مشگل بهایی ها و مسلمانان زنان و فارسها و لر ها اسیران هوس قسمت پنجم

دام های استعمار نو. ترویج خرافات و تفرقه تمامیت طلبی. مشگل بهایی ها و مسلمانان  زنان   و فارسها و لر ها اسیران هوس  قسمت پنجم…

در زمانی که به کتابچه دویست برگی قدیمی نگاه میکردم که با قلم خودنویس داستانهایی کوتاه در آن نوشته شده است و یک پسر بچه سیزده ساله نویسنده آن بوده است بخودم میگفتم وقتی که یک پسر بچه دبیرستانی متوجه اینهمه قضایا شود چگونه ممکن است که برزگان و مدیران دولتی و خصوصی متوجه نشده باشند.

پسربچه بخوبی حس میکند که کشتار سی هزار بهایی یا بابی در زمان کمی جلو تر از هیچ فایده ای نه برای اسلام ناب محمدی داشته و نه برای کشور ایران زمین. همچین تمامیت طلبی های سلطان صاحبقران آنزمان السطان ابن سلطان و خاقان ابن خاقان و …هیچ ثمری برای ایران و حتی اسلام نداشته است. باحتمال شاید خود ناصرالدین شاه هم واقعا به دین علاقه مند نبوده و شاید تنها تظاهر میکرده است . نان را به نرخ روز میخورده و شاید اصلا اطلاعات وسیعی هم در باره دین و فلسفه آن نداشته است. وگرنه از نظر اسلامی هم کشتن امیر کبیر بدون هیچ گناهی کاری بسیار زشت بوده است و یا خفه کردن بانوی شاعر حضرت طاهره هم کاری بسیار نکوهیده بوده است که زنی تنها را بدون دادگاه و هییت منصفه خفه کنند و به چاه بیندازند. 

یا محکوم کردن هیتلر در داستانی که بنام فرار از تاریکی ها نوشته است. و یا قدردانی از حضرت سید شهدا که بایست متاثر از گفته های اطرافیانش باشد. بعد هم نوشتن مشگلات بچه های همسن سال خودش در آن زمان  نداشتن معلم با سواد ریاضی و زبان وگله مند بودن از نداشتن دبیران خوب در رشته های علمی. از گفته های همان پسرک سیزده ساله است. هنگامیکه من ورق های کتابچه اش را میخواندم به این موضوع برخورد کردم که او علاقه مند به یک دختر بنام فلوریا بوده است که در اثر مشگلاتی نمیتوانند با هم دوستی کنند بعد پراز گلایه از سایر دختران همسن و سال خودش که بعد از مدتی او را ول میکردند و با مردی رشته دوستی میبافتند.

اینکه همه همکلاسان او و یا بیشتر آنان با هم ریسه میشدند و به شهر نو میرفتند. و در آنجا با زنان مسن همخوابه میشدند و بعد هم وحشت گرفتن سوزاک و سفلیس را داشتند و یا جلق میزدند و مدتی عصبانی بودند و ناراحت و دچار سردرد و کمر درد میشدند و از خودشان متنفر میشدند. و یا با وسایل پلاستیکی و آب گرم برای خودشان همدم و همکار جنسی تهیه میدیدند. یا پسرانی که با هم شریکی عمل ناقص جنسی انجام میدادند و یا به گوسفند و بز و مرغ وخروس حمله جنسی میکردند تا خودشان را تسکین دهند. همچنین وی اشاره به ثروتمندان میکند که برای پسرشان کلفت های جوان وخوش بر رو میاوردند و یا حتی برای دخترانشان پسر جوانی را بعنوان نوکر استخدام میکردند و بعد او را مثلا عقد و یا صیغه میکردند که از نظر شرعی هم مشگلی نداشته باشند.

حتی بنوعی او برای فرار از ارضای شخصی را هم ارایه میدهد که سرگرم شدن بچه ها به نقاشی  کتاب خوانی ورزش و دیدار با سایر بچه ها و معاشرتهای سالم با دختران و همکاریهای ورزشی و علمی و یا کارهایی مثل کلکسیون بازی است. مثل کلکسیون تمیر  کتاب و یا سایر وسایل.

