خدمتکاری داشتیم که هرگاه پدر او را از دور میخواند جواب میداد “بله قربان السأعه” و هرگاه من او را میخواندام جوابش بود “زهر مار.” رنجش خودرا با عمه در میان گذاشتم و نصیحت او این بود که بار دیگر که نزد پدر هستی و حضور خدمتکار لازم شد بگو پدر جان من او را برایت صدا میکنم. قبل از یک مهمانی پدر شلوارش در گرو اطو بود که من بانگ احضار زدم. از طرف آشپزخانه صدای “زهر مار” خدمتکار به گوش پدر رسید. اینبار پدر صدایش کرد و خدمتکار دوان دوان خودرا رسانید و خجل به عذر خواهی افتاد. مرخص که شد پدر پرسید از که آموختی، گفتم از همشیره ات. گفت چوبش رأ میخوری، ولی بدان که عادت زهر مار گفتن او بی دلیل نیست زیرا که او از لحن صدایت میفهمد که خدای ناکرده ترا عقرب گزیده و کمک خواهی یا اسب سواریت گرفته همبازی بیکار میطلبی. پند پدر را بگوش گرفته و با خود عهد کردم که در بزرگی فرزندان خود را با ریزه کاریهای برده داری مترقی زودتر آشنایی دهم.
سرنوشت بود که در مملکت قیامی رخ داد و نتیجه آن که خود در دیار غربت به بردگی مترقی افتم. روزی مدیر کار آمریکاییام مرا از پشت اتاقک خواند و من از لحن او دانستم که باز موضوع سادهای را خر فهم نشده و توضیح میخواهد. از پشت دیوارک گفتم “زهر مار.” شرفیاب که شدم مفهوم زهر مار را پرسید. گفتم هیچ، یعنی گوش بزنگم و مشتاق خدمت. بیخبر از این که این مدیر همان بعد از ظهر ملاقاتی دارد برای یک فروش چند صد هزار دلاری به یک شرکت ایرانی صاحب. به علت شلوغی چند ساعتی در دفتر منشی این شرکت در انتظار میماند ولی به روی خود نمیاورد زیرا که سود هنگفتی در میان بود. بعد از مدتی صاحب ایرانی این شرکت از دفترش بیرون میاید و با عذر خواهی دست محبت دراز میکند و نام مدیر کارم را میخواند. در ابراز اینکه اصلا اشکالی ندارد، او با صدای رسا پاسخ میدهد “زهر مار.”
دیر فهمیدم که منظور پدر از اینکه چوبش را میخورم این نبود که خدمتکاری بی ریا آسیبی به من میرساند. منظور این بود که ریاکاری با بی ریایان خود سر انجامی دارد که از آسمان آید.