و دل رحمی و خوش فکری او سو استفاده کرده بودند حال بما اصلا محل نمیگذاشتند. و مادر من هم توانایی مبارزه نداشت و تمامی چک ها و سفته ها و رسید ها و حتی گروگانهای آنان که شامل سند و غیره بود در دستهای لاغر و ضیعف مادر من که تنها زن خانه دار بود ارزشی نداشت.

از همه بدتر زخم زبانهایی بود که دیگران بما میزدند که پدرت ساده که البته مقصودشان ابله بود که به همه اینقدر کمک میکرد و دلسوزه همه بود غیر از شما. او میبایست که این در آمدهای کلانی که داشت زمین میخرید و بنام شما میکرد نه اینکه به این و آن قرض حسنه بدهد و گرفتاری برای شما درست کند. تمامی رسیدهاییکه او گرفته بود نام قرض حسنه بر آنان قید شده بود و دادگستری هم که مبالغی کلان برای باطل کرده تمبر میخواست و یا وکیل ها هم از جلو مبالغی که برای ما سرسام آور بود پیش پیش میخواستند. دیگران هم که از ضعف مالی و بدنی مادرم حد اکثر سو استفاده را میکردند. و هیچ کدام از آنان حاضر نبود که پولی از قرضهای گرفته شده شان را از پدرم بما که حالا سخت محتاج بودیم بدهد. آقای سجاد بدهی هایش را به بهانه اینکه بروید از طریق قانونی اقدام کنید نمیداد و مرتضی هم همین طور ما را حواله دادگستری میدادند و میگفتند که مادر بزرگ پدرت بهایی بوده است و شاید با دادن پول انگ بهاییگری را به پدرم از آن کاملا بی خبر بود بوی میچسبانیدند.

پدرم میگفت که فامیل مادر بزرگش از طرف مادری همه بهایی های خوبی هستند و مادرش به او میگفت به آنان میتواند اعتماد کند. یکی از آنها همین پسر خاله اش بود که میگفت بهایی مومن و خوبی است ولی مثل اینکه وقتی اسم پول و ثروت به میان میاید روکشی روی انسانیت ها میافتد. بدین ترتیب فامیل بهایی و دوستان مسلمان پدرم را کاملا غارت کرده بودند. باحتمال اگر خودش زنده میبود با آن سرمایه معنوی و در آمد ماهیانه ای که داشت هیچ کدام از آنان جرات دزدی و کلاهبرداری از او را نداشتند ولی اکنون یک زن بی دست پا و بی پول در برابر آنان قرار داشت که همه فامیلش هم مرده بودند. و آنان خوب میدانستند که وی نه پدری دارد نه مادری و نه خواهر و برادر دلسوزی این بود که هدف خوبی برای این دزدان مسلمان و بهایی بود.

( البته من تنها کلام دختر را نوشتم مسلم است که در بین همه ادیان و ایمان داران به آن دین ها آدمهای خوب و بد وجود دارند. بهایی خوب و مسلمان خوب و یا مسیحی خوب هم هست منتهی انسان باید خوش شانس باشد تا به آنان برخورد کند و مثل اینکه پدر این دختر این شانس را نداشت وگیر یک مشت دزد ان خوش ظاهر که از دین و ایمان سو استفاده میکنند افتاده بود.

پسر بچه که شصت سال پیش این داستان را در کتابچه اش نوشته بود نیز میبایست از دور با این دختر آشنایی داشته باشد و یااز زبان دیگران داستان او را شنیده باشد.)

