دنباله داستان اسیران هوس . قسمت چهارم

 دنباله  داستان اسیران هوس . قسمت چهارم
مردکارگر لحظه ای دوباره مات و مبهوت او را نگریست و وی دو قدم محکم بجلو برداشت و داخل اتاق شد. من نجات یافته بودم و بکارت و دوشیزگی ام را توانسته بودم تا آن ساعت حفظ بکنم. گفت شهین چرا تو فریادمیکشی مگر چه شده است من تقریبا زبانم بند آمده بود. چرا به این حالت افتاده ای؟ در حالیکه چشمانش مینگریستم مثل گنجشگی که در اثر  برق چشم های افعی نابکاری در جایش میخکوب شده باشد من هم میخکوب شده بودم. به چشمانش خیره شده گفتم در حالیکه سعی میکردم درست صحبت کنم و با زحمت کلمات را ادا میکردم…گفتم آری من فریاد میکشیدم زیرا… گفت برویم بدون اینکه بکارگر اعتنایی بکند. از جایم بسرعت بلند شدم با حرارت لباسهایم را مرتب کردم و آن تکه ای را هم که کارگر در اثر خشم و شهوت پاره کرده بود بدست گرفتم که همراهش بروم. ناگه فریادی از وحشت کشیدم. مرد شیی برنده و براق در دست خود داشت که آنرا بسوی او پراند. مازیار اصلا متوجه نشده بود که او چیزی بسمت او نشانه رفته ولی خوشبختانه آن تکه فلز به او اصابت نکرد. لباس شیک و مجلل مازیاد در زیر نور کمرنگ اتاقک آن شهوتکده و شهوتخانه  میدرخشید و برای من نوری از امید بود مازیار خودش را کمی عقب کشیدبود . مردک که خوب شی را بلد نبود نشانه گیری کند و آن شی خوب پرانده و با دقت نشانه گیری نشده بودبا شدت به زمین خورد. سپس مازیار که یک بکسور قدیمی بود با دودست خود محکم شانه های کارگر را گرفت و با قدرت او را به دیوار کوبید.

 ( به دیوارش کوفت) مردی اندکی بعد بخود آمد و متوجه شد که طمعه شهوتش از آن شهوتگاه دارد بیرون میرود گویا میخواست آخرین تلاش خود را بکند او تا حد زیادی از دیدن آن سر خر ناراحت شده بود. و قضیبش اکنون خوابیده بود و در ترس و وحشت فرو رفته بود. او دوباره حمله کرد. گویا مازیار دون شان خود میدید که با یک کارگر بدبخت و محروم ستیزه کند. میدانست که با یک بدبخت و محروم اجتماع جنگیدن  کاری عاقلانه نیست. او ترجیح میداد که از او کتک بخورد و او را کتک نزند. مردی محروم و بیچاره و فقیر که برای در آوردن نان به تهران از دهکده شان آمده بود و کشاورزی اش را به امید دوستانش رها کرده بود. این کارگران فصیل بسیار بیچاره اند همیشه در بحث هایش میگفت و حالا مجبور بود یکی را که از روی شهوت دیوانه شده بود تنبیه کند. برای مازیار خیلی راحت بود که با بکس بصورتش بکوبد و اورا گیج و مدهوش کند. ولی او میخواست با تنبیه بسیار کوچکتری او را ادب کند. برای همین مازیار برای کارگر بیشتر جا خالی میداد تا اینکه به او ضربه ای مرد افکن بزند.