در هنگامیکه در آلمان معلم بودم یک معلم آلمانی میگفت که در قدیم آلمان این قدر بی بند بار نبود خانواده بچه های خود را در سن های پایین باهم نامزد میکردند و آنان میتوانستند بمرور تا موقعی که بتوانند با هم زندگی کنند نوعی تماس جنسی هم داشتند. پسربچه در جاهای دیگر از مناقشات مذهبی و اجرای تعالیم سخت و زیاد مذهبی گله مند است.  و از کتک کاریهای بین بهایی ها و مسلمانان ناراحت است و در همان سن اینکار ها را بنفع انگلیسی ها و استعمار گران میداند. و بالاخره واضح میگوید که نفاق بین زن و مرد و بین  ادیان الهی و بین قوم های ایرانی همه اش بسود کشورهای استعمارگر هست که نیروی ما را از بین میبرند.

او با همان کمی سن به این نتیجه میرسد که برای پیشرفت ما بایست اتحاد داشته باشیم و با تفرقه ار بین خواهیم رفت البته به نفع سیاست گزاران استعماری دنیا. مطالبی که این پسر بچه درک کرده است و فهمیده است متاسفانه بعضی از سران کشورهای دنیای سوم که شاید بالای هشتاد سال هم باشند متاسفانه یا درک نمیکنند و یا برای خاطر تمامیت خواهی هایشان از زیر سبیل رد میکنند و بقول خارجیها آنرا محل نمیگذارند.

به نظر او دزدی هیزی و رشوه خواری و بی تفاوتی و تفرقه و نگذاشتن احترام به عقاید دیگران راه را برای تقویت استعمار باز میکند و همچنین نداشتن تولید و دانش کافی باعث فقر عمومی خواهدشد. فکر میکنم که تمامی پسربچه ها ودختر بچه های شصت سال پیش ایران و سایر کشورهای دنیای سوم این مشگل را درک میکردند. حالا چطور هنوز این مشگل حل نشده است خودش معمایی است. یا آنان که به قدرت رسیده اند فراموش  کردند که بایست برای مردم کار کنند و یا در فشار هستند که خیانت کنند وگرنه بسختی گوشمالی داده خواهند شد.

بعد از این مقدمه که من آنرا از لابلای مطالب نوشته شده ساده تر کردم به دنباله داستان میپردازم.

چشمان گیرایش متوجه جاده بود که مشگلی پیش نیاید. بخانه رسیدیم . آنقدر او بی اعتنا و خونسرد بود که نزدیک بود من کاملا عصبانی شوم. موهایش در روی پیشانیش بصورت حلقه هایی ظریفی خود نمایی میکردند مثل موهای ظریف جینا لولو بریجیدا بودند. وی مثل یک مجسمه بود او مرا با نهایت دوستی و احترام پیاده کرد و من با یکدنیا مستی و لذت رد عالمی دیگر سیر میکردم و از اینکه با او بودم خیلی راضی مینمودم او مرا نجات داده و بخانه رسانده بود بدون او اکنون من میبایست در شرایطی وحشتناک میبودم. مادرم با قیافه ای اخم آلوده در را گشود و وارد اتاق شدم. هیکل لرزان مادرم در جلوی چشمانم بود هنوز هم از چشمان این مادر حرص میبارید و ناراحتی سلام گفتم با سرعت جواب داد و مرا بیشتر با گرفتن دستم توی اتاق کشید. مثل اینکه ترسیده بود که من بکارتم را لو داده باشم. میخواست شورت مرا پایین بکشد و مرا امتحان کند ولی این اجازه را باو ندادم. گفتم مادر این یک موضوع شخصی است و من هفده ساله ام نه دوساله که شما میخواهید ناز مرا معاینه بفرمایید.