وضع ما با این نامردیها و نا زنی های دیگران خیلی بد تر میشد. هم کس مرا از خود  دور میکرد یا با خشم و یا با کلام ساده ای بمن حالی میکردند که دوست ندارند با من مراوده ای داشته باشند. در سرمای سخت زمستان آنسالها و یا در گرمای کشنده تابستانهای آنسالها بدن ما پوشش مناسبی نداشت دستهایم در اثر کثیفی  یا سرما ترک خورده بودند و از زگیل ها پر شده و خون سرخرنگی از میان آنها بیرون میزد. مایع قرمز رنگ خون در سرمای زیر صفر درجه آنسالها یخ میزد.  آخ پدر پدر تو چرا نمیایی تا مارا از اینهمه سختی ها نجات دهی و اینهمه رنج و عذاب نکشیم. چرا مرا با خودت به بهشت نمیبری. چرا مرا که دخت کوچولو موچولوی تو بودم رها کردی در بین این همه مردم ظالم.  همان متوچهر که میگفت ترا خیلی دوست دارد و برایت میمیرد اکنون حتی به خانه خرابه ما سری نمیزند. و اموالی که تو به او برای کار تجاری دادی حتی کمترین سودش را دیگر بما نمیدهد ومیگوید پدرت خر بود که اینهمه پول را بدست من داد میبایست دستهایش را قطع میکردند و حالا مگر قانون نیست بروید از طریق قانونی اقدام کنید. مادر میخواست که به محفل بهاییان رجوع کند شاید دوستانه بتواند از وی پولی بگیرد ولی محفل هم بی تفاوتی کرد و گفت بروید از طریق قانونی که قدرت اجرایی هم دارند اقدام کنید ما که قدرت اجرایی نداریم.

حالا دیگر قساوت و بی تفاوتی سیستم بحد اعلی رسیده بود و همه بما بنظر اینکه اصلا چرا زنده ایم نگاه میکردند. آنان پدرم را ساده لوح و احمق مینامیدند که با وجود داشتن تحصیلات دانشگاهی و در آمد های مکفی نتوانسته بود درست سرمایه گذاری کند و بی جهت با بی شعوری پولش را به این و آن قرض حسنه داده بود تا مثلا کمک کرده باشد. خب اگر نمیکرد هم اورا مردی خسیس و بی وجدان مینامیدند. شاید مردم اگر او واقعا خسیس و بد بین بود و بکسی هم کمک نمیکرد هم اورا بنوعی دیگر ملامت میکردند.

آری ما هرکار که کنیم مورد ملامت و انتقاد قرار میگیریم شاید بهترین راه همان میانه روی باشد. حالا اگر پدرم زنده بود و اینها را میدید شاید افسوس میخورد که چرا به دیگران اینقدر اعتماد کرده است. یک روز مرتضی به دیدن پدرم آمده بود وگریه میکرد که فرزندانش غذا ندارند که بخورند و فورا پدرم یک چک پر و پیمان نوشت و به او مرتضی با دمش گردو میشکست هنگامیکه چک را گرفته بود و به مبلغ بالای آن نگاه میکرد. ولی همین مرتضی حالا که پدرم مرده بود به این و آن میگفت که مادر بزرگ پدرم سگ بابی بوده است و مردم را بر ضد ما میشورانید. ما که بهایی نبودیم هم صدمه بهاییگری را برای سو استفاده دیگران میخوردیم و هم بهایی ها بما کمکی نمیکردند زیرا بهایی نبودیم و حتی منوچهر خان هم که میدانست ما سخت محتاجیم به فکر مشگلات خودش وخانواده اش بود که پر و پیمان بخوردند بچه هایش مدرسه خوب بروند و شوهر و زن خوبی بگیرند. اینهم عدل خداوند قادر متعال. 

مثل اینکه من دیگر آدم نبودم کسانیکه پول پدرم را خورده بودند برای اینکه خودشان را تبریه کنند و چهره شان خراب نشود از ما و پدرم بدگویی میکردند و بقول بعضی ها غیبت مینمودند که پدرم از فرط خریت خانواده را بروزه سیاه نشاند و نمی
گفتند که این آنان بودند که مارا به روز سیاه نشاندند و پشت پدرم هم که مرده بود غیبت کردند. آیا ادیان الهی که اینقدر مردم را تشویق به خوبی و نیکی میکند بایست اینطور بی تفاوت و بی مصرف باشند؟ 

