مرگ کبوتر سفید( دوست سبز پوش من) قسمت ششم

  مرگ کبوتر سفید( دوست سبز پوش من) قسمت ششم خوب فلوریا که تو را فلوتیا هم میگفتند. امیدوارم که متوجه دوستی شدید من با کبوتر شده باشی و مسخره ام نکنی باور کن که همه خوبیها و مهربانی هایش مثل تو میباشد. شاید اگر او هم انسانی میبود مثل تو بود. مهربان وخوب. ولی افسوس که او نمیتواند حرف بزندولی بقیه کارهایش مثل توست. احساسش هم مثل توست. گویا متوجه شده ای که شبح تو وقسمتی از روح تو در اوست.  شاید برای همین است که من اورا بی نهایت دوست دارم. او که به دیدن من آمده است. و با نهایت بزرگواری با من رفتار میکند. از من نمیترسد و همیشه با من مهربان است. امیدوارم از لذتی که از دیدار او میبرم بشوی.  زیرا با نگاهی مرا مینگرد که تو مینگریستی. و همان نازی را میکند که تو با ناز میکردی و نگاهت را بر میگردانیدی. باز همان طور که تو نگاه میکردی او هم به من چشم دوخت برایش لبخند زدم. آهسته و با نازی نظیر نازهای تو صورتش را از من بر گردانید.

 چند بار آرام بال زد و سپس پرهای خودش را پوش داد. و باد کرد مثل یک ملکه بسیار چاق شده بود. که با لباسی مجلل و سفید راه میرفت با نگاهی مثل یک نگاه شهبانو بمن مینگریست و مرا برانداز میکرد. مثل یک انسان و مثل یک ملکه. پس از چند بار ژست و بال زدن های دلربا که هر معشوقی برای عاشق بی قرارش میکند مانند الهه عشق ایستاد. با محبت و کمال و زیبایی ساکت و آرام ایستاد همانطوریکه اورا نگاه میکردم و آهسته آهسته نوازشش میکردم و او خودش را کوتاه  میکرد.  لحظه ای بعد پر کشید شه پرهای شهبانوی من بلند و از هم باز شدند و مانند یک هواپیما روی بسوی آسمان آبی به پرواز در آمد.  رفت چند دور بر گرداگرد منزل ما زد و سپس دور شد من آنقدر به لکه سفیدی که او بود نگاه کردم تا از نظرم محو شد. با نهایت دلمردگی و نا امیدی بوسه ای برایش فرستادم هوا کمی مه آلوده بود. و من برای خانواده یک قفس چوبی تهیه کرده بودم. میدانستم که دوباره باز خواهد گشت. همسرش به جوجه هایش آب و دانه میداد. کبوتر زیبای من کی میآیی. لحظه ها و د قیقه ها گذشتند و ساعت ها هم در پی آن روان شدند ولی کبوتر من نیآمد. آنروز نیآمد.

مدتی بعد هوای مه آلوده و خشمگین دانه های سفید برف را به زمین میفرستاد. برف اکنون به شدت میبارید و دشت و صحرای مقابل خانه ما میرفتند تا یک پارچه سفید شوند. هوا سرد شده بود آفتاب رفته بود. هوای بهمن ماه اینطور است گاهی گرم و دلچسب و گاهی سرد و زننده. (در آن موقع در تهران دستگاههای حرارت مرکزی نبود. بخاری های هیزمی بود و بعد هم نفتی . بخاری های نفتی بو میداد و مردم ترجیح میدادند که از بخاریهای ذغالی و یا هیزمی استفاده کنند. بعد ها بخاریهای دیو ترم و ارج به بازار آمدند که خوب بودند. بدین تریتب بیشتر خانه ها از کرسی استفاده میکردند. کرسی میزی کوتاه است که زیر آن منقل ذغال میگذارند و رویش را با لحافی بزرگ بنام لحاف کرسی میپوشانند و همه دور آن میخوابند. اطراف آنرا هم تشک میگذارند و در روز روی آن مینشینند وشب هم درروی آن میخوابند. در روی کرسی چراغ نفتی میگذاشتند و بچه ها زیر نور چراغ نفتی درس و مشق خود را حاضر میکردند.)

