فرار از تاریکی ها

فرار از تاریکی ها

 

هنگامیکه در تهران بودم و کتابخانه خود را مرتب میکردم کتابی را دیدم که حدود شصت سال پیش نوشته شده بود. توسط دو نوجوان کتاب هشتم که شاید سیزده ساله بودند. کتاب در حدود دویست برگ داشت که داستان اولش بنام فرار از تاریکی ها بود که در آن پسربچه سیزده ساله اینطور فکر میکرد که اگر هیتلر یک مرد مهربان و انسان دوست بود با آن عظمت و قدرتی که بهم زده بود بسیار کارساز میبود. وی ضمن تعریف را کارهای اداری و کشوری و لشگری هیتلر از کارهای حمله و جنگ او هم متاثر بوده است بخصوص حمله وی به فرانسه را بسیار دردناک توصیف کرده است.

 

میدانید که در شصت سال پیش زندگی در تهران با داشتن جمعیت بسیار محدود آن بخصوص در اطراف تهران که پراز درخت و باغ و مزارع بوده است با اکنون که همه شهر پر از آهن بتون و شیشه است فرق اساسی داشته بود. نداشتن تلویزیون و سایر برنامه وقت گیر به بچه ها این امکان را میداده که بیشتر کتاب بخوانند و بعضی وقت ها هم با پدر مادرشان به سینما بروند.

 

نبودن وسایلی که اکنون همه جا تقریبا هست مثل یخچال و فریزر و سایر وسایل مدرن مثل جاور برقی و ماشین لباسشویی مردم را به کارهای خانه بسیار سرگرم میکرده است. مثلا پسربچه هایی که این داستان را نوشته اند بایست هر روز صبج یا شب برای تهیه نان میوه و گوشت به بقالی ها و چغالی ها مراجعه میکردند. خرید نفت در هر دو روز نیز جز کارهای معمولی خانه بود. خانه ها اکثرا حمام نداشت و هفته ای یکبار برای پاک کردن بایست به گرمابه ها مراجعه میکردند.

 

مدارس از وسایل سمعی و بصری بکلی برکنار بود و شاگردان میبایست که همه چیز را از روی کتاب یاد بگیرند. مثلا اگر معلم زبان انگلیسی داشتند تنها به رو خوانی و حداکثر دیکته و ترجمه قناعت میشد. معلم های ریاضی هم که بسیار کم بودند و اغلب از دیپلمه های دبیرستانی برای درس ریاضی استفاده میکردند. مردم در زمستانها برای گرم شدن از کرسی و یا بخاریهای هیزمی استفاده میکردند بخاریهای نفتی بسیار بد بو بودند و هنوز هم بخاریهای دیوترم و یا ارج به بازار نیامده بود.

 

کم کم بخاریهای دیو ترم که بوی نفت نمیدادند به ایران وارد شدند و ابتدا مردم ثروتمند و ژیگول از آنها میخریدند. زیر زمین های خانه ها پراز مواد خوراکی بود که مدتی میماندند. مثلا پدرم چندین بار خر هندوانه و یا خربوزه و یا خیار میخرید و خر با بارش از پله های زیر زمین پایین میرفت تا بار خود را خالی کند. و در زیر زمین یک تل خوراکی وجود داشت. حالا مردم ژیگول حتی نمیتوانند یک هندوانه بخرند.

  

پول بسیار باارزش بود مثلا یک سیخ چیگر پر و پیمان تنها دهشاهی بود. یک گوسفند درسته زنده شاید حدود ده تا پانزده تومان خرید و فروش میشد. حقوق یک معلم از بیست تومان در ماه شروع میشد و حداکثر به یکصد و پنجاه تومان میرسید. خانه ها حدود سه تا نه هزار تومان قیمت داشتند و همه چیز ارزان بود. کتابخوانی شاید تنها تفریح بچه ها بود و هر کسی با پول تو جیبی اش کتاب میخرید و میخواند و یا به دوستانش برای خواندن قرض میداد.

 

این داستان در سالهای بیست پنج و سال هزار سیصد بیست شش نوشته شده است. دو پسر بچه ای که این کتاب را نوشته و نقاشی و طراحی کرده بودند خیال داشتند که این کتاب را منتشر هم بکنند و کتاب به کتابخانه هم برده شده بود ولی گویا دایی نویسنده و نقاش کتاب آنان را از ادامه کار منصرف میکند و میگوید که با دنبال این کارها رفتن از درس و مشق عقب میافتید وممکن است که مردود شوید. کتاب چند صفحه ای  اش چاپ هم میشود ولی با مخالفت بزرگتر ها بچه از ادامه چاپ کتاب صرف نظر میکنند.