مرد که از حرکات دفاعی وی بسیار جری شده بود دستش را عقب برد تا بر چهره زیبای مازیار فرود آورد ولی مازیار با تر دستی صورتش را کنار کشید و دست مرد محکم به دیوار برخورد نمود و ناله ای وحشتناک کشید. و دست دیگرش را به مازیار حواله نمود ولی باز مازیار چرخشی تند کرد و دست مرد در هوا با ضربه ای محکم در رفت. و آخ او بلند شد. زور زیادی که مردک برای حمله بکار برده بود بی اثر در هوا ماند و مثل اینکه دستش در رفته بود. مازیار محکم گفت برویم. من مثل خواب شده گان بودم و جرات نداشتم تکان بخورم زیرا مهابت هیکل کارگر مرا گرفته بود و در برابر هیکل لاغر و قوی مازیار مرا تحت تاثیر قرار داده بود در صورتیکه میدانستم که مازیار بسیار ورزیده تر از کارگر است.او یک قهرمان بکس بود و کارگر یک کارگر قوی هیکل.  فکر میکردم که پیچیدگی عضلات کارگر که در اثر کار مداوم بوجود آمده بود نوعی برتری به هیکل و عضلات مازیار دارد. او بسیار خطرناک به نظر میرسید ولی خوب فرزی و زرنگی و رقص پای مازیار هم کولاک بود کارگر هیچوقت نتوانست حتی یک تلنگر به مازیار بزند ولی مازیار چند ضربه متوسط به او زده بود   مازیار سعی داشت که اورا ناقص و بیچاره تر از این که هست نکند. کارگر مست بود و مازیار شاعرانه و با تفریح دفاع میکرد. کارگر مشت گره شده اش را برای کله مازیار آماده میکرد که هدف گیری کند. مازیار قبل از اینکه مشت گره شده وی بوی اصابت کند با فرزی صورتش و کله اش را کنار کشید و کارگر بدبخت خیط شد. این بار مازیار یک کشیده محکم به صورت کارگر نواخت که شرقی صدا کرد. مثل اینکه صورتش بسیار گرم و سرخ شده بود و خون ریزی کمی هم کرده بود زیرا مازیار گفت دستم تر شده است.  مازیار با مسخره گفت مثل اینکه ترب شده و خرسک شده( یعنی بی حال شده است) کارگر بر زمین خورد.  ولی باز با حرارت  از جای خود بلند شد. کارگر به پشتوانه هیکل قوی و گنده اش میخواست مازیار لاغر اندام را مثلا بزند ولی تا کنون حتی نتوانسته بود حتی یک انگشت هم به او بزند. او ایستاده بود و تکان نمیخورد و فقط از خودش دفاع مینمود.

 و باحرکاتی استادانه و رقص پایی زیبا کارگر را سرگردان و بیهوده ساخته بود. او سعی داشت از برخورد با کارگر تا آنجا که ممکن است خودداری کند. زیرا او هم مست بود و هم بینوا. ولی گاهی هم مشتی به او میزد. ( صورتش را با مشت در هم میکوفت)   لباسهای کارگر که کهنه بود در اثر آنهمه تلاش و تقلای وی تقریبا پاره پاره شده بود. و تکه تکه های لباس کارگر به او آویزان شده بودند کارگر بدبخت حالتی رقت بار بخود گرفته بود. و تا حدی نیمه عریان به نظر میرسید. عشق و شهوت از وجودش رفته بودند و آنچه مانده بود خشم بود و نفرت…در صورتیکه حتی لکه ای هم به لباس مازیار نیفتاده بود زیرا کارگر بینوا نتوانسته بود به او دست بزند. گویی اصلا برای مازیار هیچ اتفاقی نیفتاده است. او همان خونسردی سابق را داشت. کارگر برای چندمین بار زمین خورد و لی اینبار هر چه که تقلا کرد نتوانست از جای برخیزد.  در حالیکه عصبانی هم بودم و هم خوشحال خانه کثیف و شهوتکده او را ترک کردیم. و کارگر مجروح را پشت سر گذاشتیم. مازیار گفت فردا به او سری میزند که اگر دستش شکسته است او را به بیمارستان برساند. آخر مازیار خوب من دکتر پزشگ بود.

