انتظار

  امروز پيرمرد آمده که پسرش را ببيند، کارى که هر ماه ميکند. حالا هم حتما تنها تو اطاق خالى پسرش نشسته و انتظار ميکشد. هر نفسى که با خس و خس بيرون ميدهد طوفان نااميديست که کشتى مرگ را از ساحل زندگيش دور ميکند. وقتى هم که با دهان بى دندانش حرف ميزند انگار که به عفريت مرگ دهن کجى ميکند. براى آنکه روى پاهايش به ايستد آنچنان با کف دو دست بر زمين فشار مى آورد که گويا از روى سينه حريفى به خاک افتاده بر ميخيزد. هرچند که تاکنون با سماجت از تقديرش گريخته، با هر حرکتى که ميکند دشمن پى در پى زخمهاى مهلکى به او ميزند. در جنگ فرسايشى زمان ابتکار عمل در دست دشمن است ، انتظار سلاح انتخابى پيرمرد نيست.

  من به اطاقش که آنطرف حياط است ميروم و مثل هميشه در چارچوب در ايستاده و او را نگاه ميکنم. پيرمرد بدون آنکه متوجه حضور خاموش من شده باشد سعى در نوشيدن چاى دارد. اول با انگشتان لرزانش کورمال کورمال بدنبال استکان چاى ميگردد و وقتى حرارت چاى دستش را ميسوزاند با دقت چند بار به استکان تلنگر ميزند و آنگاه با احتياط آن را از زمين بلند ميکند و قبل از انکه به لبانش برساند چند قطره بر سينه اش ميريزد. تازه وقتى که استکان داغ را روى لبش حس ميکند يادش ميافتد که قند را فراموش کرده. در اين مرحله از کشمکش البته جاى عقب نشينى نيست. ناچارا استکان را همانجا بر لبانش ساکن نگاه ميدارد و با انگشتان دست ديگرش روى فرش قندان را ميجويد.

  بخار چاى شيشه عينکش را مه آلود کرده، لبانش ميسوزد ولى او بهيچ قيمت حاضر نيست حال که کار را به اينجا رسانده سلسله مراتب را از نو تکرار کند. با چشمانى اشک آلود اينبار انگشتان لرزانش در ميان گلهاى رنگ باخته قالى بدنبال گمشده شيرين است. پرز قالى نخنما با سماجت به ترکهاى عميق انگشتش آنچنان مياويزد که انگار ريسمان مرگ است که او را بدرون گور ميکشد. سرانجام قندان را لمس ميکند، با احتياط قندى برميدارد و با طمانينه آن را به دهان ميگذارد. جرعه اى فرو ميدهد به شيرينى پيروزى.

  چند ماهى است که من مستاجر همان خانه اى هستم که پسر اين پيرمرد در آن اطاقى دارد. در تمام مدتى که اينجا هستم فقط يک بار پدر و پسر را با هم ديده ام. و آن بار وقتى پسرش وارد اطاق شد چشمان کم سوى پيرمرد درخشيد و نفس زندگى در کالبد نحيفش دميد. در چشمان اين دو يک شعر خواندم با دو تفسير، يک عشق ديدم با دو تعبير.

  در طول اين مدت هراز گاهى که پسرش در خانه است بر لبه حوض وسط حياط مينشنيم و به حرفهايش گوش ميدهم. حرف که ميزند انگار از خود بيخود ميشود، وجود خود و حضور مرا فراموش ميکند. در روياى غريبى غرق ميشود، از دنياى ملموس ما پرواز ميکند، از واقعيت اوج ميگيرد و در قلمرويى بال ميزند که با آن بشدت بيگانه ام. از کودکان مريض و گرسنه سخن ميگويد و مگسان خونخوار را از چهره مفلوکشان ميراند. هنگامى که مادران سراسيمه در ميان آوار زلزله به جستجوى فرزندان گمشده خود هستند اوست که از درد به خود ميپيچد. وقتى بمب فرو ميرزد قلب کودکان در سينه اوست که هراسناک ميطپد. و ناگهان چهره اش بازميشود. خاطرات بهار دهکده اش را بازميگويد و هماغوشى شبنم و گل سرخ در سحرگاه را شاعرانه به تصوير ميکشد. او هزاران بار درباران بهارى، در مرغزار و در رنگين کمان بدنيا ميايد تا در جنگ، در گرسنگى، در فقر و سياهى بميرد.

  ميدانم اما که او فرارى است. در شهرستانى که بدنيا آمده و هميشه زندگى کرده شناسايى شده و همه جا بدنبالش هستند. بهمين خاطر پدرش ناچار است براى ديدنش به اينجا بيايد. پيرمرد هر ماه يکى دو روز به اميد ديدار فرزندش در همين اطاق لخت به انتظار مينشيند و هر بار مرا با خودبه ورطه هولناک و مبهمى ميکشاند. بى اراد ه انتظار زجرآورى را در سکوت مطلق با بيگانه اى تقسيم ميکنم.

  و امشب باز اينجا ايستاده ام تا همان سرنوشت شوم را بار ديگر به جان پذيرا شوم. عقربه هاى ساعت به شدت التهاب بيمارگونه من يکديگر را دنبال ميکنند. پيرمرد لحظه به لحظه به نقطه پايان جنگى مغلوبه نزديک ميشود و مرا به دنبال خود ميکشد. زمان کند و به درازاى ابديت ميگذرد. او درعشق فرزند نابود ميشود، فرزندش در عشقى بى انتها به ديگران و من در منجلاب حيرتى غريب غوطه ور که در کجاست راز رشته اى که ما را اينگونه وهم انگيز بهم پيوند داده است.

  پاسى از نيمه شب گذشت. امشب به دلم بد افتاده، ميدانم آنکه به انتظارش هستيم هرگز باز نخواهد گشت. افسوس که روحش همچو گلى ظريف بيش از آن پاک و بيش از آن لطيف بود که از اين مرداب جان سالم بدر برد. چشمان پيرمرد اکنون چون دو مرواريد يخزده براى هميشه بر روى گلهاى بيجان قالى خيره مانده است.

 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!