زندگی در شصت سال پیش تهران . داستانی بنام اسیر هوس

زندگی در شصت سال پیش تهران . داستانی بنام اسیر هوس

 

نوشته های یک پسر بچه سیزده ساله را برایتان مینویسم که در شصت سال پیش نوشته بود. او در زمانی میزیست که بایست هر روز برای مادرش پنج سیر گوشت از قصاب بخرد و یک کیلو میوه تازه و هر چند روزی هم بیست لیتر نفت برای پخت و پز و روشن کردن چراغ بخرد. در زمستان پای کرسی بنشیند و کتاب بخواند و درسهایش را روان نماید.

 

از تلفن رادیو و تلویزیون و یخچال برقی و یا آب گرم کن و شوفاژ و بخاری دیو ترم و یا ارج هنوز خبری نبوده است.  مادر معلم این نوجوان بایست در تمام روز در بیرون از خانه کار نماید و در نتیجه تمام فرزندان قبل از وی مادر درگذشته اند آنهم به مرضی ساده که ما آنرا سرما خوردگی میگوییم. در اثر بنودن مادر و سپردن بچه به کلفت  کلفت پی کار خود میرفته و چون او هم یک زن جوان بوده بیشتر میخواسته از موقعیت استفاده کند و برای خودش شوهری دست پا نماید وی زبان فارسی بلد نبوده و بدین ترتیب با نهایت اشگال با مادر پسر بچه میتوانسته ارتباط بر قرار نماید. بچه ها در اثر بی توجهی او بسرعت سرما میخوردندو تا مادر شب هنگام به خانه بر میگشته است که دکتر ها تعطیل کرده رفته بودند و مثل اکنون هم اورژانس و دکتر های شبانه کشیک نبوده است. مادر بینوا که بایست صبج زود دوباه سر کار میرفته بچه را مجبورا رها میکرده و فردا دوباره بچه سرما روی سرما میخورده و یا سینه پهلو و یا ذات ریه میکرده ویکی دو روز بعد تلف میشده است. تنها مادران دلسوز و تمام وقت که شغلی در بیرون از خانه نداشته بودند میتوانستند بیشتر فرزندان خود را از مرگ برهانند.

 

این پسر بچه در یازده سالگی پدرش را هم از دست میدهد و عملا مرد خانه میگردد که بایست از دو خواهر خود هم نگه داری نماید. پرویز به مدرسه دولتی میرفته و این نوع مدارس در شصت سال پیش از داشتن دبیران کافی برخوردار نبودند. چون مادر پرویز معلم بوده است از این جهت با پارتی بازی وی را که هنوز پنج ساله بوده است به دبستان میگذارند تا خیال مادر شاغل از  وی راحت باشد.

 

وی اکنون در سال اول دبیرستان است. خودش گله دارد که معلم ریاضی و زبان ندارند. و بجایش تا بخواهی معلم های ادبیات فارسی و تاریخ دارند. بدین تریتب او هم خود بخود به این رشته ها جلب میشود. در آن دوره تنها تفریح سالم بچه های همسن وی خواندن کتابهای ارزان قیمت نظیر موش و گربه و امیر ارسلان نامدار و چهل طوطی و حسین کرد شبستری … بوده است. مادر و پدر وی هم با وجود اینکه تحصیکرده های آن زمان بودند از داشتن کتاب های متنوع برکنار بودند. کتابهایی به سبک جدید بسیار کم بوده و مردم هم به خواندن آنها علاقه مند نبودند. مجلات خوبی در آن دوره ها چاپ میشده مثل اطلاعات هفتگی  ترقی و

  

کم کم مترجمان ایران همت کردند و کتابهای خوبی از ادبیات فرانسه  روس  انگلستان و سایر کشور ها وارد بازار کتاب ایران شدند.

