اسیران هوس قسمت نهم فکر میکردم که ازدواج بایک مرد پولدار تمامی مشگلات مرا حل میکند.
شاید شما هم شنیده باشید که دختران و پسران زیادی خود کشی میکنند و از فرط بی تفاوتی اجتماع و مردمان و دزدی و هیزی و برخورد های نا مناسب و ظلم و ستم راهی دیگر جز خود کشی در جلوی پای خود نمیبینند. ده ها نفر از دوستان نزدیک من و همکلاسهایم متاسفانه اینکار را کرده اند. و لابد فکر کرده بودند که با خود کشی از تمامی ظلم ها و بی تفاوتیها و رنج ها راحت میشود. فرشید جوانی خوش قد بالا و قشنگ بود و چهره ای خوش تیپ داشت. فرید هم همینطور. آرمان که حتی دکتری خود را هم با درجه ممتاز گرفته بود. و ده ها نفر دیگر که به زندگی تسلیم شده و خود را نابود کرده اند عده ای هم با گذاردن بمب شاید سعی میکنند که انتقام خود را از اجتماع بگیرند. آنچه که مسلم است حتی دختران و پسرانی که حتی از خانواده های ثروتمند و مشهوری هستند دست به این کار میزنند. مثلا این شادی آرزوی هر کسی است که دختر و یا پسر شاه باشد ولی دیدیم که حتی دخت شاه هم مثل دیگر دختران پرپر شد.
حالا ببینید که پسر بچه داستان نویس ما با یک دنیا مشگلات از همان سن کم کودکی بایست دست و پنجه نرم کند و تمامی دزدیها و هیزیها و بی عدالتی ها را چه در باره خودش و چه در باره دوستانش ببیند و دم نزند.
دنباله داستان. من از اینکه هیکل و قیافه زیبایی داشتم و همه بمن ونوس قرن میگفتند خیلی خوشحال بودم ولی این ونوس قرن بودن بچه درد من میخورد. من در خانه در زیر فشار بودم و زندگی راحت نداشتیم. هما از یک طرف چون بیشتر مخارج خانه را میداد میخواست که به من خانمی کند. برای اومردان بسیاری همه چیز میخریدند ولی من هیچ چیز نداشتم. تازه هما جوری با من رفتار میکرد که گویی زر خریدش هستم. روزی هم گفت اگر شهین میخواهد زودتر شوهر بکند بکند من مشگلی ندارم. من به این زودیها دم به تله نخواهم داد. و بدین ترتیب عملا بمن پیشنهاد کرد که زودتر و هرچه سریع تر ازدواج کنم.
پسری که بمن پیشنهاد داده بود با خانواه آنان زندگی کنم پسر بدی نبود.میخواستم به این اندوهباری خاتمه بدهم ولی من هنوز هفده ساله بودم باحتمال پدرم اجازه نمیداد که با خانواده دیگری زندگی کنم. او حتی میخواست پروین را بکشد برای اینکه با پسری جلف رقصیده بود. شاید هم پسر از روی محبت و دوستی مثل خواهر برادری بمن این پیشنهاد را میکرد. شاید از روی انسانیت بود ولی واضح بگویم که بقیافه اش نمی آمد . هوس و خود خواهی از سراسر وجودش میبارید. وی خیلی خود دوست و خوش بر و رو بود چون از لحاظ مادیات هم در زحمت بود و از طرف پدر مادرش حمایت میشد. تحصیکرده هم نبود که شانسی برای یک زندگی مستقل داشته باشد. بهر صورت علاف بود. او آنقدرها هم عرضه و لیاقت نداشت که کار باری دست پاکند. و یا پول در آور و پول دار بشود.
حتما مثل بسیاری از پسران همسن سالش از لحاظ جنسی هم در عذاب بود و یک مرحم زخم مرا میخواست که زخمهایش را پانسمان و درمان کنم. نه من که خر نیستم که الکی با هر کسی بروم. او در التهاب بود و برایش پول زیادی آب میخورد اگر میخواست که با دختری مثل من رابطه برقرار کند و مثلا نامزد شود. برای همین او میخواست ارزان تمام کند و مرا مال خودش بسازد.