گویا هوا سر لجبازی داشت و داشت خیلی سرد میشد. دیگر نمیوانستم که پنجره اتاقم را باز بگذارم زیرا سرد بود. شب برفی سنگین باریده بود و هوا خیلی بد و منقلب برف آلوده بود.  تکه های درشت برف باز هم هوا را میشکافتند و بر روی خانه ها و بامها حیاط و پنجره ها مینشستند. برفک ها همه جا قرار گرفته بودند.  لکه ای سپید در روی آسمان هویدا شد که شبحی بیش نبود و شب من خوابیدم و دیگر به شبح سفید رنگ اهمیتی ندادم.
بامدادان خیلی زود به پشت بام رفتم تا ببینم که چقدر برف آمده و بایست قبل از رفتن به مدرسه آن را پارو میکردم. وگرنه خانه خراب میشد. برف سنگین بود و پشت بام ما کاه گلی بود. بایست زود برف را پارو میکردیم وگرنه خسارت زیادی به پشت بام میزد. وای خدای من  من چه دیدم عشق من و محبت چقدر زیباست کبوتر سفید من برای اینکه من تنها نباشم زود برگشته بود و چون پنجره بسته بود به پشت بام رفته و در گوشه از فرط سوز و سرما کز کرده بود. ناراحت به نظر میرسید و سرما و سوز برف او را آزار داده بودند. با ناراحتی پاهای سرخ یخ زده اش را سعی میکرد زیر پرهایش پنهان کند ولی طفلک من  بی پا که نمیتوانست بایستد. ناچار گاهی این پا آن پا میکرد. و یکی را لای پرهای سینه اش داخل میکرد و روی یک پا میایستاد تا آن دیگری یخ کند بعد آن پای یخ زده اش با لای پرهایش قایم میکرد تا گرم شوند. آری او آمده بود ولی خیلی غمگین بنظر میرسید مثل اینکه از من دلخور بود. با محبتی بی نظیر آمده بود ولی من پنجره را برویش بسته بودم.

 او به عهد خود وفا کرده بود. و نرفته بود بلکه در پشت بام مانده بود تا من او را پیدا کنم. و او درگوشه ای از پشت بام که پوششی داشت و برفین نشده بود ایستاده بود او با عقل خود آنجا را که بهترین و  امن تری محل بود یافته بود. او چند بار هم به طرف پنجره پرواز کرده بود که شاید باز باشد و هر بار با غم و اندوه رفته بود زیرا که من پنجره را بسته بودم. آنقدر تا هوا تاریک نبود آمده بود ولی با تاریک شدن هوا دیگر پروازی نکرده بود زیرا میترسید که به در و دیوار بخورد. شب هنگام که فرا رسیده بود او ترجیح داده بود که در همان گوشه تا صبح باقی بماند شاید میدانست که من سحرگاهان برای پاک کردن برف بایست به بام میرفتم.   هنگامه برف و کولاک زمستانی او را خیلی آزار رسانیده بود.  سرما و سیاهی شب توان مرغک مرا گرفته بود.  ناچار به آن کنج دنج پناه برده بود. نمیدانم و نمیتوانم بگویم که چه شب سخت و هولناکی را او به صبح رسانیده بود. و چه درد و رنجی بر این دلبر فتان و این موجود مهربان رفته بود. و چه ها دیده و کشیده بود و چه نفرین ها که نکرده بود و چه ناله های مملو با سکوت که از ته دل او برنخاسته بود. خدایا خدایا ما بشر چقدر ظالم و گنه کاریم ما بقدر یک کبوتر هم مهر و محبت نسبت بهم نداریم  چه کشتار ها که نمیکنیم و چه ظلم ها که انجام نمیدهیم. اشگهای حسرت من که از روی بی خبری بودن من بود و پشیمانی که بیشتر منتظر معبودم نشدم از چشمانم جاری شد. واین اشگهای گرم و سوزان من مانند دانه های شفاف گرد و بلورین روی گونه هایم میغلطیدند و بر روی برف سرد میچکیندند. سراسر صورتم از اشگ خیس شده بود. اشگهای گرم من بر روی برف سخت و سرد میرختندو گرمی آنان برف سخت را سوراخ مینمودند و کمی از آنرا آب میکردند و ای برف تو چقدر سرد و بیرحمی و چقدر تو خشنی  چگونه دلت آمد که معبود مرا اینطور ناتوان و سرد کنی.