 

با این معرفی حالا بقیه داستان را از روی نوشته پسر بچه نوجوان برایتان مینویسم. متاسفانه خواندن کتابهای بیشمار و نداشتن دبیر های ریاضی و زبان خارجه این نوجوان را از کتابهای درسی بیزار مینماید و او کاملا تمامی وقت خود را صرف داستان خوانی مینماید. نوشته هایی که او میخواند از نوشته هایی برای سن او بسیار بالا تر هستند ولی او در فکر نوشتن خاطرات خود است که بتواند آنها را در یک کتاب منتشر کند  واضح است که در افتادن در این راه وی را از درس های معمولی باز میدارد و تمامی وقت او صرف خواندن ونوشتن داستانهایی میشود که نیمه خیالی و شاید نیمه آن واقعی است.  خوشبختانه دایی وی جلوی فعالیت های نوشتنی او را میگیرد و میگوید که اگر در این راه بیفتی از درس و مشق زده میشوی و دیگر نمیتوانی ادامه تحصیل بدهی. و این ترمز باعث میشود که پسر بچه تا اندازه ای رهنمایی شود. در این دوران هجوم فشار عشقی و جنسی نیز او را آزار میدهد و چون از خانواده متوسط میباشد امکان تسکین این ناراحتی ها را ندارد مثلا نمیتواند مثل پسران اعیان دختر ها را به رقص و مهمانی دعوت کند.  حالا داستانی که او نوشته و نامش را اسیر هوس نهاده است.

  

هفده ساله بودم از زیبایی و قد وبالا بهره ای کافی وحتی زیاد داشتم و در وجود من زیبایی های زنانگی زیاد بود و بهره کافی در وجودم از آنها داشتم. قدمن بلند رعنا و کشیده و استخوانی بود. باسن خوب و بزرگی داشتم و موهای طلایی من همراه با گردن بلند و بلورینم جلوه هایی خاص بمن داده وبود. پستانهایم سفت و کاملا مدور بودند و حالتی ریخته و بادمجانی اصلا نداشتند بلکه شیبه دو لیموی بسیار بزرگ و نوک های برآمده و بلند بودند. هر پسری با حیرت و تمنا به آنان نگاه میکرد. موهای من درست مثل رشته های طلا بود. آنان را دم اسبی  و یا گوش سگی  میکردم و از پشت و یا پهلو رهایشان میکردم پسر بچه های موهای طلایی من را خیلی دوست داشتند و دلشان میخواست با اجازه من به آن دست بزنند. زمانی هم آنها را گلوله مانند میکردم  و بعضی وقت ها آنها را بهم میپیچیدم. خلاصه بلد بودم که آنان را زیبا نمایم. من به کلاسهای خیاطی و گلدوزن و آرابش هم میرفتم این بودکه تا حدی خبره بودم.

  

تمامی لباسهای خودم را شخصا انتخاب میکردم و میدوختم. این بود که برای من خیلی ارزان تمام میشدند. من دختری حریص نبودم ولی خونسردی هم اوصولا در وجودم پیدا نمیشد. تند احساس و آتشین مزاج بودم. احساساتی بودم ولی در رفتارم دقت بخرج میدادم که مسخره نشوم.  بچه های همدوره ای من از من دوری میکردند و تا حد امکان سعی میکردند که با من معاشرت نکنند. آنان بیشتر درس خوان و بچه بودند من دارای خواهری بودم که از من چهار سال بزرگتر بود و ظاهرا بسیار موفق و پول در آر و هنرمند. وی با مردان بسیاری معاشرت میکرد. در آن زمانه اینکار ها را مردم خیلی بد میدانستند و کم بیش میگفتند که خواهرت خراب شده است. و شاید هم غلو هم میکردند که اورا دیده اند که در ماشین مردی را میبوسد و یا لخت شده و باسنش را در اختیار مردی گذاشته بود. و آنان با هم بازی میکردند و همدیگر را میبوسیدند. مردی که با خواهرم بود و یک فولکس سیاه رنگ داشت دارای زن و فرزند بود و خواهر من بعنوان معشوقه و یا بقول معروف دوست زن و یا دختر جنسی و یا نیمه جنسی او بود. ( در اینجا روشن است که پسربچه خودش را با شناختی که از دختر دارد و گویا هم محلی ای آنان بوده است. بجای دختر میگذارد و از زبان او مینویسد.)