مازیار هنوز جلوی چشمانم بود. و از فداکاری به موقع و عجیب او من هنوز در حیرت بودم کاری بیسابقه در حق من کرده بود. فرض کیند که اگر عمله من را بی سیرت کرده بود و توانسته بود آلتش را به من فرو کند و من دچار خونریزی بودم  هم اکنون چه مشگلی با مادرم داشتم که فکر میکرد مثل مار بایست از گنجینه بکارت من محافظت کند تا زن یک مادر فلان فلان شده  ارقه ای بشوم شاید هم زن یک مرد خوب و نازنین.

خونسردی مازیار مرا داشت دیوانه میکرد و دلم میخواست که با حرارت لبانش را ببوسم و با نگاهش یک سره آتش گداخته گردم میخواستم دستهایم را به دور کمرش حلقه بزنم و او مرا به آغوش گرم خودش بفشارد و سینه هایم بر سینه هایش قرار بگیرد و در اثر فشارش له شوند. وحشیانه او را دوست داشتم و میخواستم آنقدر او را ببوسم که از خود بیخود و بیحال گردم.

 

 برای اینکه احساس حسادت و خشم او را برانگیزم و او را تحریک کنم در یک مجلس شب نشینی که او هم حضور داشت بی محابا خود را به آغوش پسری جلف وهرزه که هیچکس به او محل نمیداد انداختم . البته من از او تا اندازه ای هم خوشم میآمد ولی من واله و شیدای مازیار بودم. با او رقصهایی بسیار چسبده و توهم و چسبیده بهم کردیم من به این امید که مازیار را سر غیرت وحسادت بیاورم.  رقصهایی که ما باهم میکردیم بسیار وحشتناک و سکسی بود. پسرک مرا میچرخانید بلند میکرد من رانهام را روی شانه او گذاشتم و او از زیر رانهای من رد میشد. همه امیدم این بودکه توجه وی را جلب کنم. تا شاید وی نزد من بیاید و از من هم تقاضای رقص نماید. فکر میکردم که او با خشم و حسودی بسویم میاید ولی چقدر در اشتباه بودم او خیلی خونسرد تر از همیشه در حالیکه با دکمه های کتش بازی میکرد همه ما را برانداز مینمود.

یادم میاید که زمانی که کوچکتر بودم ملافه و یا بالشی را میان دو رانم میگذاشتم وخودم را و وسط رانهایم  یا نازم را به آن فشار میدادم و میمالیدم و خودم را تکان میدادم مادر رسید و با تشر گفت برای همین کارهاست که اینطور زرد شده ای. و با دستش بالش و ملافه را از من جدا کرد. نمیدانم شاید من هم نوعی جلق میزدم که از نظرم مادرم برای دختر بچه ها خوب نبود. حالا هم در میان رقص خیلی میل داشتم که نازم توسط ران مردی که با من میرقصد نوازش داده شود.

من با پسر جلف میرقصیدم ولی تمام توجهم به مازیار بود. در همین هنگام دخترکی زیبا روی با حرارت خود را به او رسانید و در حالیکه نفس نفس میزد و با عشوه خاصی گفت( نفس زنان پرسید) مایلید حضرت آقا با من برقصید. درخواست رقص توسط دختر از پسر کاری عادی نبود.  مازیار که سخت گیر کرده بود سری فرود آورد و گفت من رقص بلد نیستم در صوریتکه خود من بارها او را در مهمانیهای مجللی دیده بودم که ساعتها بدون خستگی در آن شب نشینی های قشنگ با مهارت میرقصد. آیا او دروغ میگفت؟ و یا بما بچه های کم سن سال بی اعتنا بود و مارا بچه مچه حساب میکرد و جلف. پس چرا به مهمانیهای ما میآمد؟

میخواستم از او انتقام بگیرم. به او نزدیک شدم و گفتم آقای دکتر آیا بمن این افتخار را میدهید که با شما یکبار برقصم؟ متاسفانه این تیر من هم بسنگ خورد نه تنها با من نرقصید و بهانه آورد که نمیتواند رقص های تند بکند بلکه تا اندازه ای هم نسبت بمن بد بین شده بود.  او هم مرا دختری جلف و سبک بحساب شاید میآورد. 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!