مذاکرات دوستانه – قسمت آخر

مدیر با لحن جدی اش مذاکرات را آغاز کرد: خوب، نشستید و نظم مدرسه را به هم زدید و ما نخواستیم که عکس العمل بدی نشون بدیم. نه اینکه نمی تونستیم. میتونستیم. حالا بگید منظورتون از این همه مسخره بازی چیه.

مهران اولین سخنگوی ما شد و مدیر را مطلع نمود که آقای معلم در کلاس به همه پرخاش می کند وفرموده که به جز دردانه ایشان اگر همه بیست هم بیاورند بیش از صفر تقدیم نخواهد کرد و قدرتش را هم دارد.

معلم دفاع را شروع کرد: بله شما دبیر نبوده اید که صبح تا شبتان رو با شاگردها سرو کله بزنید. اون هم کلاس شما که نمی دونم این همه بچۀ خوب چطوری گلچین شده و رفته توی یک کلاس. یه لحظه آروم نیس. تنها فکری که تو سرتون نیست درس خوندنه. تخته روعلیه من پر از شعار کردید و همه جا جار زدید که من می خواستم اجحاف کنم و شما نذاشتید. من آقای مدیر از این کلاس و یک یک شاگرداش شکایت دارم.

جناب ناظم که از لحاظ سنی از همه دنیا دیده تر بود و با آن روده درازش صحبت و اندرزش گویا هیچگاه پایانی نداشت شروع کرد به توضیح ارزش معلم و حق استادی و بر شمردن خاطرات ترکه هایی که در کوچکی نوش جان کرده بود و جور استاد به ز مهر پدر و همچنان گفت تا مجبور شد آب دهانش را قورت بدهد و مهران از فرصت بدست آمده استفاده کرد و گفت: آقای رحیم پور گفتند که ما نمی خوایم درس بخونیم اما من فکر میکنم این دروغه.

مدیر مثل این که فحش خواهر و مادر شنیده باشد یک دفعه سگرمه هایش رفت توی هم و با لحن خشنش مهران را بمباران کرد: مرتیکه احمق تو می فهمی چی داری می گی؟ بی شعور کودن دروغ میگه یعنی چی؟ آخه کره خر تو که شعورت به اندازه گاو هم نیست کی بهت گفته نقش وکیل مجلس رو بازی کنی؟ نمی دونه تربیت خوردنیه یا پوشیدنی. این دفعه اگه حرف بزنی دهنت رو خرد می کنم.

مهران ده رنگ عوض کرد و آخر سر به رنگ سیاه رسیده بود. صورتش از فرط زوری که بهش می امد کبود شده بود و با دهان کلید شده بخار از گوشهایش به سقف اتاق می رفت.

آقای ناظم پای میان جگری را گذاشت وسط که: شما خودتون رو زیاد ناراحت نکنید. آدم هر بار که خشمگین بشه چند رز عمرش کوتاهتر میشه.

مدیر غرید: با این حساب من باید تا حالا ده تا کفن پوسانده باشم.

آقای ناظم سپس شرحی در آداب سخندانی آغاز کرد و از بفرما و بنشین و بتمرگ گفت تا رسید به زبان سرخ و سر سبز و کم گویی و در و مروارید و این چیزها .

مدیر همچنان کلمات را زیر لب می جوید و تف می کرد: خر پیشش افلاطونه. وکیل الرعایا شده.

زمانی که حرفهای ناظم پایان می گرفت مدیر آرام تر شده بود. سیگاری را که در این فاصله روشن کرده بود خیلی آرام پک می زد و از لای در نیمه باز دفتر دالان را می نگریست.

این دفعه رشته سخن را بی حیا به دست گرفت: منظور ما توهین نبوده ولی اگر در مورد نمره اشتباهی شده باید پس گرفته بشه. تازه ایشون به ما توهین میکنن مثلاَ اون روز به من گفتن بی حیا.

معلم که گوئی فشاری را تحمل می کرد لب به دفاع گشود: خانم شما تا به من ثابت نکنید که درسخون هستید من حرفم رو پس نمی گیرم. توی کلاس هم اگر ساکت باشید کسی چیزی به شما نمیگه.