 

شاید مردم غلو میکردند و شاید دروغ میگفتند و داستانسرایی میکردند. و شاید هم درست میگفتند ولی خواهر من اینقدرها هم احمق نبود که بکارتش را به سادگی در اخیتار مردی زن دار بگذارد تا آنرا بدرد. ولی خوب مردم میگفتند و جلوی دهان مردم را هم که نمیشود گرفت. من کلاس ده ادبی بودم ولی خیال نداشتم که به تحصیل ادامه بدهم میخواستم زود ازدواج کنم و از شر سه خواهر دیگرم رها شوم. خواهر هما که دوستان مرد زیادی داشت ولی هیچکدام با او جدی نبودند بیشتر او را برای وقت کشی و لاس های خشکه میخواستند تا اینکه با او ازدواج کنند و چون پول خرج میکردند هما هم با آنان رفت و آمد میکرد و باصطلاح بچه  ها آنها را میتیغید. او از من چهار سال و اندی بزرگتر بود و واقعا هم میبایست ازدواج میکرد و وقت تلف نمیکرد. ولی مردان دم لای تله نمیدادند و به خواستگاری او نمیآمدند. ولی من تصمیم داشتم که هرچه زودتر عروسی کنم. مرا چون زیبا و دلربا وخوش قد بالا بودم به مهمانی های اعیانی دعوت میکردند ولی مرا بیشتر بعنوان دکور میخواستند نه اینکه با من عروسی کنند. آنان عملا میگفتند که نمیتوانند با دختری ازدواج کنند که پدرش یک کارمند درجه پنجم پست است و همیشه هم دربدر و بی پول نه خانه ای دارند و نه اسباب خانه ای یعنی فرشهای دستبافت و یا وسایل خوب نقره و یا گرانبها.

 

خوب خواهر کمک خرج خوبی بود او درآمدی بیشتر از پدرم داشت. و سعی داشت که ما زندگی آبرومند و مرتبی داشته باشیم. ولی مردم که خر نیستند براحتی تشخیص میدادند که ما ثروتمند نیستیم و جز طبقه فقیر سطح بالا میباشیم آنهم در صورتیکه در آمد هما خواهرم به درآمد پدر پیر و از کار افتاده ام اضافه میشد.  البته هما هم میل داشت حقوقش را جمع کند و پس انداز نماید تا بتواند خانه و کاشانه ای خریداری نماید ولی خوب مهر خواهری و مادری او را تشویق میکرد که با ما زندگی کند و قسمتی از مخارج من و دو خواهر دیگرم را بپردازد. من از همان کلاس هشت و نه در پی در آمد و کار کردن بودم ولی اوضاع آن زمانه بمن امکان گرفتن کار را نمیداد. مثلا دوست داشتم که در شیرینی فروشی کار کنم ولی آنان ترجیح میدادند که یک مرد را استخدام نمایند تا مرا که هفده ساله بود. گفتم که قد و بالای من بسیار بلند و غلط انداز بود. شاید یک متر و هفتاد شش سانت قدم بودکه اگر پاشنه هابلند میپوشیدم که مثلا ده سانتی بود نظیر یک پسر بسیار قد بلند میشدم. پسر ها بمن درخت هم میگفتند چون با پاشنه بلند خیلی بلند تر میشدم.

  

زیبایی و قد و بالای افسون کننده ام هر پسر قد بلند و یا هر مردی که قد بلند را دوست میداشت بمن جلب میکرد. ولی متاسفانه آنانی که بدرد بخور بودند وقتی با خانواده من آشنا میشدند فرار میکردند و آنان هم که بچه سال و سن آنان کمتر از من بود که من آنان را ول میکردم زیرا من حوصله بچه بازی با پسر مثلا هیجده ساله که تازه دیپلم گرفته بود و یک دنیا افاده و در رویا بود را نداشتم. من دنبال یک مرد بودم که بتواند مرا اداره کند و مخارج مرا بپردازد. نه اینکه دوست و یا معشوقه یک پسر هیجده ساله ای بشوم که زود و دیر مرا رها میکرد و دنبال دختران جوان تر میرفت. من مردی را میخواستم که حد اقل از من ده سال بزرگتر باشد و دارای شغل خوب و ماشین وخانه ای هم باشد.

