دنباله یک زندگی ( آملا احمد روضه بخوون) برای پیشرفت و سربلندی ایران. قسمت سوم.

ملا احمد روضه خون  دنباله یک زندگی 2 ملا که علاوه بر روضه خوانی دکان بقالی هم داشت یواش یواش داشت که از جاده خارج میشد. ( باحتمال داستانهایی که نویسنده خرد سال مینوشته است بیشتر از زبانهای نقال ها و یا پدر بزرگش شنیده است و آنها را دنبال هم کرده و یا از روی کتابچه ها و یا کتابهای قدیمی خوانده و برشته تحریر آورده است. زیرا جریانها بعضی وقت ها بسیار تند و قدیمی است و احتمال اینکه در زمان پسر  بچه اتفاق افتاده باشد و دارای آنهمه فاصله زمانی باشد بسیار نادر است) ملای نماز خون دست از پا قاعدتا خطا نمیکرد و بامید روزی بود که همه چیز برایت مرتب شود. و بامید روز وصل ثانیه شماری میکرد. یه وقت ملا صرافت شد که دختره به کرج رفته است و …

 دل ملای دیوانه شده بود  و فاتول میدید که شوهرش هر روز اوقاتش از روز قبل تلخ تر میشود  هی فکر میکرد  و برای گرفتن کمک ومداوای ملا پهلوی این و اون میرفت . دعا نویسی بهش گفته که دختری زیبا و جوان  و با موهای طلایی شوهرت را از دستت میگیره . زن بیچاره نزدیک بود که شاخ در آره زن مو بور طلایی و آملای من آق احمد آقا؟ یه چیزهایی دعا نویس به زن ملا داد که بخورد ملا بدهد نمیدونم که چی بودند. و یک کمی هم پیه گرگ و کس گربه بهش داده بود که اون بایست نزدیک دکون ملا بذاره که اگر کسی میاید اونجا که از ملا دلبری کنه حالش بهم بخوره و بره. و ملا نتواند با اون دوستی کنه ویا رابطه ای برقرار کنه. ولی اینها درمون درد ملا نشده که نشد. او روز به روز رنجور تر لاغر تر و بیحال تر میشد. انگار کسی گوشت هایش را میتراشید. عشق داشت کبابش میکرد. دختره کلاس دهی رفته بود.  یه وقت هم زنکه دید که ملا غیبش زده و رفته . آره بقولی زنش همه چیز تموم دکانش را فروخت و دنبال دختره رفته بود.

 عیال بیچاره  حالیه بایست با آنهمه نان خور زبان نفهم و عره اوره در فقر و بی پولی زندگی کنه  و او مانده بود و بدبختی و فلاکت و بی پولی و بی چیزی و ملای هوس باز هم رفته بود پی عشقش و پی دل هوسباز و عاشق پیشه اش. فاتول بینوا هر روز صب بایست یه چیزی دست بگیره و بفروشه  تا بتوانه نان آبی برای ده تن بخور تهیه کنه.
آتش فروختن اسباب خانه به دیک و سیخ و سپایه و منقل هم داشت میافتاد. سمسار هم مثل سوسمار ها همه را تقریبا مفتی از او میخریدند. زیرا میدانستند که طرف سخت محتاج است و مجبور است برای پر کردن شکم بچه هایش یا بقول خودش سگ توله هایش همه چیز را بفروشد تا بلکه ملا پیدایش بشه. فاتول با پول کمی که از فروش اسباب خانه تهیه میکردنون و آبی تهیه میدید تا بچه شب سر گرسنه به بالین نگذارند. تا اینکه مجبور شدند حتی زیلوی زیر پاهایشان را هم بفروشند. وی بهر کس که میرسید سراغ ملا را میگرفت ولی هیچ کسی نمیدانست مثل اینکه ملا آب شده و به زمین فرو رفته بود.از همه کس سراغ اونو میگرفت ولی هیچکس از اون خبری نداشت به کمیسریها و نظمیه و اداره امنیت هم سپرده بود که خبری از اون بیارن ولی ملا خیلی با مهارت خودش را گم گور کرده بود و هیچ نشانی هم بر جا نگذاشته بود.

