یک زندگی( ملا احمد آقای روضه بخوون) برای پیشرفت و سربلندی ایران.

خوب من داستان واقعی ملا صادق روضه خوون را برایتان نوشتم. نمیدانم تا چه حد برایتان جالب بود. و حالا بخاطر خواهش بعضی از دوستانم میخواهم دنباله آنرا برایتان بنویسم. و آیا خود ملا چگونه زندگانی ای میتوانسته داشته باشد. ملا دوست پدرم من هم بود یعنی پدر با او سلام وعلیکی هم داشت و به او کمک مادی هم میکرد زیرا که فکر میکرد در راه اسلام و شناخت آن فعالیت میکند.

یک روز که من از دم درب خانه آملا رد میشدم دو تا مرغ سیاه رو دیدم که روی یک درخت در خانه آملا نشسته بودند. درخت تیره روز  همچون گدایان بی برگ بود. یکی از اون حیوونها توک خود را باز کرد و انگار برای رفقیش درد دل میکرد خیلی ناراحت بودم  هرچه جستجو کردم چیزی جالب در اطراف زندگی او جز همانچه قبلا نوشته بودم پیدا نتوانستم بکنم. ناچار بخانه بازگشتم و یک مشت کتاب چروکیده آوردم و شروع کردن به ورق ورق کردن آنان بعضی کتابها با صفحاتش نشان داشت  و دانستم که من این کتابها را خوانده ام  نویسندگان همه آنان بخت برگشته بودند.. یکی از آنان کتابی بود بنام جوانمرگ که متاسفانه از کتابخانه من دزدیده شده است و من این کتاب کمیاب و شاد نایاب را که در سالهای جنگ دوم جهانی در تهران چاپ شده است دیگر در دسترس کسی نباشد.

نوشته های نویسندگان و خلاصه نوشته های آنان کم بیش در ذهنم بودند. و بعضی از داستانهای آنانرا از بر بودم. و همین طور نوشته هایشان را که آینه روحشان بود.  من این داستان جوانمرگ را آنطوریکه بخاطرم مانده برایتان مینویسم  روی من که خیلی تاثیر گذارده بود و من تا مدتها برای جوانی آن جوانمرگ شده غمگین بودم.

ناگهان خود نویس خود را در دست گرفته و چیزی بخاطرم رسیده بود. یک زندگی  و خیلی این تیتر برایش مناسب هم بود چند خطی نوشتم خوب نبود همه را پاره پاره کردم  دوباره شروع به نوشتن کردم  خیلی زور زدم که شاید جالب باشد و بچه موقع خواندن بمن نخندند و یا از کلاس بیرون نروند( آخر انشاهای من خیلی طولانی بودند و معلم آقای جلال مقدم هم انشاهای مرا دوست داشتندو تشویقم میکردند. آقای جلال مقدم معلم انشای ما بود و خودش هم یک فیلم ساخته بود بنام جنوب شهر که سرگذشت لاتهای و جوانمردی هایشان بود. نمیدانم که داستانهای اسمال در نیویورک و یا ژیگولو را خوانده اید یانه که اینها کتابهایی بودند که حدود شاید پنجاه سال پیش در ایران فروش داشتند. نویسندگانش هم حسین  مدنی و آقای دکتر وحیدی بودند.

مجله هایی هم که آنها را منتشر میکردند سپید و سیاه روشنفکر آسیای جوان و ترقی بودند. بهر حال این کتاب جوانمرگ هم خیلی با احساس نوشته شده بود.)

بالاخره هم وقتی زنگ میخورد بچه ها اگر انشایم جالب نبود حاضر نبودند که بنشینند و انشای مرا گوش کنند.ولی من قول داده بودم که زندگی ملا صادق را دقیق تر برایشان بنویسم. ولی من جاهای خیلی سکسی را نمی خواندم و فقط مینوشتم.  خوب تقصیر من نبود ملا صادق و زندگی اش پر از مسایل و مشگلات جنسی بود. چند ساعت دیگر هم فکر کردم و دیدم که نوشتن زندگی ملا صادق اگر خالی از روابط حنسی اش باشد خیلی لوس خواهد شد. و برای بچه های کلاس هشت هم که نمیشد که مطالب جنسی را سرکلاس خواند. ولی خوب در زنگ تفریح میشود خارج از کلاس انشایم را برایشان بخوانم و آنها کیف کنند.  کم کم افکارم را مرتب کردم و یکی یکی مطالب را دنبال هم ردیف نمودم  قلم را در دست  گرفته حالا بسرعت شروع بنوشتن کردم. دیگر اختیار قلم هم بدست من نبود تند تند روی کاغذ ها میدوید و لکه های جوهر پلیکان از خود بجای میگذاشت. و تند تند ورق کاغذ های بزرگ پنج شاهی را سیاه میکرد. و بسرعت کاغذ ها نوشته میشدند. ایوای کاغذ های درسی ام همه سیاه شدند. وای چه کنم اگه مامان جون بیاد چه بگم. از بسکه تند نوشته بودم خطم هم خرچنگ قورباغه ای شده بود و خوانا نبودند. با هزار زحمت یکدوره دیگر همه آن نوشته ها را پاکنویس کردم و آنچه بنظرم خوب نیامدند حذف نمودم.  این بار بجای ملا صادق ملا احمد را انتخاب کردم که آدم پر مدعایی هم نبود. حالا این شما و این هم داستان ملا احمد.

( من سعی میکنم تا آنجا که مفهوم است اصالت نوشته های نوجوان و یا کودک آن روز را برایتان بنویسم و از خودم چیزی اضافه ننمایم.)

ملا احمد آن روز دکانش را بست و از پله های آن پایین پرید دست توی جیب اش کرد و دستمال بزرگش توی جیب اش بود از بودن آن مطمیین شد و در بازار شروع به راه رفتن کرد. سر راه عده ای به اوتعارف میکردند و آق احمد ، آق احمد به نافش می بستند. و با او خوش بش میکردند. صدای آق احمد آقا بفرمایید بفرمایید خوش آمدید صفا آ….

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!