  

البته این شاید آرزوی هر دختر ایرانی است که مردی بسراغش بیاید که درآمد خوب داشته باشد. این بود که من علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم میخواستم عروسی کنم و زن یک آدم حسابی بشوم. دو خواهر من که از من کوچکتر بودند هنوز در عالم بچگی سیر میکردند. شاید آنان هم مثل من منتظر مردی بودند که با اسب سیاه و یا فولکس سیاه به سراغشان بیاید  و آنان را به  مهمانی های باشکوه ببرد و خرجشان کنند و برایشان لباس و هدیه های فراوان بخرند و از آنان تقاضای ازدواج بکنند. خواهران من سیزده ساله و ده ساله بودند.

 

مهین خواهر ده ساله من که خیلی مردم دار بود توانسته بود با پرویز که او هم یازده ساله بود دوست شود. و با هم بازی میکردند. پرویز تازه بالغ شده بود و خواهر من هنوز به مرحله بلوغ نرسیده بود. زیرا هنوز خون ریزی نداشت ولی در شرف آن بود که بزودی پریود و یا رگل و یا دارای خون ریزی های ماهیانه شود. این بود که وی آزاد تر بود از خواهر دیگرم پروین. خوب نام من هم شهین بود. یک روز خواهر م پروین نزد من آمد و گفت شهین جون من بزودی خواهم مرد. گفتم چرا گفت که از لای پایش خون بسیاری میآید مثل خون دماغ و قطع هم نمیشود.  خوب او بزودی در اثر خون ریزی خواهد مرد. من طبق گفته مادرم یک کشیده سخت بصورتش زدم زیرا میگفتند اگر در چنین شرایطی به دختر کشیده بزنی صورتش گلرخ و زیبا میشود. بیچاره پروین وحشت زده پرسید شهین چه میکنی؟ من برایش توضیح دادم که او نخواهد مرد و هر دختری در این حدود سن این خون ریزی ماهیانه را خواهد داشت. به او طبق سنت چک زدم که شاید او با حیا شود و صورتی زیبا بگیرد. زیرا خواهر هما هم بمن همین طور یک کشیده آبدار و دردناک زده بود بطوریکه من درد ماهیانه خون ریزی را فراموش کردم.

  

بعد هم برایش توضیح دادم که پسر ها در همین سن آلتشان بزرگتر و سفت میشود وصورتشان هم ریش در میاورد. و دلشان میخواهد که آلتشان را که سفت شده است بمیان لای پای ما که به آن ناز میگویند فرو کنند و خود را تکان تگان دهند تا آبشان بیاید. در این هنگام ما یک خون ریزی دیگری هم داریم که آن به سبب پرده بکارت است که سوراخ ناز ما را میپوشاند و اگر پسران و یا مردان آلت سفت شده خودشان را به ما فرو نمایند آن پرده پاره میشود و دیگر ما دختر نیستیم بلکه زن میشویم. بایست خیلی مواظب باشی که پسرهای ارقه دست به ناز و سینه هایت نزنند. و هیچوقت اجازه ندهی که شورتت را در بیاورند. و یا شلوار و تنکه ات را بیرون بیاورند. آنوقت آنان میان دو رانت قرار میگیرند و رانها یت را بالا میبرند و خودشان را داخل نازت میکنند. آن وقت است که بایست خر بیاوری و باقلی بار کنی.

