داستان کبوتر سفید ( دوست سبز پوش ) قسمت نهم

داستان کبوتر سفید ( دوست سبز پوش ) قسمت نهم

فلوریای مهربانم خواهر عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد. دیشب با مامان و بابا و خواهر کوچکم توسط دوست ارمنی مامان به کلیسایشان دعوت شدیم آنان جشن عروسی داشتند. کلیسا مثل یک قصر و مثل یک هتل شیک بود. همه جا گلها و چراغهای قشنگ نظرمان را جلب میکرد. پسر دختر ها باهم بودندو زنان شیک پوش همراه با شوهرانشان در کنار هم روی صندلیها نشسته بودند. دعا میخواندند و سرود و موسیقی دلنوازی داشتند. نمیدانم که دین ما اسلام که جدید تر و پیشرو تر بایست باشد نوعی دیگر است هر وقت که با زور بابا به مسجد میرویم مامان و خواهرم بایست از ما جدا شوند و بیک قسمت دیگر بروند. زن و شوهر و خواهر برادر اجازه ندارند که در کنار هم بنشینند و مثل مسیجیان با هم دعا بخوانندو ما روی صندلی هم نمیشینیم و بایست کفشهایمان را هم در آوریم و چهار زانو روی زمین بنشینیم بوی گند عرق پا انسان را کلافه میکند. بنظر تو این عقب افتادگی نیست مگر حضرت عیسی و حضرت محمد هر دو پیامبر خدا نیستند. تازه حضرت محمد که جدید تر است و علم و دانش در دوره حضرت محمد خیلی پیشرو تر از دوره حضرت عیسی بوده است. پس چرا ما اینطور عقب افتاده ایم و بایست مسجد ما اینطور باشد و کلیسای آنان آنطور؟ پدر میگفت که این سیاست من تشا است یعنی انگلستان که میخواهد ما عقب افتاده و بدبخت باشیم. اگر روی صندلی نشستن بد است چرا آنان روی صندلی مینشینند؟ اگر زن مرد کنار هم بنشینند بد است و فاسد میشوند چرا آنان اینکار را میکنند؟ اگر هر دو از جانب یک خدا آمده اند پس چرا دین جدید تر کهنه گرا تر است؟ ناصر میگفت که پدر مظفر با دختر آقای شیخ رویهم ریخته است. و با هم رابطه دارند. ولی پدر مظفر همیشه مثل یک روحانی دو آتشه عمل میکند. شاید هم صیغه حلالیت خوانده اند که محرم هم باشند. ولی ناصر میگفت که پدر مظفر خیلی هرزه است و با چند دختر جوان دیگر هم رابطه دارد و به خانه آنان رفت آمد دارد یواشکی پدر مادرش. نسترن درب خانه را شب ها باز میگذارد تا پدر مظفر به خانه شان برود. خوب خیلی دل و جرات میخواهد ولی مثل اینکه پدر مظفر مجبور است اینکار ها بکند و زن خوشگل خود را تنها بگذارد و شبها بخانه این آن برود. ناصر میگفت که پدر مظفر خیلی دست دل باز و خیلی پولدار و پول خرج کن است.

بیچاره بابا که مرتب مامان سرش نق میزند که اگر به مادرت کمک میکنی و برایش خرید میکنی بایست از او پول اضافی بگیری. ولی اگر برای مامان من خرید میکنی بایست اضافه دریافت نکنی پدر بیچاره میگفت آخر زن خوبم من چطور میتوانم از مادری که سالها مرا بزرگ کرده و برایم همه چیز که میتوانسته است حق خرید و حق قدم و حق زحمت بگیرم. اینکار را من نمیتوانم بکنم. مامان هم میگفت مامان تو حقوق دارد عیبی ندارد که از او حق زحمت بگیری خلاصه مامان بابا بعد از آمدن از مجلس عروسی با هم قهر کردند. مامان میگفت ببین که داماد چه عروسی خوب و مجللی برای عروس گرفت. تو برای من این چنین مجلس قشنگی نتوانستی بگیری؟ پدر گفت که میدانی که مخارج تمام عروسی را پدر عروس پرداخته است؟ و پدر تو حتی یک شاهی هم برای مخارج عروسی خرج نکرد. مامان بابا با هم قهر کرده اند و اکنون با هم صحبت نمیکنند و بمن میگویند فرشید برو به اون بگو که فلان…

خوب خیلی راجع به بابا مامان وراجی کردم. امیدوارم که پدر مادر تو این مشگلات را نداشته باشند. باری کبوتر از مرگ همسرش خیلی ناراحت بود . غذا نمیخورد و به بچه هایش هم غذا دانه نمیداد. مدتی غذا نخورد من میترسیدم که خودش یا کودکانش بمیرند. من مجبور شدم که پرستاری بچه هایش شوم در دهان خود غذا را له میکردم و بعد نوک جوجه ها را به دهان میگذاشتم و آنان خیلی راحت غذا را بلع میفرمودند. من هم خیلی خوشحال بودم که توانسته بود باری گناهانم را با غذا دادن به جوجه های یتیم کم کنم و انشاالله به بهشت بروم. میگویند که آنجا دختران زیبایی بنام حوری بهشتی وجود دارند که خیلی خوب هستند و همیشه پاک و باکره باقی میمانند. همچنین برای دختران زمینی هم غلمان های زیبا هستند. امیدوارم که غذا دادن به طفلان بی پدر مرا به بهشت برساند. میگویند یتیم داری ثوابی عظیم دارد.