   هر شب فاتول یا اخ تر  در فراق یار بی وفا که برایش ده تا بچه پس انداخته بود گریه و گلایه میکرد و از گریه و گله او بچه ها هم دسته جمعی برای مادر بیچاره و پدر گمشده شان آبغوره میگرفتند تا زمستون بی آبغوره نشوند. صغری کبری هم دیگه دل و دماغ خاک بازی و گل بازی را هم نداشتند. و بیشتر دور فاتولشان بودند.
ملا احمد بصورت ناشناس یکراست رفت کرج  نزد دختره . اما دختره از اوناش نبود که باین زودی دست از سر کچل ملا برداره تازه یاد گرفته بودکه چطور ملای احمق عاشق را تیغ بزنه. و ازش خوب برای آینده اش پول در بیاره. و باین مفتی ها او را بدست زنش نمیسپرد. و تا میتوانست این دلداده ابله را میدوشید و یکشب هم که میخواست کارو تمام کنه دوست پسر یا مثلا نامزدش را تیر کرد که این مردتیکه الدنگ همه اش مزاحم من میشه توی با غیرت یک کاری بکون. جوان قلدر هم ملای بینوا را به چوب بست و تا اون میخورد او را کتک زد و بدین ترتیب با خوردن یک کتک بسیار مفصل عاشقی از یاد ملای ابله رخت بربست و رفت آن جایی که عرب نی میاندازه. و خب تقریبا ملا عاقبت بخیر شد. ولی تمامی پولی هم که از فروش دکان بدستش آمده بود توسط دختره بازی بازی گرفته شد و وقتی دختره دید که ملا دیگر پولی در بساط نداره و عاشق بی پول است او را به دست نامزدش به کتک بست.

خوب بجای وصل به دختر و خوابیدن با او و در آغوش کشیدن آن لعبت فتان و  و فرو کردن دسته خرش به هر جای نه بدترش کتک خورده بود که دیگر عاشقی را فراموش کنه. دیگه ملا فکر کون و کپل دختره نبود و دیگه فکر به این جا ها کشیده نمیشد که چطور بغل دختره بخوابه و رانهایش را بماله و همه تنش را دستمالی کنه تا دختره بهش اجازه دخول در بهشت را بده.  اکنون بهشت گرم ونرم میان پاهای دختره برایش مثل جهنم شده بود با آنهمه کتک های بی انصافانه ای که توسط دوست دختره خورده بود . آخه او حتی نتوانسته بود دستش را هم به دست دختره بماله چه برسه به ماچ بوسه. ملا دست از پا دراز تر از کرج مجبور شده که بره تا دوباره دست نرخره کتک نخوره. و چون روی بازگشت نزد فاتول را هم نداشت با آنهمه بی مهریها و بی انصافی ها این بود که تصمیم گرفت بجای دیگری بره شاید پول پله ای جمع کنه و بتونه به یک بهانه ای نزد فاتول و بچه هایش برگرده. با هزار دوز وکلک و قرض قوله رفت اصفهان پهلوی یک رفیق قدیمی که از قدیم ایامها با هم آشنایی و دوستی داشتند.

 و او آهنگر بود و ملا هم میخواست که شاگرد آهنگر بشه. ملا واقعا یک ملای بسیار دست دومی بود که نتوانسته بود با معلومات کم اسلامی یک ملای معمولی بشه و یا یک واعظ معمولی. بلکه پدر ملا یک آخوند خوب ومعروف بود ولی خوب گیرم پدر تو بود فاضل ولی از فضل پدر ترا چه حاصل. همینطوری که به بچه سرهنگ میگفتند بچه سرهنگ ویا مودبانه تر سرهنگ زاده  وکم کم زاده اش تحلیل میرفت و میشد سرهنگ ملا هم همین طوری الکی دولکی لقب ملا را گرفته بود و چون اعتراضی هم بدان نداشت مردم اورا ملا خطاب میکردند. مثل بعضی بچه هاکه برای هم اسم میگذارند مثل به پسر قد بلندی میگویند حاجی لک لک و یا به پسر ریزه پیزه ای میگویند آقا موش و یا به ارسلان میگفتند اسیسملان و غیره و بعد از مدتی مثلا لک لک از اسم میافتاد و بچه را تنها حاجی صدا میکردند و بعضی وقت ها بچه های جدید وارد شده به آن مدرسه فکر میکردند که آن پسره قد بلند واقعا حاجی مکه رفته است. این آخوندمحترم ومعروف مادر ملا احمد را صیغه کرده بود و بدین ترتیب او هم اول به بچه ملا و بعد به ملا معروف شدو چون فکر میکرد تیتر نان و آب داری است به نامیده شده به آن اعتراضی نمیکرد.