 

ممکن است که تو اخیتارت رااز دست بدهی و نتوانی خودت را کنترل کنی. این است که بایست خیلی از خودت مواظب باشی که اگر کار به جاهای باریک بکشد ممکن است بابا خفه ات کند. زیرا پسر ها براحتی میتوانند ما را آبستن کنند. این است که هیجوقت نبایست بگذاری که دامنت را بالا کنند و با دستشان را به روی نازت بگذارند. یا ممه هایت اول بوس کنند و بعد بمکند. با این کارها ترا تحریک میکنند که از خود بیخود شوی و خودت را لو بدهی. پروین پرسید خوب لو دادن یعنی چه . گفتم همان برایت توضیح دادم آنها اصرار دارند که مرده شوری وسط پاهایشان را که اذیتشان میکند و میخواهد به یک سوراخی گرم ونرم داخل شود  تقریبا محبورند که به میان پاهای ما و وسط نازمان وارد کنند. آن بیچاره ها تقصیری ندارند آن پدر سوخته وسط لنگشان مجبورشان میکند که اینکار ها را بکنند. پسرها و مردان خبره بلدند که چگونه مارا از خود بیخود و بیحال کنند. آنان اول با ما میرقصند بعد خودشان را بما فشار میدهند بعد مارا بجایی دنج و خلوت میبرند و بعد لبان ما را میبوسند و بعد مک میزنند. بعد هم دست داخل پیراهینمان میکنند و نوکهای سینه هایمان را فشار میدهند و لای انگشتان خودشان میگیرند.  بعد هم باسن ما را چنگ میزنند و تا اینجا کار خطرناکی نیست ولی بعدش بایست خیلی مواظب باشی. بعد ممکن است دست در شورت ما بکنند و با نازمان بازی بازی کنند و نازمان را آماده و خر کنند تا اجازه بدهیم لعنتی سفت شده شان را به داخلمان فرو کنند. اگر مواظب باشی  و شورت سفت و پاچه بلندی داشته باشی شاید بتوانی خود را حفظ کنی بعضی پسر ها قول میدهند که بما و به شورتمان کاری ندارند و قول خوب میدهند که شورتمان را در نخواهند آورد ولی آنان کار خود را میکنند. با دست خودشان شورتمان را میکشند و آنرا به کناری میزنند بعد از لای همان شورت مردانگی خود را که بسیار سفت و محکم و مثل یک چوب است از بغل شورت به داخل فرو میکنند.

 

 میتوانی شورت های کلفت بپوشی و شاید دو شورت رویهم و یا شورت های پاچه دار میتوانند از نازمان در آنوقتی که از خود بیخود شده ایم خوب محافظت کنند.  مامان میگفت تاترا نخوابانیده اند و تا موقعی که شورت پایت است و آنرا در نیاورده ای محفوظ هستی. اگر دیدی پسر خیلی دیوانه شده است و نمیتواند از تو صرف نظر کند دو راه داری یا بگذاری از روی لباس و شورتت آلتش را به تو و یا میان لپهای باسنت  بمالد و یا و یا دوستی و مهربانی اورا خر کنی که اجازه بدهد با آلتش بازی بازی کنی  و خوب آنرا بمالی با ظرافت و دوستی  تا آبش بیاید. زیرا این کار ممکن است برای پسران و مردان درد آور باشد. آلت آنان طوری طراحی شده و خداوند و یا طبیعت آنرا طوری برنامه ریزی کرده است که بایست حتما به داخل ناز ما برود که هم گرم است و هم نرم. اگر آنان خود ارضایی کنند و یا جلق بزنند و باصطلاح بخواهند خود کفا شوند و به ما احتیاجی نداشته باشند بعد از جلق زدنها سر درد کمر درد  بی حوصلگی عصبانیت ها دیوانه شان میکند. خوب دوای درد آنان پیش ماست و دوای درد ما هم نزد آنان است. ولی بایست زرنگ باشی و این دوا ها را مجانی و مفت و بدون قرارداد های سنگین مثل مهر وسکه  های طلای مهریه در اخیتار آنان نگذاری.  

  

پروین گفت تو عجب خواهر عاقل فهمیده و چیز فهمی هستی.  شهین ادامه داد ببین پروین جان تو اکنون یک سرمایه خوب داری بکارت سرمایه خوبی است بایست از آن به نفع خودت و آیته ات خوب استفاده کنی و الکی آنرا در اخیتار هر جوان بی سر و پایی و هر پسر فقیری نگذاری که ریسکی بسیار خطرناک است.  ممکن است بابا خفه ات بکند زیرا نزد دیگران سرشکسته میشود. مردم آبستن شدن دختران جوان بدون ازدواج را گناه کبیره میدانند و حتی بعضی خانواده ها دختر را می کشند.