جوجه ها از شدت گرسنگی جیک جیک میکردند ولی مادر غمناک در گوشه ای ایستاده بود و آنها را باحزن نگاه میکرد ولی به آنان غذا نمیداد. نمیدانم از چه جهتی وی به کودکانشان اهمیت نمیداد. با ناراحتی دانه های گندم را توی دهان یا نوکش میکردم. مادر خیلی لاغر شده بودم وقتی اورا بلند میکردم خیلی سبک بود مثل اینکه تمام گوشت ها عضله هایش آب شده بودند. من سعی میکردم به زور مادر را هم دانه بدهم شاهدانه هایی که او آن قدر دوست داشت دیگر نمیخورد. و من مجبور بودم که آب هم در دسترسش نگذارم زیرا زیاد مینوشید. نمیدانم چرا؟ آیا هنوز شیرینی قند در خونش بود و آب میطلبید. من هم مثل شمر شدم آب را از آنان مضایقه میکردم و به آنان خیلی کم آب میدادم میترسیدم که اینقدر آب بخورد تا بترکد. آب در دهانم میکردم تا بدانم که او چقدر آب میخورد. ایکاش دکتری بودکه میتوانستم علت رنجوریشان را بدانم و بدانم که چه بایست بکنم. ولی خوشبختانه گذشت ایام و یا سردی خاک تربت همسرش او را کم کم عادی کرد. مثل اینکه داشت خاطره مرگ همسر وفادارش را از ذهن میبرد. و داشت به کودکهایش رسیدگی میکرد. مثل اینکه تصمیم گرفته بود یادگار همسرش را مواظب کند. و داشت آنان را بسختی بزرگ میکرد. با بی پدری بچه یتیم بزرگ کردن کاری آسان نیست. حالا دیگر همه بزرگ شده بودند. فلوریا با شوهر و چهار بچه اش و زن شجاع الدین با دو کودکش و خودش هر روز دور منزلمان چرخ میزدند. ولی یک روز که بخانه آمدم کبوتر سفید همان فلوریای محبوب دیگر فرزندان بزرگ شده اش را به خانه راه نمیداد. قبلا اینطور نبود. حالا من یازده کبوتر داشتم. مامان میگفت که خیلی عیالوار شده ای و بایست کلی دانه بخری. من تمامی پول تو جیبی ام را ارزان و شاهدانه میخریدم. ولی خوب پدرم خیلی دست و دلباز بود و بمن بقدر کافی پول میداد که کتابهای داستانی هم بخرم.

کبوتر با توک خود آنان را بشدت میزد که بخانه نیایند. خیلی قوی و با شدت نه ظریف و با ملایمت. جوجه ها هم اصرار داشتند که به لانه بروند. و کمی هم از تاثیر توکهای محکم مادر خون آلوده شده بودند. چه وحشتناک منظره ای بود. مثل اینکه غریزه به او حکم میکرد آنان را از خودش براند. محبت مادری تمام شده بود. محبت ها فراموش شده بود مثل بعضی از پسر ها که یک زن جوان و فتان وخوشگل میگیرند و مادر پیر و افتان خیزان خودرا فراموش میکنند. و هنگامیکه بخود میآیند که مادر در بستر مرگ افتاده و یا پدر دارد میمیرد. همیشه زنان با مادر شوهرانشان بد رفتاری میکنند . البته بعضی از مادر شوهران هم با عروسهایشان خوب تا نمیکنند. مادر من که با مادر بزرگم که خیلی مهربان و خوب است خوب رفتار نمیکند هروقت بابا به تنهایی خانه مامان بزرگ میرود یک هفته با او قهر میکند. و بمن میگوید به بابا بگو اگر غذا میخواهد در … جا است.

نمیدانم که این کبوتر دانا و مهربان چطور اینطور عوض شده بود باورم نمیشد که با جوجه های خود اینطور نامهربان باشد. آنها را خیلی اذیت میکرد. برای آنان هم من یک قفس جدید خریدم مامان قر میزد که بس است مگر تو کفتر بازی. آنان را بفروش یک روز همه را به سعله ببر و بفروش. من به سعله رفتم. از مرد پرسیدم که کبوتر یک چند میفروشی گفت ده ریال گفتم خوب من یازده کبوتر خوب داردم آیا آنها را میخری گفت نه. دوستم گفت آنها را مجانی میخواهد بعد هم آنان را میکشد و میخورد. تازه گی ها یک کبوتر پیر قهوه ای هم به خانه ما رفت آمد میکرد. مثل اینکه میخواست با کبوتر زن عروسی کند. … نامه چهارم….

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!