با لبخندی زهر آگین گفت بیچاره چی فکر میکرد و چی بسرش آمد. بدبخت در پی خوشی بود و جه ناخوشی گیربانش را گرفت. ما با هم میرفتیم تا بخانه مان برسیم. او در زیر خانه ما زندگی میکرد. آری در پی هر لذتی زجری هم هست ولی این بیچاره بدون لذت زجر را کشید. کارگر فریاد میکرد آی برار  آی برارر…مثل اینکه اکنون از گرمی دعوا گذشته بود و دردها بسراغش آمده بودند تا مادامیکه گرم بود و میجنگید درد را حس نمیکرد. آره نالین به او کمک میکرد که بجنگد.

چشمان کور ما نمیتوانند حقیقت را ببینند. مازیار دلش سوخت و گفت بردیم و به او کمک کنیم. آنگاه که باهم برگشتیم او یقه کارگر را گرفت و چون جسدی بیروح او را کشان کشان در داخل حیاط گذاشت که جریان هوا او را به هوش بیاورد و کمک دردش باشد. آن وقت با لحنی شگرف و دلسوزانه گفت که از آن هدف غریبی نمایان بود ادامه داد بیچاره ها خوشی جاودانی را درک نمیکنند. چرا نمی توانند خوشی جاوید را بفهمند و آنرا درک کنند.

در هیکل زیبا و دلاویز مازیار کوچکترین اثری از آن دعوای طولانی نبود.  در حالیکه کارگر باحرکات تندی که کرده بود و مازیار با خونسردی پاسخ داده بود . ولی او با همان حرکات تمامی انرژی خود را مصرف کرده بود و لباسهایش جر جر شده بودند. بر من اکنون مسلم شده بود که مازیار بیش از حد یک مرد معمولی زور بازو و توانایی نزاع دارد. دلم میخواست که خود م را در آغوشش بیاندازم و از او تشکر کنم و از این همه محبت قدردانی نمایم. حتی حاضر بودم که تمامی وجودم را در اختیارش بگذارم  او مرا از دست یک شیطان دیوانه شهوت و از شهوتکده منحوسش نجات داده بود .شاید مرد بعد از تسکین شهوت از فرط ترس و مجازات حتی مرا میکشت.

میخواستم او را ببوسم ولی قیافه سنگین و لعنتی او این اجازه را بمن نمیداد. و نمی توانستم این چنین کاری بکنم. خواستم از ناراحتی که برایش ایجاد کرده ام معذرت بخواهم ولی باز جرات نکردم.با لبخندی زورکی گفتم ببخشید که شما امشب مرا از شر یک دیو دجن و یک خرسک نجات دادید خیلی متاسفم برای ناراحتی که برای شما ایجاد شده و خیلی خوشحالم برای خودم که نجات یافته ام. خلاصه خیلی لطف کردید و خیلی محبت فرمودید. خیلی متشکرم و مرسی. با چهره ای خندان ( خنده آوری ) گفت اختیار دارید خانم شما همسایه ما هستید  و مثل خواهر من میباشید. شما پرنده زیبایی بودند که در چنگال یک خرس گرسنه گرفتار شده بودید  و این وظیفه انسانی من بود که به شما کمک کنم ولو اینکه جان خود را هم در این راه از دست میدادم. دوباره گفتم خیلی ممنونم. گفت اخیتار دارید.  همین و همین شیوایی کلام او بقدری بود که دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سوار ماشین او شدیم   و رفتیم. دلم میخواست از روی کنجکاوی بدانم که او چگونه آنجا آمده است.  شاید برای هوا خوری و لی چرا با ماشین؟  در پشت رل ماشین قرار گرفت آنرا روشن کرد و خیلی خونسرد مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است گاز داد و رفتیم. او سیگاری هم روشن کرد که بکشد ولی مثل اینکه پشیمان شده بود با دست سیگار را خاموش کرد و بدور انداخت. چشمان گیرایش متوجه جاده بود برای من در آن زمان ماشین سواری مثل هواپیما سواری بود.

آنوقتها همه ماشین نداشتند  ماشین مال افرادی بسیار مهم و یا شاید بسیار پولدار بود. مدتی کوتاهی بعد از آن بخانه رسیدیم.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!