مدیر خیلی نرم و خزنده درست مثل یک افعی پیر وارد بحث شد: اما خانم فلانی شما که من قبلاَ هم گفتم پدرتون رو می شناختم. مرد بسیار خوب و روشنفکری بود. چرا این طور رفتار می کنید. اگر پدر شما به جای شما اینجا بود قسم می خورم که اون مرد با اون شخصیت و افکار فوقالعاده اش اصلاَ چنین حرکتی نمی کرد. مدیر می دانست کجا را باید دست بگذارد که یک بار آن را تجربه کرده بود. بی حیا درست همان طور که مدیر می خواست بغضش ترکید و در میان گریه مطالبی نامفهوم از پدرش گفت. بعد هم سرش را انداخت پایین اما هق هق گریه ا ش به ما می گفت که اوضاعش چطوری است.

خوب این دو تا رفقای ما که زرتشان قمصور شده بود. نگاهی به لوطی کردم و این بار من سخنگوی مظلومان شدم و داد سخن دادم که ما پیامی به جز آرامش و دوستی نداشته و تنها خواهان حل همان سه مسئله پرخاشجوئی و نمره بندی و تبعیض هستیم.

دبیر خدا خیر داده اما به هیچ صراطی مستقیم نبود و می گفت که شما می خواهید معلم اخلاق من باشید و بعد از پانزده سال دبیری به من رفتار سر کلاس یاد بدهید.

مدیر داشت دندانهایش را به هم فشار می داد و به فراست دریافته بودم که با افراد خیلی صلح جویی سر و کار نداریم و خودم را آماده می کردم. اما ایشان هم که گویا از این طول کلام خسته شده بود گفت: حالا اگر شما قول بدید بچه های درسخونی باشید من هم از آقای رحیم پور خواهش میکنم که اون مسئله نمره رو منتفی کنن، هر چند که ایشون در این موضوع کاملاَ مختارن. رفتار ایشون هم بستگی به خود شما داره. نه ایشون حیدریه و نه شما نعمتی و کسی با کسی پدر کشتگی نداره.

دنبالۀ کلام را جناب ناظم به دست گرفت و نطق مفصلی در مورد دانش و هدف دانشجو و مقامات شامخ علمی و آینده و چرخ مملکت و معلمین خدمتگذار و غیره ایراد کرد و در پایان هم به نوبه خود از جناب دبیر خواهش نمود که کدورتها و مسئله نمره را فراموش نمایند.

معلم هم سرش را به علامت مثبت اجباری تکان داد و در حالی که لبهایش نوعی تعجب و نا رضایتی از نتیجه کار را نشان می داد منتی بر همه گذاشت و فرمود: من به خاطر شما و آقای مدیر این دفعه رو قبول می کنم مشروط بر این که قول بدند کلاس آرومی داشته باشن و هدفشون درس خوندن باشه.

خیلی از خودم خوشم آمده بود که چطور با تجربه های انقلابی و بیان فصیح گره از مشکل لاینحل گشودم و حق را از دهان شیر غران بیرون کشیدم. به به عجب سیساستمدار برجسته ای شده بودم و نمی دانستم.

دیروقت شده بود و پدر و مادر بعضی از بچه ها آمده بودند توی دالان مدرسه جمع شده پچ پچ می کردند. دیگر خودمان هم خسته شده بودیم و همۀ مسائل حل شده بود مگر مسئلۀ تبعیض. مگر می شد که من، نمایندۀ سخنور و اعجوبۀ دنیای سیاست، با آن همه سفارشات اکید بچه ها آن را مسکوت بگذارم.

هنوز حضار نفسی را که به راحتی کشیده بودند پس نداده بودند که گفتم: پس تنها مسئله ای که مانده مسئله تبعیض است.

آقای دبیر فرمود: خداوند در قرآن گفته که من بین دانه های گندم هم فرق گذاشتم. شما اگر قرآن را خوانده بودی این حرف را نمی زدی.