کبوتر بیچاره من را. پایم را از شدت خشم بلند کردم و با ناراحتی آنرا بر سر برف سرد کوبیدم. برفها زیر پاهایم له شدند و از اینکه دادی کبوتر را ستاندم خوشحال شدم. اشگهای من که صورتم را خیس کرده بودند در مجاورت هوای سرد و بی امان خنک شده بودند و تری و سردی آنرا بخوبی حس میکردم. دانه های برف سوراخ شده بودند و اشگ های من در ته سوراخها جای گرفته بودند. و آنها در ته آن سوراخها بودند. ای دوست من فلور ویا فلولیدا زیبا تو هم کبوتر منی. از طرف من از نوشین نا معذرت بخواه زیرا او را زیاد رنجاندم خوب من هم بشر هستم و اشتباه میکنم. شاید او حق دارد که به من که همس او هستم و او اکنون این را میداند محل نگذارد. آخر او فکر میکرد که من کار میکنم و دانشگاه هم میروم وقتی که او فهمید من هم مثل او کلاس هشت هستم خیلی یکه خورد و مرا تنها گذاشت. نمیخواست وقتش را برای یک پسر بچه کلاس هشتی تلف کند. ولی من هم نمیبایست با او آنطور خشن بودم و آن طور او را اذیت کنم. احساساتم خیلی زیاده روی کرده بودند.  باو بگو که فرشید دیگر خشن نیست من نمی خواهم که نوشین نا از من دلگیر باشد.

 
محبت کبوتر و تو مرا کاملا دگرگون کرده است. من دیگر نمیخواهم از دخترانی که بمن بسبب کم سنی ام محل نمیگذارند دیگر انتقامی بگیرم .  زیرا آنها مرا یک مرد جوان فرض میکردند نه یک پسر بچه کلاس هشت. میدانم که از رفتار تند و بی احترامی من نوشین نا خیلی ناراحت شده است  دلم میخواست که میتوانستم خودم از او معذرت بخواهم شاید اینکار را هم بکنم. راستی که ما بشر چقدر خود خواه هستیم و چقدر متکبر و اگر کسی مارا تحویل نگیرد میخواهیم سرش را بکنیم. و محبت ها را زیر پا گذاریم. نوشین نا قبل از اینکه بداندمن همسن او هستم با من خیلی مهربان بود. و من نبایست تمامی آن خوبی ها و مهربانی ها را با یک کم محلی او کنار میگذاشتم و او را اذیت میکردم. من از کارم بسیار پشیمانم.

جاهای پای کبوتر که چهار انگشتش را نشان میداد و با فشار هیکل زیبایش ایجاد شده بود اکنون یخ زده و براق بودند. کبوتر چشمان قشنگ خودش را بمن دوخت گویی از من پرسش میکرد و از بی مهریم گله مند بود. بادست خودم او را از زمین برداشتم و بلندش کردم فقط نیم نگاهی بمن کرد و مرا مسول رنج خودش میدانست وای بر من آیا براستی من گنه کارم خدایا هر عقوبتی که صلاح میدانی در حق من انجام بده ولی کبوتر مرا در تحت حمایت خودت بگیر. ظلم من و بی خبری من از دوستم و معبودم که بر او روا داشته بودم بسیار عظیم و نا بخشودنی بود. کاری بیشرمانه و وحشیانه او را که بمن پناه برده بود در آن شب سرد تنها رها کرده و خوابیده بودم. یا کپیده بودم. دوست عزیزم را آغوش گرفتم و به اتاق بردم و اورا زیر کرسی گذاشتم تا خوب گرم شود. و لی توکش را بیرون گذاشتم تا بتواند هوا و اکسیژن دریافت نماید. از گاز ذغال خفه نشود.