در آمد خودش که بسختی کفاف مخارج خودش را میداد و یک زندگی سگی داشت. بعد به مازیار گفتم میبینید که من براحتی میتوانم تمامی درد دلهایم را برای شما بکنم زیرا میدانم که از آنان سو استفاده نخواهید کرد. ایکاش که شما یا این چنین پیشنهادی را بمن میکردید. گفت شهین جان من و تو یکدنیا با هم فاصله داریم تو میخواهی خودت را نجات بدهی ولی من سعی میکنم مردم و کشورم را نجات بدهم. من از دیدن مشگلات جوانان رنج میبرم و دلم میخواهد که بتوانم آنان را درمان کنم تو تنها میخواهی خودت را پیش ببری و یک زندگی راحت و خوب تنها برای خودت دست پا کنی . ما در آینده مشگل خواهیم داشت.
به او گفتم چشم آقای دکتر لطفا برای من هم نسخه ای بپیچید. من هم گرفتارم گفت بسیار خوب شهین جان و دستم را فشرد. هنگامیکه دستم را می فشرد یک جریان برق در تمامی وجودم را افتاده بود میخواستم همانجا درازش کنم و کام دلم را بگیرم . خودم را بشدت خیس کردم و خیلی ملتهب شدم ناچار با ظرافت برای اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم دستم را از دستش خارج کردم. وای که اگر دستم را ول نمیکرد. دیوانه میشدم. قلبم بشدت میزد و میخواست از قفس سینه ام بیرون بپرد. با خونسردی گفت باشد. میخواستم کتاب را به فرقش بکوبم که مرا اینچنین وحشی میکرد و بعد میگفت باشه…کوفت باشه. چطور نتوانسته است که مقصود مرا بفهمد.
خدایا بدادم برس ناراحت شدم اینهمه برایش صغری کبری چیدم دلم میخواست که لخت شوم و با مایو بسویش بروم. خودم را در آغوشش بیاندازم و بگویم مازیار اینقدر مرا زجر نده. مگر میتوانستم که اراده او را درهم بشکنم؟
خوب همانطوریکه پسران دیگر در تمنای بدست آوردن من میسوختند و من به آنان محل سگ هم نمیگذاشتم من هم در تمنای وصال این دیوانه میسوختم و او هیچ توجهی بمن و تمناهایم نداشت همانطوریکه من پسران هم سن سال خودم را که عاشق و واله من بودم مسخره میکردم و دست میانداختم. همان کسانیکه برای دیدن من حاضر بودند که فداکاریها بکنند. و برای دیدن من با لباس شنا حاضر بودند که حتی یک استخر سر پوشیده بخرند که پولش را نداشتند. خواستم به آغوشش بروم و لبانش را ماچ کنم و بعد بمکم. خیلی دلم برای مکیدن لبان شهوتی و کلفت او غنج میزد. ولی خودم را کنترل کردم خود م را مثل همان عمله ای میدیدم که میخواست بمن تجاوز کند و میخواست جانش را هم بر سر تصاحب کردن من به ودیعه بگذارد. بر خودم نهیب زدم که وای من چقدر در بند و پای بند هوس و سکسم هستم. کتاب را همراه با یک کتاب دیگر گرفتم و در حالیکه سعی میکردم خونسرد باشم والتهابات درونی خودم را پنهان بکنم اتاقش را ترک کردم. کتابها را به اتاق خودم آوردم. چند صفحه ای از کتاب دوم گشودم کتابی شاعرانه بود که الکساندر پوشکین آنرا نوشته بود. ولی بچه درد من میخورد؟
یک داستان دیگر خواندم که جوانی عاشق اسلحه بود و در آخر هم با اسلحه نابود شد. مثل همین مازیار احمق که دایم با این سن و سالش به کتابها ور میرود و عوض تفریح و عشقبازی کتاب میخواند. او دکتر است و خانواده ای هم ثروتمند دارد هر دختری را که بخواهد با کله زنش میشوند.