  

ببین من پروین جان به پسر های خوب و پولدار که خیلی بمن محبت میکنند و خرج میکنند اجازه میدهم که مرا ببوسند و بمکند و حتی با پستانهایم بازی کنند ولی هیچوقت به آنان اجازه نمیدهم که دستشان را به میان رانهایم ببرند و اگر بردند با نهایت دوستی و محبت دستشان را در میآورم و حتی اگر بخواهند دست هایشان را روی باسن من بگذارند و آنجا زیاد معطل شوند دستهایشان را از روی باسنم بر میدارم و دور کمر میگذارم که خطر بسیار کمتر است. خوب من هم میخواهم ولی خوب اجازه نداریم که آنها را آزاد بگذاریم. زیرا آنوقت سرکوفت و بدبختی اش  مال ماست.  آنان آب خود را خالی  میکنند و میروند و مارا بدنام و یا آبستن میکنند.

  

من بیشتر با پسر ها دوست میشوم چون آنان با محبت تر  هستند و دوست دارند با ما حتی لاس خشکه بزنند بعضی از پسر ها همین که با ما هستند و با ما صحبت میکنند راضی میشوند و برایمان خوب خرج میکنند و هیچ توقع زیادی هم ندارند. حداکثر میخواهند مارا ماچ دوستانه کنند نه ماچهای طولانی مکیدنی و عاشقانه. من از آنان استفاده مادی و معنوی میکنم. آنان دوستان خوبی هستند اگر تو اجازه ندهی که با تو عاشقانه رفتار کنند. حتی نگذار در رقص های دو نفره به تو بچسبند بلکه با آنان باز برقص. آری من هم اسیر همین خانم کوچولو پر توقع نازم هستم ولی خوب بایست خودم را خوب کنترل کنم تا دسته گلی به آب ندهم. وقتی پسری زیاد بمن ور میرود و دارد دیوانه میشود و حس میکنم که مجبور شده است که خودش را در من خالی کند فورا بلند میشوم و از او دور میشوم و از او خواهش میکنم که مرا بخانه برساند که دیر وقت است. این کار دو خاصیت دارد هم به او گوشزد میکنم که دیگر من بیشتر از این اجازه ندارم که به تو اجازه پیشرفت بدهم و هم مجبورم به خانه برگردم که خانواده ام نگران خواهند شد. بعضی مردان و پسران مارا برای دفع شهوتشان و خالی کردن آبشان در میان لای پاهای ما میخواهند. بعضی هم دوست دارند با ما دوست شوند و از هم صحبتی مالذت میبرند.

  

ما هم همین طور هستیم و گاهی پسران را برای دوستی میخواهمی و بعضی وقت ها برای کشتن هوسهایمان. بالاخره یک کشش باطنی مارا بطرف آنان و آنان را به طرف ما میکشاند. زنانی که ازدواج کرده اند و با مردان مسن و یا بسیار مسن زندگی میکنند چون راه آبشان باز است براحتی میتوانند با پسران شرور و قوی مجرد رابطه برقرار کنند و کاری که شوهران پیر و فرتوتشان نمیتوانند انجا دهند این دیوانه گان شهوت براحتی انجام میدهند.  پسر ها میدانند که این زنان که همسران فرتوت ولی ثروتمند دارند هیچوقت حاضر نخواهند شد شوهر پولدار را ول کنند و زن آنان بشوند. و زنان هم مطمین هستند که این پسران بچه سال هیچوقت مزاحم آنان نخواهند شد. این است که هر دو طرف راضی هستند. هم زنان کمبودهای جنسی و شاید حتی عشقی خود را برطرف کنند و هم پسران دوست دختر و یا معشوقه سالم و مسنی دارند که مزاحم آنان در آینده نخواهد شد.

  

من هم دختری مغرور هستم که میدانم بسیار جذاب و دلربا هستم و نیز مثل هر دختر دیگر میخواهم عشق بازی کنم و از زنانگی خودم لذت ببرم.