   مرگ کبوتر سفید ( دوست سبز پوش) قسمت هفتم 

پاهای سرخ رنگ کبوتر از سرما یخ کرده بودند و کبوتر گرسنه هم بود. زیرا به محض اینکه بصورتم نزدیکش کردم برای خوردن و لذت بردن از برنجی که لای دندان من گیر کرده بود توک ظریف و زیبایش را در داخل دهان من بچرخش درآورد و مثل اینکه بر لبانم بوسه میزند دانه برنج له شده را گرفت و خورد. از خودم بیزار شده بودم که چگونه این دوست گرامی را ول کرده بودم. چند روزی از کبوتر پذیرایی میکردم بعد از موقع کار درس بسر وقت او میرفتم و او را در ظرفی پراز پنیه خوابانیده بودم که نرم و گرم باشد. او در آن ظرف ساکت مینشست و یا میایستاد.  و من اورا نظافت و پرستاری میکردم. مرض او هر روز درد ناکتر و سخت تر میشد او اکنون ضعیف گشته بود و باد کرده میشد. نمیدانم چه مرضی داشت گویا من هم در اثر محبت او رنجور و بیمار میشدم و روزگار من بهتر از وی نبود زیرا که خودم را مقصر میدانستم.  کبوتر که آن همه عشق و شیدایی را در من میدید به نظر احترام آمیزی بمن مینگریست. کبوتر زیبای من تا نزدیکی های مرگ وحشتناکی بود و من دیوانه وار در تلاش بودم که او را نجات بخشم. فقط من مقصر بودم  تقصیر از من بود و من باعث شده بودم که کبوتر بینوا بیمار شود. وای چقدر مرگ یک عزیز درد ناک است. خدایا او را بمن بده. آنقدر به درگاه خداوند سبحان دعا کردم و مناجات خواندن و زاری کردم و ناله التماس نمودم تا خدا نیم نظری به من انداخت و گویا دلش بحال من سوخت و کم کم حال کبوتر میرفت که بهتر شود. ولی پرهایش و شاهپر هایش همگی زرد رنگ و چرکین شده بودند. بیماری اورا به کثافت کشانیده بود. دیگر آن زیبایی و لطافت سابق را نداشت کبوتر زیبای من آیا مرا میبخشی که باعث اینهمه ناراحتی برای تو شدم. گویا با زبان بی زبانی میگفت که تو هرگز لایق عشق من نبودی عشق در وجودت مرده بود مرا بزودی فراموش کردی و رفتی و خوابیدی وفا دار نبودی چرا آنروز که من برای یک بال بال کردن رفته بودم منتظر من نشدی. من هر روز ترا با خودم به مدرسه میبرم و دم مدرسه تو را ول میکنم که به خانه برگردی. آن روز برف میبارید و هوای اتاق میرفت که سرد شود این بود که من پنجره را بستم فکر کردم تو براهی طولانی رفته ای و باین زودی باز نمیگردی. برف میبارید. گویا کبوتر میگفت مگر در زمان برف باریدن بایست عشق خاموش شود. مگر برف عشق را از بین میبرد. من فکر میکردم که کبوتر جایی دیگری هم دارد که شب را صبح کند نمیدانستم که او برای خاطر من قبل از شب و تاریکی ها باز خواهد گشت.

   

من تقصیر کارم  محبت را بایست از آن پرنده کوچک یاد میگرفتم. کبوتر انگار میگفت که من در برف و سرما بطرف تو آمدم تا تو تنها نباشی ولی تو پنجره ها رابستی و رفتی وخوابیدی؟ آیا این رسم وفا و دوستی است؟ تو فکر من نبودی که در این هوای سرد و برفین چه بایست بکنم. آخر تو مگر عقل نداشتی؟  ولی من فکر میکردم که تو به مهمانی رفته ای و شب را در کنار آنان خواهی ماند.

 

آری من واقعا مقصر بودم حتی نزدیک شب هم در آسمان لکه ای سفید دیدم  من نبایست پنجره عشقم را بر روی زیبایم میبستم. گویی میگفت مگر من با تو دوست نبودم و مگر همیشه با تو نبودم. من فقط برای یک پرواز بیرون رفتم که خستگی از تنم بدر کنم و تو پنجره عشقت را بستی و رفتی و خوابیدی و هفت پادشاه را خواب دیدی. مثل دیوان تنوره کشیدی و خسبیدی. چرا در باره من بد قضاوت کردی که پهلویت نخواهم آمد. فقط مرگ میتوانست مرا از تو جدا کند و تنها مرگ بود که میتوانست وفای مرا بسوزاند.  مگر از من انتظار بی وفایی داشتی که پنجره را بستی؟ آه راست است کبوترم من گناه کارم و امیدوارم که مرا ببخشی. او کبوتر است او که انسان نیست که خودخواه و نامهربان و حریص و تمامیت طلب باشد او کبوتری است که به چند دانه قانع است و نوشیدنی او آب است و بس. ولی من اطمینان دارم با روح بزرگی که کبوتر دارد و با عظمت بلندی افکارش که شیطانی و ناقض نیست و در فکر دزدی و دغلی نمی باشد و دشمن کسی نیست و دلی صاف مثل آینه دارد مرا خواهد بخشید. او کینه توز و بد ذات نبوده است. آیا میان کبوتران کسی مثل هیتلر آدمکش پیدا میشود؟ مسلم است که نه اینها مال ما انسانهاست که خودخواه  جانی وآدمکش و حریص و شهوت پرست هستیم و به کبوتران راهی ندارد آنان بی گناه و معصوم هستند.