 

من کتاب را به همسرم نشان دادم و اوگفت که بسیار جالب است بخصوص که توسط کودکان یا نوجوانان تهیه و نوشته شده است. من تصاویر کتاب را که با مداد رنگی نقاشی شده است را هم اسکن کرده ام و شاید در حدود دوازده قسمت بتوانم کتاب رابنویسم امیدوارم که مورد توجه قرار گیرد . آنچه در قسمت هایی از کتاب مورد توجه است این است که حسادت و چشم همدیگر دیدن را نداشتن از همان کودکی هم متاسفانه بین بچه ها بوده است و نویسنده کتاب بسیار مورد آزار و مسخره سایر دوستان و یا همکلاسانش که نمیتوانستند مثل او بنویسند قرار میگرفته است.

 

متاسفانه ما ایرانیان و شاید بیشتر شرقی ها بسیار یک دنده و دیکتاتور هستیم وغیر از خودمان کسی را قبول نداریم.  و میخواهیم دیگران را نیست کنیم و حاضر نیستیم که به آنان گوش فرا دهیم شاید فکرهایی بهتر از ما داشته باشند. مرغ یک پا دارد من همانم که رستم را به زیر آورم.

 

ما اگر با کسی موافق نباشیم و یا حسودی کنیم میخواهیم دمار از روزگارش درآوریم حتی اگر این شخص برادر و دوست ما باشد. اگر به کسی کمک کنیم عوض تشکر هم شخص کمک گیرنده و هم دیگران با ما دشمن میشوند و برایمان سوسه میآیند. کمک گیرنده برای اینکه ارزش کمک را از بین ببرد و دیگران از حسادت اینکه چرا به آنان کمک نکرده ایم.

 

متاسفانه شاید برای همین خاطر است که سالهاست مردم ما در آتش جنگ و استعمار و قتل وغارت و دربدری و بی خانمانی میسوزند کشور زیبا ما افغانستان و یا سایر استانها همه همه به یک درد مبتلا هستند خود خواهی خود محوری جنگهای بی حاصل خانمانسور که استفاده آن یکراست به جیب سرمایه داران وابسته و خاین و یا دولتهای استعمار کن میرود.

 

پسر بچه باحتمال فکر میکرده است که هیتلر با شروع جنگ با انگلستان آنان را مشغول کرده است تا مردم بریتانیا دست از ستم وغارت دنیای سومی بردارند وی هیتلر را بصورت یک ناجی ظالم میدیده که برای کشورش بسبب درگیری با بریتانیا مدتی آرامش و راحتی آورده است . باحتمال از آنجا که بریتا نیا درگیری جنگ با آلمان بوده است سیاست های غارتگری آنان شاید در ایران کمی از شدت کاسته شده بوده. 

 

هیتلر شاید برای همین خاطر در بین ایرانیان محبوبیت داشته بود. و لر ها بوی هیت لر میگفتند و میگفتند که او از ما یه…بهر حال علت تعریف وعلاقه پسر بچه به هیتلر شاید برای جوی بوده که ایرانیان فکر میکردند شاید به کمک وی بتوانند از زیر یوغ دولت استعماری بریتانیای آنروز راحت شوند. نه اینکه پسر بچه نویسنده دوستدار هیتلر بوده بخاطر کارهای ناشایستی که برای هموطنان یهودی ما کرده بود.

 

هیتلر بعنوان یک مرد قدرتمند و یک مدیر لایق و مرتب مورد توجه پسر بچه بوده ولی از جنگهایی که او براه انداخته بوده و کشت و کشتارهایی که در فرانسه نموده بود وی بشدت ناراحت است. و نام کتاب هم فرار از تاریکی های جنگ است که فراریان میخواستند به روشنایی روز و آزادی و صلح برسند.

 

قسمت یکم

 

