به هر بازیت گردن نهادم
هر چه سرودی گوش دادم
هزاران خاطرت آید بیادم
تار مویی گشته از تو نمادم
بشب مهر بر مرگ بسته
می به من و من به می پیوسته
که بندد مگر نقشی در سر
ز موی و چشمت ای افسونگر
کشانی مرا در خود پریشان
چو گویند گناه می کنند ایشان
بهر کام خواستی از من رسیدی
شهره ام کردی به داستان و خود رمیدی
چو شمعی مرا در آغوش کشیدی
زدی آتش و همچو می چشیدی
بهر شب تو جام گشته و من شراب
آبم می کنی و می نوشی چو آب
چو آید پگاه و برخیزند عاشقان
نماندست از من جز خاکستری نهان