  

سعی میکردم هر طور که هست سلامتی را به او باز گردانم. برایش دانه های درشت میخریدم و برایش پسته ها را خورد میکردم تا نوش جان کند. بجای ارزان به او شاهدانه سیاه میدادم که میگفتند خیلی مقوی است. یک روز هم برایش روغن ماهی بردم که فکر کنم برایش خیلی خوب بود. زیرا روغن ماهی با آن همه ویتامین هایی که دارد ریشه سرما خوردگی را میکند. حتی در آبش هم مخمر آبجو سیاه ریختم و کمی هم آبجو به آبش اصافه کردم. سلامتی اوراکه من چون شمر از او ربوده بودم دلم میخواست که دوباره پروازش و اوج پروازش را ببینم.

  

حال کبوتر رو به بهبودی نهاده بود. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم کبوتر را دیدم که با نوکش مژه های مرا میکشد. خیلی لطیف و عاشقانه او این کار را میکرد. مرطوبی مژه هایم را با توک خودمزه مزه میکرد و از من داشت بنوعی تشکر میکرد. با لطافت بی نظیری با مژه هایم بازی میکرد که محبت و عشقش سراسر وجودم را گداخته مینمود. ناگهان چشمانم را باز کردم گویی که کبوتر ناراحت شده بود.  کبوتر م سلامت خود را باز یافته بود و دیو مرگ را کنار زده بود. او از مرگی حتمی رسته بود.چقدر تو مهربانی کبوتر من خدایا سپاس بر تو که بر من منت نهاده جان عزیزم را بمن بخشیدی.

 

باکبوتر بازی کردم خیلی دلشاد بود به بچه هایش غذا  داد  قلب کوچکش با عشقی بزرگ می طپید. قلب وی صاف و روشن شده بود دیگر از من رنجشی نداشت و گناهم را بخشوده بود. خرسند و شاد بود و میپرید و بازی میکرد. همان روز با هم به مدرسه رفتیم در راه مدرسه تمام وقت با من بود. من نزدیک درب مدرسه او را رهاکردم که بخانه برگردد ولی او بخانه نرفته بود و در همانجا روی درختی نشسته بود تا من از مدرسه خلاص شود و دوباره با هم بخانه برگردیم.

  

مدتی بعدکه نزدیک عید نوروز بود و هوا گرم و آفتابی شده بود بار دیگر کبوتر برای یک پرواز طولانی به آسمان آبی پر کشید.   نامه بعدی

داستان کبوتر سفید  قسمت هشتم  و دوست سبز پوش

 

نامه بعدی. خوب است که بی مقدمه داستان کبوتر را که اینقدر از من پرسید که خوب او چه برایت بنویسم. فلوریای قشنگم و کبوتر مهربانم.گوش کن و خوب بخوان تا دنباله داستان را برایت بنویسم. امیدوارم که مرا مسخره نکنی که از تنهایی و بی کسی عاشق کبوتری سفید شده ام. باور کردنش خیلی سخت است که یک کبوتر هم چون یک سگ بتواند حیوانی با هوش و با محبت و با احساس باشد. ولی میدانی که کبوتر هم بسیار با هوش است مگر نشیده ای که کبوتر های نامه بر کار پستچی ها را بخوبی انجام میدادندو در شرایطی سخت نامه ها را به طرف مقابل میرسانند. حیوانی که اینقدر هوش دارد که میتواند کیلومتر ها راه را پرواز کند و درب خانه دوست و یا گیرنده نامه خود را برساند پس بایست از هوشی قوی بهره مند باشد.