مگر ما دزد و جانی بودیم که اینطور ما را از اجتماع طرد میکردند میخواستند ما نباشیم تا نگوییم که آنان مال مارا بالا کشیده اند و مارا به این روز سخت کشانیده اند. هیچ کس دیگر بمن اهمیت نمیداد و هیچ کس دست مهری به روی موهای وز کرده من نمیکشید. چرا مردم اینقدر خود خواه و ظالم هستند. خدا یا تو که توانایی داری یک دست لباس توسط یکی از فرشته گانت برای من بفرست همان طوریکه برای سیندرلا فرستادی.  شاید من هم مثلا سیندرلا بتوان خوشبخت شوم.  آه بزرگترین آرزوی من همین بود یک دست لباس گرم و خوب همین ….هر روز که بمدرسه میرفتم  برای دختر های مدرسه دیگر خنده دار نبودم. من در مدرسه برنامه داشتم  آری مایه تفریح و خنده دختر کان بودم. همه بمن یک دو بامبی و یا توسری میزدند و هر وقت که به ناظم و یا مدیر شکایت میکردم برای آنها فرقی نمیکرد و مرا با تشری از خود میراندند که خوب نزدیک آنان نشو که بهت توسری بزنند.  دیگر یاد گرفته بودم که شکایت نکنم و شکایت امثال من تاثیری ندارد. چه بلاها که در این مدت ندیدم برنامه مدرسه ای من با متلک و مسخره بچه ها نظیر پدر مرده و مادر فکک زده و غیره شروع میشد و با کتک کاری دسته جمعی آنان پایان می یافت. و هر روز من سهمی از لگد ها و مشت های آنان دریافت میکردم  مثل اینکه کوپون داشتند که مرا آزار بدهند و با آزار دادن من شاد میشدند. تازگی یاد گرفته بود ند که بمن هم سگ بابی هم بگویند یک شیر حلال خورده ای به بچه رسانیده بود که مادر بزرگ پدرم بابی بوده است.

معلم و مدیر و ناظم مدرسه هم مثل بچه دست بزن مرا داشتند زیرا میدانستند که پدر ندارم و مادر بیچاره و دست پا جولفتی من هم عرضه شکایت ندارد و با بدبختی های دامنه  دارش دارد میسوزد و میسازد. بچه ها هرروز ناسزای تازه ای یاد میگرفتند و روی من تمرین میکردند.

آن روز که از مدرسه در حال آمدن بخانه گلی خودمان بودم و برف زیادی هم باریده بود یک گلوله برف سنگینی که وسط آن یک سنگ درشت هم گذاشته شده بود به سر من محکم خورد. سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی رفت و روی زمین در غلطیدم. خیلی سعی کردم که خودم را مرتب کنم و برخیزم و تعادلم را دوباره بدست بیاروم ولی نتوانستم ضربه بسیار محکم و جانانه بود. و بالاخره بعد از کوشش بسیار که به پا خیزم دوباره زمین خوردم و هلهله بچه و شادی آن ها به هوارفت وقتی دیدند که دوباره زمین خوردم و هدف گیری  انان عالی بوده است. هیچ کس هم مرا از زمین بلند نکرد تا کم کمک نم نم برف و شلاب باران و برف پس از مدتی بهوش آمدم وبرخاستم بخانه میرفتم هوا بسیار کدر و تاریک بود. چراغها را مادرم  اشتباه گفتم تنهات چراغ خانه را که یک چراغ دودی قدیمی بود مادرم روشن نکرده بود.  چرا؟ من آنروز هم مثل بسیاری از روزهای دیگر گرسنه درمدرسه مانده بودم. ولی آنروز کسی غذایش را یعنی باقیمانده غذایش را به من نداده بود. بعضی وقت ها بچه ها میگفتند فروغ خانم بیا کوفت کن ما سیر و پر شده ایم بیا بخور وگرنه میریزیم دور که سگ ها بخورندش.  ولی آنروز مثل اینکه تصمیم گرفته بودند که بمن غذا ندهند و بریزند دور که سگها بخورندش. گرسنگی رنجم میداد. اتاق مثل گور سرد و تاریک  و هوایش سنگین بود. رطوبت وحشتناکی که از نم و باران و برف فضای اتاق را فرا گرفته بود مثل ته قبر بود. داشتم خفه میشدم در اتاق یعنی همان کلبه گلی  به راه رفتن مشغول شدم شاید کبریتی پیدا کنم. آنوقت در شمال تهران که ما بودیم شاید بیشتر از یک متر برف باریده بود و کلبه ما تقریبا زیر برف میرفت که مدفون شود. ناگهان پایم به جسمی خورد که سخت بود. به جسمی یخ زده و سرد خشگ . دست زدم مثل انسان یخ زده بود. بو کشیدم  بوی انسان بود بوی مادرم بود. مادرم  بود آری مادرم بود . ماه از زیر ابرهای یخی بیرون آمد زمستانی سرد و کشنده بود خیلی ها در اثر سرما مرده بودند. شعاعی از میان درب باز به داخل اتاق آمد. مادرم را در زیر آن نور کمرنگ دیدم در حالیکه لبخندی به لب داشت با چهره ای آرام و ملکوتی و خدایی با چشمانی باز مرده بود. یخ زده بود از سرما و بی غذایی آری او بود که مرده بودو من و برادرم را تنها گذاشته بود. گویا که لگد ملایم من به پیکرش آرامش جاودانی او را برهم زده بود. زیرا چشمان خشگ شده و مرده اش کفشهای خیس و پاره مرا تماشا میکرد. چشمهایش به کفشهای من دوخته شده بود گویی میگفت که متاسفم که نتوانسته دختر کوچولویم برایت کفش هایی نو بخرم. در حالیکه او در زیر نور لرزان و سرد ماه مرا نگاه میکرد بی اختیار و با وحشت بیرون دویدم و فریاد زدم مردم مردم  و صدای مردی را شنیدم که میگفت بیچاره دخترک دیوونه شده است. ناله کنان مسافتی زیادی را پیمودم در حالیکه الکی فریاد میزدم و چیزهایی مگفتم که درکش مشگل بود مردم شاید نفهمیدند که من چه میگویم و چه میخواهند باحتمال فکر میکردند که بچه گدایی است که پول میخواهد و فریاد میکند و جیغ میکشد. نمیدانستم که چه بگویم  میگفتم مادرم یخ زده و مادر گرسنه مرده است. مرده است زیرا  که … فشار غم و ترس خوردم کرده بود دیگر توانی برایم باقی نمانده بود. که بتوانم مبارزه کنم و با مرگ دست به گریبان بشوم. دیگر ندانستم که چه شد مادرم چه شد برادرم چه شد؟ همه مثل رویایی از پیش چشمم میگذشتند. .

