>>> Animated poster
اواخر سالهای ۱۳۴۰ شمسی،شمیران،ایران
در آن تابستان گرم و آفتابی..ما بچهها گرم بازی بودیم، دل بسته به بی گناهی و جدا از هر گونه سیاهی.. ما عجب ساده بودیم! نزدیک ایوان دو مرد نشسته بودند و سرگرم صحبت، تا آمدیم صدا کنیم، داد بزنیم و شادی و سرور نشان دهیم، شازده دائی جان کوچکم آمد به طرف ما و گفت : هیس! امروز مهمان داریم، کلی افتخار داریم.. ساکت باشید و در طرف دیگر بازی کنید.
کنجکاو شدیم، جلوتر که رفتیم مردی را دیدیم که به کنار ایوان نشسته و به متکای حضرت اشرف تکیه داده بود، صورتش پر فروغ و نگاهش به سمت درختان میوه باغ بود، به جلوتر رفته خیاری از مجمع میوه برداشتیم و بلند گفتیم: سلام! ایشان آرام به ما نگاه کردند و بعد از لحظه یی سکوت … جواب سلام ما را دادند…. ایشان استاد بزرگوار اشعار معاصر، نقاش توانمند.. مرحوم سهراب سپهری بودند.
ایشان از هم کلاسیهای نزدیک دائی جان در دانشکده بود، اغلب اوقات را با هم به سر میبردند و سفرهای زیادی را با هم تجربه کردند. مرحوم سپهری پسر خاله جناب آریان پور بزرگ هم بود (عجب بزرگواری نیز ایشان بود) که هم نسبت دوری با پدر ما داشت و هم با مادر جان بنده، اینان رفت و آمد فراوان داشتند با ما به خصوص توران خانم مادر بزرگ ایشان و خواهر مهربانشان (خدا عمر طولانی به ایشان اعطا کنند که نازنین زنی است) پروانه خانم، که از دوستان بسیار نزدیک مادرم بود و هست.
مرحوم سپهری از عاشقان باغ عمارت سبز بود! (تمامی آنانی که در آن خطه گرم کاشان به دنیا آمدند، این چنین نازک دلند و عاشق گل و سبزی.) ۲ بار از آنجا نقّاشی کرد که دو تابلو به دست آمد! یکی را خان بابا جانم به دیواری بلند، در تالار مینا .. گچبری شده.. آویزان کرد و دیگری را ایشان به مرحوم دائی جانم هدیه داد که تنها این تابلو موجود است و الان در اختیار نوادگان دائی ما است، آن یکی تابلو متأسفانه بعد از گریز ما از شمیران در انقلاب به سرقت رفت.
***
بهار ۱۹۸۰، لوس آنجلس،امریکا
مشغول درس خواندن بودم، باید آماده میشدم برای ورود به دانشگاه و رفتن به سان فرانسیسکو…
از پاین صدای گریه شنیدم، کسی دیگر خدا خدا میکرد… از پلهها به پاین رفتم، چند نفر اشنا دیدم و چند غریبه سیاه پوش هم دیدم.. وحشت ما را گرفت، ترس به قلبم فشار آورد… چه؟ چیست؟ مگر چه شده است؟! این بود که لرزان داد زادیم، آخر دیگر بچه نبودیم، بی تفاوت و آن شادی قدیم را نداشتیم!
صدای تلفن از خانه قطع نمیشد! صدای غم و غصه… وای وای، ماتم از بین جمعیت تمامی نداشت، دائی بزرگم را دیدم، پکر،سوخته دل، آشفته دیدم… خان بابا با افسردگی به بیرون نگاه میکرد، بنده خدا دلش برای مادر جوش میزد…آنروز یک روز مثل روزهای یک بهار خوب نبود، تمام دنیا ما بی رنگ شده بود، آسمان به خواب رفته، ماه جادو شده ،مغموم شده … پنهان بود.
آنگاه که به شازده دائی جان کوچکم رسیدم، از آن چیزی که گفت، آه کشیدم و نفس در سینه حبس و گریستم…
سهراب.. آقا سهراب پر کشید ، آقا سهراب برای همیشه رفت… چه بی ادعا و چه بی انتها … در معرفت حرف نداشت و در صداقت بی نظیر!
***
یکم اردیبهشت ماه در راه هست، روز پرواز سهراب در یاد همه عاشقان او هست، مگر میشود باور کرد… رفتن شقایق را با بی تفاوتی نظاره کرد!!! این را مرحوم دائی جان کوچکم میگفت که بعد از مرگ سهراب،خانم جان (مادر ایشان و مادر بزرگ ما) را هم از دست داد و کمتر از چند هفته .. او نیز به دیار خوبان رفت و دل ما را سوزاند.
آهای آسمان… ابرها را بر گرد هم آر که بگریند و باران نم نم اشکهای ما را شوید خبر از ما غم ما،سرگردانی ما و دلتنگی ما …به خوبانمان که دیگر با ما نیستند، ببرند…
***
۳۰ سال از مرگ سهراب سپهری گذشت.
این پوستر را به یاد ایشان ساختهام! در تمام آن از احساسات خود به کار برده ام… امیدوارم که مقبول افتد .
یاد ایشان را گرامی میداریم.
شراب قرمز … پاریس ۲۰۱۰ آوریل .