 

مادرم همیشه با من دعوا میکرد زیرا فکر میکرد  من خرم و بزودی زود خودم را لو خواهم داد و با یک شکم پر بخانه میآیم. البته چون من بقولی مادرم یک خرس گنده و یک دختر گردن کلفت بودم مادر جرات زدن مرا نداشت. وی بسیار خسیس بود  و نمیخواست که از پولی که پدرم داده است بما هم سهمی کوچک بدهد و میخواست اضافه آنرا که صرفه جویی کرده بود پس انداز نماید. خوب من هم مجبور بودم که دوستان پسرم را تیغ بزنم. برای همین هم خود را به آنان مدیون حس میکردم و اجازه میدادم مرا دستمالی کنند. 

  

البته مادرم خوب میدانست که با هیکل بلند و توانایی که من دارم پسر ها نمیتوانند  بمن به زور تجاوز کنند. میدانست که براحتی با آنان  گلاویز میشوم و آنان را به زمین میزنم. ولی او بیشتر از آن میترسید که من از خود بیخود شوم و خودم را در حال بی خبری لو بدهم.

 

مادرم ظاهرا متدین و مذهبی بود ولی دین او در برابر پول نزدیک به صفر بود مثلا چون هما به او پول میداد همیشه از او تعریف میکرد و کارهایش را میستود. او خواهر بزرگ بود و هنرمند . او مردانی بخانه میآورد و از آنان با نهایت هنرمندی پول میکشیدو استفاده مادی و معنوی میکرد. مادرم نه تنها جلوگیری نمیکرد بلکه دور از چشم پدر با آنان به گردش و تفریح هم میرفت. زیرا او هم یک زن جوان بود. او تنها هیجده سال از خواهر بزرگتر بود. بقول بچه این خانه پر از کس است از چهل ساله تا ده ساله . یا این خانه از درو دیوارش کس میبارد. و یا اگر به این خانه بروی و بخواهی حرف گوش نکنی  کس کوب میشوی.

  

خدا میداند که آیا مادرم که راه آبش باز بود و شوهری داشت که از او بیست پنج سال مسن تر بود با دوستان خواهرم رابطه ای داشت  یا نه . نمیدانم که آیا او واقعا مسلمانی مومن بود و یا تنها جانماز آب میکشید. مردانی که با هما دوست بودند  اغلب زن داشتند و میان آنان مرد مجرد کم بود. شاید هم اگر کار بجاهایی خطرناک میکشید شاید این مادرم بود که جور هما را میکشید و نمیگذاشت دخترگی هما از بین برود. ولی با من وی این هممکاری و همدلی را نداشت.  

  

خانه اجاره ای کوچک ما که  تنها دو اتاق داشت میبایست پذیرای پنج زن و دختر باشد. و تازه پدرم هم که میآمد بایست در یکی از اتاقها باشد.

 

مردم میگفتند که پدرم را بیشتر در سینما ها میبینند. که از یک سینما به یک سینمای دیگر میرود. او هم با اختلاف سنی که داشت از منزل و ما گریزان بود و سعی میکرد بیشتر وقتش را در بیرون منزل سپری کند. حتی پدرم هم یک شخصیت والا و گرام نداشت. از ما هم دلخوشی نداشت. ما عملا بهم زیاد هم مهربان نبودیم و تنها همدیگر را تحمل میکردیم. حتی او هم میخواست از داشتن زن خوشگل و چهار دختر بسیار قشنگ نوعی استفاده کند. مردانی بخانه دعوت میکرد که پولدار بودند و ماشین داشتند. و عملا ما را به آنان معرفی  میکرد  و مثلا پز میداد. شاید هم دلش میخواهست که یکی از آنان با ما عروسی بکند.