آیا دوستی بهتر از زن هم میشود پیدا کرد؟ زن زیبا و زن فتان ولی این ترسو ها از زن ودختر ها میترسند. شما دیوانه ها که دل به کتاب خواندن و تمبر جمع کردن و کلکسیون بازی دل خوش کرده اید ببینید که بدن من چقدر زیباست. مگر به من ونوس نمیگویید پس همه چیز را ول کنید و به دنبال من بیایید که من همه چیز بشما میدهم عشق سکس دلداده گی و زیبایی….کتاب را میخواندم و برایم سنگین بود کلمات کتاب برایم مفهومی نداشتند . خیلی برایم مشگل بود که همه آن مطالب را بهم ربط دهم در میان جمله ها گم میشدم. کل مطلب را نمی فهمیدم با وجود اینکه تمامی لغت ها و جمله ها را تک تک درک میکردم و لی از داشتن یک ایده کلی در باره داستان محروم بودم.
مرد که عاشق اسلحه اش میخواهد با دوست دختر ش هم رابطه برقرار کند. ولی باز مطالب فرار میکردند. میخواستم که کتاب را پاره پاره کنم من ترجیج میدادم بجای کتاب با مازیار حرف بزنم و خیلی بیشتر و بهتر می فهمیدم تا از آن کتاب مرده با آن مطالب پیچ در پیچش. در موقعی که جوان با اسلحه داشت میمرد معشوقه اش به بالین او میاید. تا از او دیدار کند ولی این دیدار به دیدار آخری دارد تبدیل میشود. معشوقه باوفا که از بی اعتنایی او مدتها ست که رنج میبرد زیرا جوان ابله بجای عشقبازی با معشوقه زیبا به اسلحه هایش ور میرود. و حالا که معشوقه زیبا کار معشوق را تمام شدنی میبیند. مردی که بجای دوست داشتن زن با اسلحه هایش عشق میورزید.او هم با گلوله یکی از آن اسلحه ها به زندگی بدون معشوقش پایان میدهد.
غوغایی در دلم به پاشده بود اینهمه مهر و عشق و محبت و اینهمه فداکاری و دلداده گی وای که عشق حقیقی چقدر زیبا و دلربا هست. چقدر لذت آور است. من فقط در هوسبازیها پیش تاز بودم و باغیص و حرصی شدی و از فرط حسادت به عاشق کتاب را محکم بر زمین کوبیدم. کتاب روی قالی پهن شد و صفحاتش درهم و برهم و پاره گردید. هرکدام از کتاب به گوشه ای رفت من آنقدر این امانت مازیار را با خشم و غرور به زمین زده بود که کتاب کاملا آشفته شده بود. مثل اینکه صفحات کتاب هم از من سخت دلخور بودند و هر کدام بگوشه ای پناه بردند. وای اگر وی بفهمد که با کتابش من اینچنین رفتاری کردم برای همیشه با من قهر خواهد کرد. ببین که کتاب عزیزش را بچه روزی در آوردم. با خشم بخودم گفتم من بایست عزیزش باشم نه این ورقهای مرده. سعی کردم که کتاب را دوباره باز سازی و جمع آوری کنم ولی من دیوانه شده و عاشق او بودم. در حالیکه ورقهای کتاب را در چنگالم میفشردم احساس خیلی بدی داشتم هم به کتاب و هم به وی. خیلی حسود شده بودم خودخواهی داشت مرا از پای در میآورد.
آنشب تمامی شب در رویا در آغوش او بودم و با او سرگرم عشقبازیهای عمیق و آنقدر در خواب ناله کردم و حرف زدم که پدرم از خواب پریده بود. در حالیکه او را بخودم فشار میدادم و میبوسیدم و میبوییدم داشتم با او سخت عشق بازی میکردم و کلمات زیبایی مثل دوستت دارم اوه عشق من مرا آرام کن تسکینم بده را با صدای بلند بر زبان میاوردم. در عالم خواب و رویا آنقدر مطالب عشقی گفته بودم و آنقدر تکرار کرده و بلند بلند گفته بودم که پدر غیرتی و بسیار متعصب من دیوانه شده بود. و با عصبانیت مرا از خواب بیدار کرد و با شلاق بجان من افتاد. مرا آنقدر زد که مشرف به مرگ شدم. با آمبولانس امدادی مرا به بیمارستان بردند. ودر بیمارستان دکتر با نهایت دقت مرا معاینه کرد. و نظر دارد که بعضی از استخوانهایم ضربه دیده است. بدنم کبود شده بود. ولی مثل اینکه خودم را لایق این تنبیه میدیدم بیچاره پدر من که در حال عصبانیت اینطور مرا کتک زده بود با چشمانی گریان به بالین من آمد. گفت که بایست اورا ببخشم که این چنین دیوانگی ها کرده است.