و کم کم دیگر ملا ها هم او را از خودشان میپنداشتند و برایش تره خورد میکردند.
رفیق وی اوس اسداله بود بعد مدتی که ملا برایش کار کرد دید که این مردی کاری نیست. و ازش کار بر نمیاید مردی که مدتی دکانداری کرده و سر مردم را کلاه گذاشته و گران فروخته و بعضی وقت ها روضه الکی خوانده و پول مفت خورده حال نمیآمد که با عضله و زور بازو کارکنه و نان در بیاره. فکر کرد که اگر ملا چند ماهی دیگر اونجا اتراق کنه بایست دکونش را هم تخلیه کنه و بفروشه تا خرج شکم این ملای بی غیرت کنه. وخرج خورد و خوراکش را بده و ملا هم واقعا سو استفاده میکرد وهیچ کاری مثبت نمیکرد.  خوب یک تی پا زد در کونش و بیرونش کرد.  ملا آواره  و مستاصل شده بود. کمی بعد با جیب بری ودزدی وغیره ملا لباده ای و عمامه ای تهیه کرد و یک لباس آخوندی خرید و روضه خون شد.

یک نفر به یک آقای مجتهد گفت که آخوندی از شاگرانت داره دزدی میکنه  مجتهد گفت نگو آخوندی دزدی میکنه  بلکه راست تر است که بگویی دزدی به لباس حضرت محمد در آمده و سو استفاده ودزدی میکنه.

ملا یه چیزهایی از پدرش بخاطر سپرده بود وچون ناقلا و زرنگ بود یه چیزهایی هم به آنها مچسبانید  و یه چیزی هم روش میگذاشت  وسرهم بندی میکرد ومجلس میآراست . تا شاید بلکه از این راه بتونه نون آبی بخوره و یه پولی هم برای فاتولش بفرسته. بهر حال او هم مثل زینب کذابه آخوندی کذابه بود. خلاصه بهوای  اینکه پولی جمع جور کنه و ببره پهلوی فاتول  خیلی زیاد فعالیت حنجره ای میکرد.   چند ماهی بود که روضه خونی میکرد اتفاقا که نونش هم توی روغن گیر افتاده بود. زیرا در شهر کورها یک چشمه بینا است. در اصفهون و مخصوصا ده کوره هایش روضه خوب و با سواد مواد  خیلی کمه و کم کمک ملا معروف میشه چند دفه خواست به فاتولش نامه ای بنویسد و بگوید که پهلوی او به اصفهون بیاد ولی دید که مشگلاتی شروع خواهد شد و بهر حال به دلایلی از آوردن فاتول و عره اوره به شهر و یا دهی که بود پشیمان شد. آملا احمد را بیشتربه مجلس قاری خوانی و روضه خوونی های بسیار کوچک میبردند. و یا در مساجد یک اتاقی و محقر وعظ میکرد.