هر دو می دانستیم که او هم قرآن را نخوانده و فقط این را در جایی شنیده اما کی حال و حوصله بحث مذهبی داشت. گفتم: خوب شد فهمیدیم که خدا هم موافق تبعیض است.

مدیر که بخار از رادیاتش متصاعد شده بود خودش راانداخت وسط که دیگه چی میگی؟

– آقای دبیر بین بچه ها تبعیض قائل می شوند و این هم باید حل بشه.

یک باره همپیمانان دیگر این مبارز راه عدالت که گویا می خواستند زودتر از این میدان و از شر نگاههای شرور مدیر راحت شوند گفتند نه این مسئله مهمی نبوده، و من به یاد پدر بی حیا افتادم. تنها لوطی بود که هیچ نگفت.

مدیر جوش آورده بود و مفری برای خالی شدن می جست. این بود که دهان گاله اش را باز کرد و هر چه دشنام می دانست با آن صدای رعد آسا بر سر من ریخت: پدر سوختۀ احمق حرف دهنت رو بفهم. تبعیض چیه؟ حمال بی شعور تو لیاقت گوز هم نداری که کسی بخواد در حقت تبعیض کنه. پدر و مادر که بچه رو تربیت نکنه همینه، گاو میای تو، خر میری بیرون. کره خر تو رو برا عملگی ساختن. من رو ببین صبح تا حالا با چه گهی صحبت می کنم. در حقم تبعیض شده. چسغاله.

اینها کلماتی نبود که بتوان به راحتی تحمل کرد. تا حالا داشتم جشن سیاستمداری خودم را می گرفتم و حال چنین بی آبرو شده بودمآآسیبسیبس، آن هم جلوی این دخترها. آینه خود ستایی ام شکست و بغض لعنتی آمد و گلویم را گرفت. با بغضی که می ترسیدم بترکد گفتم: آقا احترام خودتون رو نگه دارید.

اما مدیر آتشش تیزتر شد: مثلاَ نگه ندارم چه گهی میخوری؟ پفیوز الدنگ جلو من راه میذاری؟ نره خر نفهم چقدر من از دست شما حرص بخورم؟

با آن بغض بیش از چند کلمه نمی توان گفت و فقط گفتم: اشکال از خودتونه.

مدیر حالت عادی اش را از دست داده بود. دست راستش را بالا آورد و انگشت اشاره را به صورت عمود جلوی صورتش به نشانه تهدید تکان داد: تو خیال اغتشاش داری. فکر نکن که ما خریم. حالا زنگ می زنم کمیته تحویلت میدم تا دیگه گه خوردن یادت بره.

هر چند که سنبه اش پر زور بود اما در خود نمی دیدم که جا بزنم: تلفن کن. من همینجا ایستادم.
مدیر بلند شده بود و غضب از سرتاپایش می ریخت. خیلی افسوس می خورد که از پشت آن میز بلند دستش به من نمی رسید تا یک چک در وجه حامل برایم صادر کند. ناظم خودش را کشید وسط و دستم را گرفت و گفت: شما بهتره حاضر جوابی نکنی. تلفن کردن هم به صلاحتون نیست و بعد مرا از دفتر بیرون کشید و نطقی در مورد بزرگی و کوچکی آغاز کرد. بچه ها به طرفم هجوم آوردند اما حوصله توضیح شکست را نداشتم. با این که هنوز نصیحتهای جناب ناظم تمام نشده بود بدون خداحافظی راه افتادم به طرف در مدرسه. چند تایی صدا زدند که چه شد و بدون این که سرم را برگردانم گفتم بروید از بقیه بپرسید. کم کم بر خودم مسلط شدم و سنگ توی گلویم نرم شد. نمی توانستم درک کنم که چگونه چند کلمه حرف می توانست انسان را اینچنین پریشان کند اما این هم خودش درسی بود. درس بزرگتری که در این میان فرا گرفتم این بود که مذاکرات دوستانه بین دو طرف که یکی قوی تر از دیگری باشد چندان هم مسالمت آمیز نخواهد بود.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!