  

این کبوتر با خانواده اش بخانه ما آمده است. همسر و جوجه هایش در خانه ما گذران میکنند مثل اینکه کبوتر خانه به آنها حالی کرده استکه  اینجا محل امنی است.  امروز هوا خوب و آفتابی است کبوتر باز آمده است که با من باشد مرا از تنهایی نجات دهد.  طشتی پر از آب گرم در اتاق گذاشته ام که کبوتر بتواند حمام کند و چرکهای خود را بشوید.  کبوتر پر پر زنان نزدیک آن رفت و پرهایش را پوش داده داخل طشت شد. و خودش را بشدت تکان داد و تمام بدنش را به زیر آب برد. گردنش را اینطرف و آنطرف میکرد و بیرون آمد دوباره به داخل طشت رفت با رفتن به زیر آب خود ش و پرهایش را پوش داده بشدت تکان داد. اینبار از آب طشت بیرون پرید و بالهایش را همراه با پر پوش های تنش در آفتاب گسترانید تا خشک شوند.

  

بعد از اینکه خشک شدباز به بیرون پر کشید و رفت از من خدا حافظی نکرد. گویا این بی وفایی را از من آموخته بود.  روزها گذشت یکروز که پنجره باز بود  من به آسمان نگاه میکردم دو لکه سپید در هوا ملاحظه کردم براق و سفید که در آسمان هویدا شده و هر دو کبوترانی بودند که بسمت من حرکت میکردندو با پروازشان بمن نزدیک تر میشدند.  بافاصله کمی از هم هر دو روی پنجره نشستند. یکی دوست من کبوتر سفید بود که میخواهم اگر اجازه بدهی اسمش را چون خیلی شبیه تو است فلوریا بگذارم. دیگری کبوتری بود کاکلی سفید و کمی هم سیاه و قهوه ای  میدانی که کبوتر سه رنگ بسیار کمباب هستند. تنها دمش قهوه ای بود و انتهای بدنش هم خالهای سیاه داشت. گویی یک کبوتر گرانقیمت بود. این کبوتر آقا بود و خروشی قوی داشت و صدای بق بقو یش با صدای کبوتر ما فلوریا فرق میکرد. خیلی ناراحت شدم که او مارا ترک کرده و همسرش و جوجه هایش را گذاشته و حالا با یک کبوتر نر باز گشته است. ناراحتی عجیبی در من هویدا شد.  با دیگری باشد و همسر و بچه هایش را ول کند. آخر بخدا کبوتر من چگونه میتواند این چنین بی وفایی را در حق همسر مظلومش انجام دهد. چگونه میتوانم اینکار این فلوریا را باور کنم. دیگر نتوانستم افکارم را ادامه دهم. کبوتر فلوریا روی شانه ام نشست و آن دیگری هم به تقلید از وی روش شانه دیگر م  قرار گرفت.  دو کبوتر در خانه ماندند و من لانه ای جدید برای کبوتر تازه درست  ومهیا کردم و آنها با هم دوست بودند. خانواده فلوریا بسیار از دیدن او خوشحال شدند. من نام کبوتر دیگر را شجاع الدین گذاشتم زیرا که واقعا شجاع بود و پر حرارت. برای اینکه شجاع تنها نباشد برایش یک کبوتر گران قیمت ماده هم خریدم اول کمی با هم دعوا و کتک کاری کردند همدیگر را نوک میزدند بعد با هم دوست شدند و تشکیل یک خانواده دادند. بزودی جوجه های فلوریا هم خود کفا شدند و خودشان دانه جمع میکردند و احیتاجی به پدر و مادرشان نداشتند.

 

برای آنان هم یک لانه دیگر تهیه کردم. حالا من سه جفت پرنده کبوتری داشتم. در بهار هر دو کبوتر بزرگتر تخم گذاشتند و هر نر و ماده هر دو به نوبت روی تخم ها میخوابیدند. با محبت و دوستی تقسیم کار کرده بودند و از تخمهایشان خیلی خوب مواظبت مینمودند. بین این دو زوج مهر و محبتی عمیق وجود داشت هیچوقت دیگر با هم توک زدنی نکردند. همیشه با هم مهربان بودند و به زن ومرد دیگری نظری بد نداشتند و با زوج دیگر مثل خواهر برادر رفتار میکردند. بهم خیانت نمیکردند و مثل آدمها نبودند تا کسی بهتر و پولدار تر گیر بیاورند اولی را به امید خدا ول کنند آنان بهم بسیار با وفا بودند. و برای هم سوسه نمیآمدند.