خیلی برف باریده بود مردم میگفتند که بیشتر از دو متر برف آمده است و هیچ زمستانی به این سختی را بخاطر ندارند.  قدری دور تر یک کلبه گلی بود که سگی ولگرد و برزگ هم از آن بیرون میآمد گویی گوشت بسیاری خورده بود.

کمی آنطرف هم در زیر برفها دخترکی شاید دوازده ساله با چشمان خشگ شده اش یخ زده به خانه شان چشم دوخته بود گویا نگران مادر و برادرش بود.  مادرش هم در کلبه خشکیده و یخ زده بود.

برادر کوچک وی هم شاید در همان کلبه و شاید درحیاط همان خانه مرده بود. قدری دور تر هم دو کودک چاق و قوی و زیبا وخوش لباس با یگدیگر برف بازی میکردند. و گلوهایی که میساختند بسوی هم پرتاب میکردند و یکی از همین گلوله دوباره چرخ زنان در هوا بسوی فروغ دخترک یخ زده به پرواز در آمد.مسافتی را که بایست پیمود و محکم و یخ زده بدهان کودک که بر روی زمین افتاده بود خورد. ولی نتوانست که کودک را از خواب نازش بیدار کند. او بی اعتنا به گلوله برفی با آرامش به خواب بودن خود ادامه داد. گلوله برفی تنها دهان نیمه باز او را پر کرده بود. وقتی که آفتاب روی دهانش افتادچهره ملکوتی و بسیار زیبا دخترک فروغ زندگانی پدرش و دندانهای سفید او همراه با کریستالهای برف برق میزدند و چهره او تنها از میان برف هویدا بود و مثل فرشته ها میدرخشید. تمامی بدن او زیر پوشش برف سفید بود که تمامی نکبت ها و فقر او را میپوشانید و تنها چهره درخشان و اسمانی او از زیر برف بیرون بود و به خدا مینگریست و پرسش میکرد که چرا به او اینقدر ظلم شده و چرا او را کمک نکرده است بنده کوجولوی خود را که نمازش هم تا روز آخر قطع نشده بود. تنهاپرسش او شاید این بود چرا؟ 

ولی آیا خدا او را از این جهان آزاد کرده بود تا به ملکوت خود و به بهشت جاویدان ببرد و مزد آنه همه بی گناهی و خواندن دعا  مناجات  نماز و قرآن را بدو بدهد؟  راستی شما خواننده عزیز شما چه فکر میکنید من که یک پسر بچه سیزده ساله هستم نمیفهمم. آیا شما میفهمید؟  چرا ؟

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!