وی به پهنای صورتش اشگ میریخت و میترسید که من ناقص شده باشم وی از فرط علاقه خرکی اینطور مرا آش و لاش کرده بود. واقعا که غیرتهای خرکی چقدر ابلهانه است. وی لابد میخواست مرا نجات دهد.
به پدرم قول دادم که هم خودم دختر خوبی خواهم شد و هم مواظب خواهران خواهم بود. درد شکم و پشت و همه جای بدنم مرا کوفته کرده بود. آنقدر همسایه ها از ما بدگویی کرده بودند که پدرم مثل یک خم مواد منفجره شده بود و آن رویای جهنمی آنشب من که همراه با عشق بازیهای سخت و سفت بود او را از هم پاشانده بود و مثل یک جرقه انبار باروت را منفجر کرده بود. هفته ها از درد پا و دست نالان بودم. ضربات قوی پدرم که به رانهای من وارد کرده بود آنها را بشدت زخمی ودردناک کرده بود. من از یک کشته شدن رها شده بودم. پدر بیچاره ام بسیار اندو هگین شده بود.
پس از پادردها و ران دردها حالا نوبت پهلو هایم بود که درد آن مرا داشت میکشت. بطوری که سایر دردها را فراموش کردم.
من قرار شد زن همان خواستگاری بشوم که بمنزل ما رفت و آمد میکرد. اکنون که این داستان را مینویسم چندین هفته از آن ماجری دردناک میگذرد هنوز هم کمی درد در عضله های پایم و لگنم حس میکنم. لکه های کبود و قرمز در تمامی بدنم هنوز هست و آیا این کتک مرا آدم خواهدکرد و دیگر گرد هوسهایم نخواهم گشت .آیا کتک وعذاب میتواند بشر را تربیت واصلاح نماید؟
آری پس از آن کتک وحشیانه ای که خوردم دیگر تا مدتها از پارتی و مهمانی های شبانه نفرت داشتم. که مردم آدم را بی آبرو میکنند. و لحظه ای هم نمیتوانم فکر خوش گذرانی و مجلس رقص و قر کمر باشم. شاید این هم سطحی باشد و بعد از مدتی فراموش کنم. ولی میخواهم در اینجا قید نمایم که آنقدر از هوس و این نوع مجالس بدم آمده که به این زودیهای زود خاطره آن تنبیه جانگذار از فکرم محو نخواهدشد. حساب ندارد که چقدر با خدای خودم شرط کردم که دیگر دختری خوب خواهم بود و دنبال هوسهایم و تفریح وخوش گذرانی نخواهم رفت. و خود را بازیچه دست مردان هوسباز نخواهم کرد.
بیچاره پدرم بعد از آن دعوا خیلی پیر وشکسته شده بود. او هم از خودش خجالت میکشید که چرا دخترانش اینقدر ول هستند. و از تنبیه هم بسیار پشیمان شده بود. متاسفانه چندی بعد هم هما خواهر بزرگم در اثر بدمستی و به دست چند تن از همان دوستان ثروتمند و لی نا بابش کشته شده بود و یا مرده بود. بعد ها دانستم که خواهر م هم قربانی هوس هایش شده است. و قربانی یک لحظه بی خبری عده ای از افراد و مردان هوسباز و شرور در حال مستی و نا آگاهی او را با ضربه های چاقو شوخی و جدی به قتل میرسانند. و چون شاید پارتی ها کلفت داشتند قتل او سنبل میشود. و به عنوان تصادف در پر خوری مستی و بازی تمام میشود. بیچاره پدر پیرم که بایست این همه ضربه عشقبازیها و هوسرانی های ما را بخورد.