  

درس دوازده ساعت کبوتر نر روی تخم ها میخوابید و دوازده ساعت بعدی مال کبوتر ماده بود که بعد از پروازی در خانه و بیرون به خانه اش باز میگشت و روی تخم ها میخوابید. گویا در ذهن خودشان یک ساعت دقیق داشتند. درست در سر وقت یکی از آنان که بیرون رفته بود میآمد و جای خود را با همسرش عوض میکردند. دو کبوتر دیگر هم همین کار را میکردند. آنان مثل مرغ نبودند که تنها تمامی روز وشب روی تخم ها بخوابد و علیل و بیچاره شود و حتی در کنار تخم ها مجبور باشد که فضله های خود را انبار کند. و خروس بی غیرت هیچ کاری به کار او ندارد و دنبال هوسرانی و حامله کردن و یا نطفه گذاشتن با مرغهای دیگر باشد. و مرتب از روی یک مرغ به روی مرغ دیگر بپرد و اسپرمهایش را در درون مرغ دیگری خالی کند. خروس مردی بی وفا و هوسران است و تنها بدرد لای جرز میخورد هیچ به همسرانش کمکی نمیکند زیرا وظیفه خود را تنها در جفت گیری میداند و دادن اسپرههایش به تخم های مرغان خانگی.

 

برعکس خروس کبوتر ماده و نر مثل یک خانواده با شرف و با همیت زندگی میکنند و کبوتر نر هیچوقت با کبوتر ماده دیگری رابطه جنسی برقرار نمیکند.  حتی اگر همسرش بمیرد مدتی برای او وقت نگه میداردو فورا با یکی دیگر زوج و یا جفت نمیشود. از دیدن آنهمه صفا و محبت و پاکی خیلی لذت میبردم. آنها نسبت بهم محبت و عشقی شدید و یگانه داشتند.

   

نمیدانم که چند روز گذشته بود که صدای جیک جیک از لانه ها بگوش میرسید. نزدیک تقویم خودم رفتم و دیدم درست هیجده روز گذشته است و جوجه های کبوتران به دنیا قدم رنجه فرموده اند. من روزی که تخم ها را دیدم که از پشت کبوتر خارج میشوند همان روز در تقویم علامت گذاردم  فلوریا چهار تخم کرده بود و هر چهار تخم شکسته شده و جوجه ها بیرون آمده بودند. چقدر دقیق بود هیجده روز پس از خوابیدن و گرمای تن پدر و مادر چند جوجه رنگ وارنگ زیبا به دنیا آمدند. چشمان آنان بسته بود ولی با ولعی خاصی دنبال غذا بودند و پدر و مادر مهربان با توک خود به آنان غذا میدادند و میگویند که کبوتران در چینه دان خود غذا را تبدیل به نوعی شیر به نام شیر کبوتر میکنند و آنان در دهان جوجهایشان میریزند. و آنان هم با ولع خاصی غذا ها را بلع میکنند.

  

برای گرفتن جوجه ها دستم را به داخل بردم میخواستم که جوجه ها را بیرون آورده ببینم. کبوتر برای انجام وظیفه یک توک بسیار ظریف و آرام به دست من زد گویا میخواست بگوید که مواظب بچه هایش باشم.  البته این نوک زدن او بسیار دوستانه و بسیار ظریف بود. که یک دنیا دوستی و لطف از آن میبارید. مثل دختری که نه میگوید ولی هزار آره از چشمانش جاریست.  ولی برای ناز کرده نه ای میگوید که یعنی آری. شاید هم غریزه به آنان حکم میکرد که از جگر گوشه گانشان دفاع کنند.

   