آره گرچه وضعش به خوبی دورانی که دکاندار بود نشد ولی خوب بد هم نبود. شب ها هم در مساجد میخوابید و البته توبه کرده بود که دیگه از بالای منبر به وسط سینه زنان دید نزنه.  به زنان و دخترکان هم نظری بدی نداشته باشه. و چپکی مپکی هی به قسمت زنانه خیره پیره نشه. خوب شاید از ترس کتکهایی بود که خورده بود و یا واقعا خوب و بهتر شده بود. کم کم با زندگی بخور نمیری که ادامه میداد چهار صد تومان پول نقد جمع کرده بود که ببره واسه فاتولش.
یک شب  که توی مسجد بود یک آقایی حسابی و مرتب آمد تو و گفت که دختر عمویش  جوانمرگ شده است.
بیچاره هیجده ساله بوده و اکنون توی اتاقش هست چون مادرش خیلی بی تابی میکنه و شب هم نمیشه که خاکش کرد و بایست اجازه بگیریم و تا صب بایست صبر کنیم  بیا و تا صب برایش قرآن بخوان بهت ده تومن میدهیم. ملا گفت واله من قاری خوبی نیستم بروید یک قاری خوب پیدا کنید.  مردکه دید ملا نمیخواهد بیاد و نمی تونه اونو باخودش ببره  و بی مایه کم فطیره یک هو گفت خوب باشه صد تومن بهت میدم اگه هم اکنون با من بیایی. ملا با شینیدن اسم صد تومن چشمانش برقی زد و فکر کرد که پانصد تومان اگه بتونه برای فاتولش بفرسته خیلی بهتره و شوق دادن پول به فاتول  فوری بلند شده و دنبالش براه افتاد.  خب چه عیبی داره یکشب که  هزار شب نیست یک شب هم با مرده هستم ولی عوضش صد تمن میگیرم.

یک شب هم اگه نخوابه که نمیمیره.  دیگه با مردتیکه چک و چونه ای نزد و رفت خونه آقاهه و یکراست او را بردند به اتاقی که مرده را وسط آن دراز کرده بودند. مرده که بایست دخترکی هیجده ساله و کلاس دوازدهم باشه روی تخت خوابیده بود و تخت را روی قبله گذاشته بودند و روی او را هم با پتویی پوشانیده بودند. مردیکه گفت ایناش برو و برایش بخوون  . جسد معمول است که تکان نمیخورد و لی دل ملا میلرزید. ویک طوری شده بود آخری او واقعا یک کاسبکار بود نه یک ملا از بدی زمانه به این شغل شریف روی آورده بود و هیچ تجربه هایی این چنینی هم نداشت. ولی ته دلش هم از اینکه پهلوی یک دختر ولو مرده هیجده ساله است یکنوع غنج میزد و قیلی ویلی میرفت.  رفت سر مرده وبالای سرش مث عزراییل نشست و شروع کرد به خواندن قرآن آنهمه با صدایی بلند که ترسش و یا عجیب بودن کارش را فراموش کند.  با لحنی کم بیش بی حالت وبا غلط قولوت قرآن را تلاوت میفرمودند.
در ضمن خواندن قرآن  بفکر هم فرو رفته بود و یکطرف مغزش به مسایلی دیگر مشغول بود. اینکه این احمد آقای بی همه چیز آنهمه زنش را برای یک عشق پوچ زجر داده و زن وبچه هایش را ول کرده و رفته و آخر سر هم یک کتک جانانه نوش جان فرموده و حال هم قاری قرآن خون شده است. در حالیکه قرآن مجید را بدست گرفته حیف این قران این کتاب با عظمت الهی نیست که دستهای نا بکار او باشد؟ آیا دستهای کثیف و افکار شیطانی او لیاقت آنرا دارند که قرآن بدست سر مرده باشد و آنرا تلاوت کند؟  این تفکرات ملای بیچاره را بسختی رنج و عذاب میداد. بخودش میگفت  که راستی من چقذه مردم فریب شده ام. حالا هم وسوسه های شیطان تنهایش نمیگذاشتند.