  

برای پدرم هم داشتن شش دختر آنهم با دست خالی امری ساده نبود. مثلا اگر من میخواستم ازدواج کنم بایست بمن حد اقلی از جهازی میدادند که میدانم امکان تهیه اش برای پدر نبود. در نهایت میبایست نصف اسباب خانه را بمن بدهند که آنهم بیشتر هما خریده بود. پدرم خیلی راحت مارا به دوستان خودش ارزانی میداشت. تا از قبل آنان یک کمی استفاده کند. مادرم برای خاطر ما یک غذای خوب تهیه میکرد که آبروی ما و پدرم جلوی مهمان نرود و پدر هم از این موضوع سو استفاده میکرد و یک غذای باب میلش را نوش جان میکرد. مادر میگفت آقا باز مهمان دعوت کرده است و خودش هم بالای مجلس نشسته است تا سور خوبی بزند.

   

تازگی برای من یک خواستگار آمده است. مردی است بسیار کوتاه قد و ظاهرا دیو صفت بیش از دوبرابر من سن دارد یعنی من که هفده ساله ام او بیش از چهل شش ساله است.  چشمان پر تمنایش که بی عاطفگی از آن بارش دارد  بسوی من و بدنم متوجه است  با ولع خاصی باسن و پر وپاچه های مرا دید میزند.چشمانش  مثل خوره و بسیار هیز میخواهد ممه های مرا درسته بخورد.  از روی لباس گویی مرا لخت مادر زاد میبیند.

  

پدرم اول به آو جواب رد داد شاید بخاطر اینکه پولی و جهازی در دسترس نداشت و به بهانه اینکه اول بایست هما دختر بزرگتر من عروسی کند و این یک رسم است. ولی هما گفت فعلا او قصد ازدواج ندارد  و شهین میتواند زودتر از بخانه بخت برود . روح الله مثل کنه بود هرچه که ما اورا جواب میکردیم و به اصطلاح سبد خالی بهش پس میدادیم او از رو نمیرفت و این بار با گلهای بیشتر و گرانتر و با شکلاتهای شهین کش و پدر مادر شهین کش و با هدیه ها عطرها و وسایل دیگر اگر اورا از درب بیرون میکردیم از پنجره سرک میزد و بطوریکه بقول همسایه این آقای چمدانی درب شما را که از پاشنه در اورده است. بیچاره را مایوس نکنید.

  

مردی که همیشه  بادست های پر میآمد و ماشین فولکس هم داشت و همیشه ماشین خود را دراختیار ما میگذاشت بایست مردی خوب باشد.   پروین میگفت خواهر شهین باز یارو روح الله با ماشین کلکه اش آمده است که مارا به گردش ببرد. او هم با نهایت سخاوتمندی همه مارا به گردش میبرد و در بهترین رستوران ها از ما پذیریایی میکرد و کبابهایی  که نبود که به شکم مادر و پدر و دو خواهر م میچسبانید.  بالاخره هم کار بزیر و بپاش او اثر کرد و مادر و پردم نرم شده بودند.

  

من از خودم سوال میکردم که آیا او واقعا مرا دوست دارد؟   بعد بخودم میگفتم که او بسیار از من مسن  ترا هست و حتی اگر با ازدواج کنم میتوانم دوستانم را هم داشته باشم و با آنان خوش بگذرانم.  مثل خیلی های دگر که شوهر دارند و دوست پسر هم و یا معشوق هم دارند.بهر حال زندگی داخلی ما که چندان هم خوب نبود و من عملا چیزی از دست  نمیدادم. 

  

من هم از دست این زندگی خسته کننده راحت میشدم. خواهر هما که در تمام مدت شبانه روز با مردها سرسری داشت و مرض او هم این بود که با مردان زن دار گرم بگیرد  نمیدانم که هدفش چی بود؟  شاید هم فکر میکرد که آنان چش دل سیرند و به او حمله های جنسی  نخواهند کرد. مادرم هم که از این رهگذر سو استفاده میکرد و شاید هم وی هم دمی به خمره میزد و اعتراضی نمی کرد.

  چون خواهر پول خوبی از این کارها بدست می آورد این بود که جلوی دهان هر دو آنان بسته شده بود. پول فراوانی که وی از  اینکار بدست میآورد بسیار مقبول بود.  قسمت بعدی این داستان را بعد برایتان خواهم  نوشت

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!