کبوتر از جای خود برخاست و دست مرا آزاد گذاشت تا جوجه اش را بردارم. یک جوجه با چشمان بسته شده و تخم دیگر هم ترک بزرگی برداشته بود و گاه گاه پای کوچکی به آن فشار میآورد تا آنرا بشکند و از آن بیرون آید مادر هم با توکش کمک میکرد که تخم را از هم باز کند وشاید کودک راحت تر بتواند بیرون بیاید. کم کم بدن کودک نمایان میشد که شکاف پوسته تخم بزرگتر شده است. تکانها شدید شدند و مادر باملایمت سرش را نزدیک برد و با لطافت خاصی پوسته های تخم را از هم جدا کرد و جوجه لحظه ای بعد قدم به جهان گذاشت. کبوتران به آنان خوب رسیدگی میکردند حالا آنان کاملا عیالوار شده بودند  شش نفر بودند. که در خانه شان زندگی میکردند. روزی من ظرف مربا سرخ برایشان بردم کبوتر ها از آن چون شیرین بود زیاد خوردند و باد کردند. شاید هم شیرینی زیاد مربا که با آب مخلوط شده بود باعث بیشتر تشنگی آنان شده بود و با خوردن و آشامیدن زیاد آب خیلی باد کرده شده بودند. شب هنگام که خوابیدم  و صبح زود قبل از رفتن بمدرسه به سراغ قفس رفتم دیدم که کبوتر شجاع مرده است. کبوتر ماده با بهت بالای سر جنازه شوی خود ایستاده بود و گویی میگریست. زود ظرف مربا و کبوتر مرده راخارج کردم که دیگران  نه بینند و نه خورند. فلور عزیز باز نادانی من باعث مرگ کبوتر شده بود. شاید اگر من ظرف مربا را در قفسشان نمیگذاشتم کبوتر هم زیاد نمی آشامید و نمیمرد. بیچاره کبوتر بیوه شده بود و بایست دو یتیم جوجه را به تنهایی بزرگ کند. توکهای ملایم بیوه جوان که به همسرش میزد تا او را از خواب ابدی بیدار کند فایده ای نداشت  او مرده بود و به ابدیت پیوسته شده بود.

  

با شهامت و مهر با توکش سعی میکرد که پلک های سفید چشمان شوهر را باز کند ولی او مرده بود و تلاش همسر فایده ای دیگر نداشت. با وفات او کبوتر شوهر مرده شده بود.  و با از میان رفتن آقای خانه  او بایست به تنهایی از جوجه های یتیم شده اش نگاهداری نماید و مانند دو نفر کار کند تا به آنان غذا و شیر کبوتر بدهد. جوجه ها بی پدر شده بودند.  و نمیدانم که از چه جهتی آنان جیک جیک محزون وغمناکی میکردند.  باز هم خودم را مثل یک قاتل دیدم قاتلی سنگدل و ابله و بیرحم ونادان. کبوتر ماده با نگاهی پراز راز بمن مینگریست گویا از من میپرسید که چرا چنین کاری ابلهانه انجام داده ام. و بجای پذیرایی از آنان به آنها شربت شیرین مرگ آوری داده بودم  خوب من فکر میکردم همانطوریکه من مربا دوست دارم آنان هم بایست مربا را دوست بدارند. اشگ از دیدگان من روان شد. و صورتم را خیس کرد. حالتی شبیه به استفراغ به کبوتر ماده دست داد ولی باز سر ظرف آب میرفت و میخورد و مینوشید. دانستم چه گناه بزرگی کرده ام. مربا چون شیرین بوده است آنان هی خورده اند و هی آب خورده اند بطوریکه شاید معده یکی آنان ترکیده است.باحتمال آنان از فرط شیرینی مربا که برای آدم ها درست شده بود در آتش بی آبی میسوختند.  ومرتب از آن آب شیرین شده با مربا میخوردند که یکی مرده بود و دیگری هم در شرف مرگ بود.  با نهایت غیض از عمل بچگانه و ابلهانه ام ظرف آب را برداشتم و به کوچه پرتاب کردم. کبوتر مرده را برداشتم و نزدیک درخت گلابی چال کردم.

 آیا فلور عزیز و خوبم  آیا من مسول مرگ شوهر او هستم؟ و باعث مرگ آن شجاع الدین بودم؟ یا نادانی و جهالت من. هنگامیکه کبوتر مرده را بر میداشتم تا بخاک بسپارم سینه اش مثل چوب سفت شده بود. و نوچ بود. جوجه ها هم اندکی مربا شاید توسط پدر خورانده شده بودند ولی خیلی کم. زیرا آنان نمرده بودند.  کبوتر سفید و کبوتر ماده همسر کبوتر کشته و یا شهید شده با من تا نزدیک درخت گلابی آمدند. و کبوتر مرحوم را تا لب گورش تشیع کردند. با نهایت تعجب کارهای من را نگاه میکردند.  لابد فکر میکردند که دارم سعی میکنم اورا درمان نمایم بیچاره ها بی خبر بودند. ووقتی با خشم از کار کودکانه ام که موجب مرگ او شده بود خاک بر روی جسدش میریختم شاید تازه فهمیده بودند که درمان مرده ها تنها خاک کردن آنان است.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!