  صدایی انگار در گوشش که مدتها زن ندیده بود میگفت آملا مرده دختره قشنگی است  یاالله بردار پتو را .  ور دار و ببین دختره جوانمرگ شده را ترگل ورگل را. ببین اینجاکه هیچ کس نیست و مرده هم تنها چند ساعتی است که مرده ور دار پتو را  زود باش ور دارش . ای شیطان خبیث مرا ول کن آزارم نده تحریکم نکن. برو ای پست فطرت شیطان رجیم. اعوذ بالله یا خداوند سبحان یا الله مرا از دست این شیطان نجات بده.  
ملای بینوا تا نزدیکهای بامداد باخودش و هوسهای آتشینش کلنجار میرفت ولی بالاخره وسواس وکنجکاوی وبی شعوری خر ملا را چسبید و اخر سر پتو را از روی مرده برداشت. وقتی پتو را کنار زد رنگش پرید و زبانش خشگ شد. خودش فکر کرد که دیوانه شد و یا خواب میبیند. گویی تنش را سوزن سوزن میکردند.  عرق سردی کرده بود و بوی گند عرق فضا را پوشانیده بود. با چشمانی خیره شده و زل زده شده دخترک مرده را تماشا میکرد و به او نیگا میکرد و مثل برق زده ها شده بود. زیرا شباهت بسیار عجیبی بهمان دختره کلاس دهی داشت که او را به آن روز سیاه نشانده بود.  و بخاطر او این همه زجر کشیده بود و ویلان آواره گردیده بود.

اول خواست که از فرط خشم دست روی گلویش بگذاره و خفه اش بکنه  ولی زود برخودش مسلط شد و فهمید که دخترک مرده ای بیش نیست و تازه اون همان دختره که نیست فقط به او شبیه است. از حالتی که دخترک داشت  دلش برحم آمد و از چشمان بسته او این با خجالت کشید. ولی بلافاصله از دیدن آنهمه جوانی و زیبایی و برجستگیهای سینه اش شیطان به او حمله ور شد.  و عشق جنسی وهوس در او برای مرده بیچاره شعله کشید یک آن فراموش کرد که دخترک مرده است. دیگر اون بیچاره مثل کور ها شده بود و حقیقت را دیگر نمیدید.

بلکه آنچه در او بود تنها شهوت بود و زیادی جمع شدن آب زندگانی در بدن او که بایست خالی میشد.  فشار برای بیرون آمدن اسپرمها اورا کلافه و نیمه دیوانه کرده بود او اکنون بهیچ چیز دیگر نمی اندیشید جز خالی کردن اسپرمهایش در محلی مناسب    حس قوی تولید مثل او را از خود بیخود نموده بود. میخواست هر چه زودتر دسته بیلش را به میان پاهای دخترک فرو کند و آبهای انسان درست کن و بچه ساز را بدورن او بپاشاند و فواره کنان بزند. مثل اینکه لوله های گیر کرده منی اش اکنون با فشار میخواست به بیرون فواره بزند.
ملای احمد بی عقل اکنون فکر توبه اش هم دیگر نبود. و با بی عاطفگی میخواست که به مرده سیخ بزند و لامصب خود را بهر جای نا بدترش فرو کند تا آبهای ذخیره شده چندین ماهه را بیرون بریزد.  لذا به محابا از قرآن خوانی دست برداشت و لبهای خرکی و قلچماق خود را برروی لبان سرد دخترک گذاشت و میرفت که مرده ظریف و لطیف را لحت کند و نیز شلوارش را بکند و آن چیز سخت و سفتش را بمیان پاهای او بتپاند.

  دخترک بینوا داشت زیر هیکل یته خرچه ملا شیره مال میشد. که در این موقع در اثر نیامدن صدای تلاوت قرآن درب اتاق باز شد.   در آن پیشی ها که ملا احمد روضه خونی هم میکرد البته خیلی پیش هم نه بلکه همین چند وقت پیش ها  وقتی به مجلسی میرفت و برای زنها روضه میخواند در ضمن اینکه روضه میخوند طوری به زنها حالی میکرد که وی احتیاج به زن دارد.  و راضی کردن او ثواب هم دارد. بعضی از زنان ابله و یا حشری بخیال ثواب اضافی آنهم از راهی لذت بخش حاضر میشدند که با ملا هم بستر شوند که البته ملا برایشان صیغه حلالی را هم از بر داشت و میخوند.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!