هما قربانی هیکل زیبا و چهره فتانش شده بود و عوض گیر آوردن یک شوهر خوب و مناسب به گور سپرده شده بود. هما هنوز بیست پنج سالش هم نشده بود. موضوع هما را به جهت اینکه با مردانی بسیار متمول و با نفوذ سرکار داشت خیلی خوب ماست مالی کردند.مادر و خواهرانم لباس سیاهی پوشیده بودند و پدر هم که سراپا غم و درد بود بیچاره دخترش را زیر هوسها له کرده بودند و او جرات نداشت کلمه ای بر زبان بیاورد. ولی من درسی عالی گرفتم که هیچوقت گرد هوسها و بازی با مردان متاهل مثل هما نگردم.
دلم میخواهد به همه جوانان بگویم تا مادامیکه عشق و دوستی و محبت زیبا هست دور هوسها نگردید. هوس و خود خواهی ها بایست از بین بروند و بجاش عشق و دوستی جایگزین شود. کاری که مازیار دوست داشت و میخواست انجام دهداو چند بار هم به هما گفته بود که مواظب اطرافیانش و دوستان متاهل مردش باشد. آنان میتوانند خطرناک هم بشوند وقتی که منافع شان در خطر بیفتد. ولی هما فکر میکرد میتواند ماهرانه با آنان بازی کند و آنان را بدوشد.
در موقع خاک سپاری هما من خواستم که درب تابوت را بگشایند تا من اورا ببینم. بیچاره علت مرگش را مستی زیاد و بد مستی نوشته بودند که به اطراف هم تصادف کرده است. یعنی از روی مستی مثلا هی زمین خورده و بعد بلند شده و دوباره زمین خورده است و بدین ترتیب در اثر زمین خوردنهای متوالی و نیز خوردن به در و دیوار و مستی همراه با مسمومیت حاصل از آن مرده است.
مثل اینکه چاقوها هم نیز در اثر همان زمین خوردنها به تن همای بیچاره فرو رفته اند. من که نبودم ولی خدا میداند که آن بیچاره چه کشیده است و شاید با نهایت زجز او را کشته اند و یا شاید همانطوریکه نوشته شده در اثر بدمستی زمین خورده و شی هایی تیز نیز او را زخمی کرده اند.
بهر حال آنچه که مسلم است او مرگی چندش آور را تجربه کرده بود. شاید هم واقعا در اثر بد مستی آن چنان سخت به زمین خورده بود که له و لورده شده بود کسی چه میداند شاید این بدبخت آنقدر از خود بیخود شده بود که روی کارد های میوه خوری تیز هم افتاده بود و آن کاردهای تیز هم بدن اورا سوراخ سوراخ کرده بودند الله اعلم. ما که نبودیم و ندیدیم که چی شده است. خلاصه عاقبت پول در آوردنهای هما از راه تیغ زدن مردان متاهل هم به آخر رسیده بود و دفتر عمر او هم بسته شد. خدایا بیامرزش. من هم توبه کردم که دیگر گرد هیچ گناهی نروم و سالم و پاک باقی بمانم تا با نامزدم عروسی کنم خوب چون ما عزا داربودیم عروسی من هم عقب افتاد.
اندوهی که مرگ هما برای من باقی گذاشت شاید هیچوقت فراموشم نشود. اندوهی که آینه ای از دردها یک انسان است. و افکاری که در مغزم برای خاطر خواهر بیچاره ام رژه میروند.مجموعه دردهایی که یک انسان بایست بهمراه خود بکشد.
اندوهی که از مرگ هما و ناراحتی و عذاب پدر ومادر برای همیشه برای من باقی مانده است. پدر و مادرم خود را مقصر هم میدیدند که اینطور همایشان پرپر شده و رفت. مثل پروانه ای سوخت ورفت ولی مادر و پدرمان هنوز مثل شمع میگریند.