انسانی شکست خورده ای بنام آدولف که در امتحان ورودی آموزشگاه نقاشی مردود شده است. وی در تمام مدت زندگی اش با ناراحتی دست به گریبان بوده و یک زندگی راحت و یک جا مکان خوب نداشته است که بتواند استراحت بکند و شاید هرگز یک غذای خوب و باب میلش هم نخورده بود. وی مجبور بود که به کارگری و نقاشی بپردازد و در نهایت محرومیت زندگی کند. ولی همه این درد ها و ستم ها که او داشت در زندگی اش میکشید او را بسوی کمونیست شده نکشید. بلکه علاقه عجیب و فیلسوفانه نسبت به آلمان و نژاد آلمانی داشت در او رشد میکرد. عشقی شدید و شاعرانه به آلمان و شاید هم کشورش را میپرستید. بطوریکه فکر  میکرد که آلمان و مردمش از همه دیگر ملت ها برتر و بهترند. آلمان برتر از همه از گفته های اوست. هیتلر نویسنده کتاب من بعد از اینکه بمرحله شوکت و قدرت رسید شاید روی اصل همان عقده های جوانی و شاید هم بخاطر دیگر کارها از یک انسان معمولی تبدیل به یک دیکتاتور آدمخوار و وحشی شده بود و گرفتاریها و رنجهای بسیاری برای مردم به ارمغان آورد. هیتلر مظهر قدرت و شوکت شده بود شاید تمامی اصلاح طلبی ها در او مرده بود و او تبدیل به یک انسان هیولایی و جاه طلب خود خواه  خود محور و تمامیت طلب شده بود. شاید این عاقبت همه دیکتاتورهاست که به جنون قدرت دچار میشوند. مثل استالین که به همین مشگل دچار شد و میگویند که دوستانش او را مثل یک سگ مسموم کردند. و زهر سگ کش به او خورادند. هیتلر هم تبدیل به این هیولا و زضحاک زمان آلمان شده بود. گویا مثل این است که هرچند باری ضحاکها در سرزمینی دیگر رشد میکنند و مثل قارچ از زمین جوانه میزنند.

  

هیتلری که شاید تنها آرزویش یک غذای خوب و یک زن مهربان ویک بستر گرم و نرم بود حالا تمامی دنیا را میخواست که از آن او باشد و از او اطاعت مطلق کنند و او مثل ولی مردم باشد و مردم مثل گوسفندان از وی حرف شنوایی و اطاعت کنند.  دلش میخواست که تمام ژنرالهای زیبا با لباسهای مجلل در خدمت او باشند و به او تعظیم و تکریم کنند. و همه آنان در زیر چراغهای الوان چهل چراغ های برزگ به او احترام بگذارند. او حالا از تجمل و قدرت هر دو داشت لذت میبرد. ولی کم کم وی به قدرت بیشتر و بیشتر علاقه نشان میداد. او میخواست کل دنیا را زیر نظر خود داشته باشد و رهبر همه مردم شود. دیوانه ای که تنها یک آدم معمولی بود حالا همه چیز میخواست.

 

دیگر خانه های شیک و مجلل دل او را نمیبرد همه اینها برایش عادی شده بود او اکنون بیشتر و بیشتر میخواست. دیکتاتوری سیر مونی ندارد و همیشه به بیشتر و بیشتر متوجه است. او اکنون میخواست که تمامی دنیا مال او باشد و با آن مثل یک توپ بازی کند. کتابهایی که خوانده و رفتاری که مردم با او داشتند شاید او را به این راه کشانیده بود. و در این راه راهبری میکرد. همانطوریکه ناپلیون با خواندن کتاب حیات مردان نامی میخواست یکی از آنان شود و در خود احساس غرور و نخوت و بزرگی میکرد وخواهان ترقی مادی و پیشرفتهای بسیاری بود. هیتلر هم در این پای نهاده بود با تفاوت اینکه اکنون دوره فرق کرده بود. و اسلحه ها بسیار خطرناکتر و آدمکش تر از قدیم بودند. هیتلر توانست که پنجاه میلیون انسان بی گناه را بکشد ولی ناپلیون هم چنین امکانی نداشت. کم کم فرانسه را بیاد میآورد دشمن دیرین آلمان که سالها با آلمان زورآزمایی کرده بود. او میخواست که شهر زیبای پاریس مال او باشد. هیتلر از مرحله رویاهایش داشت قدم به میدان حقیقت میگذاشت.

 

شاید او هنوز فکر  میکرد که ژنرالهای آرتش فرانسه مثل کوهی در برابرش صف خواهند کشید  و به او اجازه نفس کشیدن را هم نخواهند داد. ولی خوب وضع بسیار فرق کرده بود. دیگر دوره توپ  تانک  باروت و مواد منفجره خطرناک  هواپیما های بمب افکن بود و با دوره ناپلیون بناپارت بسیار فرق میکرد.

 

دیگر لباسهای الوان ومجلل بکار نمیآمد و بایست تفکر علمی و صنعتی داشت و ماشین جنگی راه انداخت تا همه را بکوبد و از بین ببرد. نقاشی ها دوره ناپلیون و لباسهای زیبا و مجلل آن دوره تمام شده بود وهمه این تصاویردیگر خیالی مینمود که نقاشی کشیده و نویسنده ای هم در باره آن زنان و مردان خوش فرم و زیبا قلم فرسایی کرده است.

 

اکنون این لباسها جز در موقع بزم فایده ای دیگر ندارند و لباسهای تشریفات سلام و خوش گذرانی هستند دیگر سرباز  فرانسوی با لباسهای مخملی سرخ و سبز و یا آبی و با کمربندهای زیبا به کشت و کشتار نمیرود بلکه با لباسهای ساده و همرنگ زمین به آدم کشی میروند.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!