فرار از تاریکی ها (قسمت ششم) مشگل خودمحوری تمامیت خواهی و فراموشکاری

فرار از تاریکی ها (قسمت ششم) مشگل خودمحوری تمامیت خواهی و فراموشکاری

خیلی دلم میخواهد که سکوت کنم و حرفی نزنم ولی نمیتوانم. ملت کیست و کی مقصر است. در گذشته همه تقصیر ها را سر شاه میدانستیم و اینطور رادیوهای بیگانه بما دیکته میکردند که اگر شاه هوسباز و غارتگر و بی انصاف با آن ساواک لعنتی اش بروند ایران در جوار حضرت آیت الله عظمی دانشمند قرن و فیلسوف دهر المام منتظر بهشت برین خواهد شد. خوب جوانان ما هم باور کردند و سینه چاک برای گرفتن حق خود از در آمد ایران و نفت نعره ها برآوردند و پیروز شدند.

آیا قبول ندارید تا تک تک ما خوب و انسان نشویم هیچ رژیمی نمیتواند کارساز باشد؟ دزدی و فساد و رشوه خواری تا ریشه کن نشود کار ها بهمین نحو باقی خواهد ماند. یادم هست دبیری داشتیم که در شصت سال پیش میگفت تمامی دانشجویانی که شلوغ میکردند و مثلا زندگی بهتر و آزادی میخواستند و چوب ملت را به سینه میزدند بعد از اینکه دستشان به دم گاوی بند شد دیگر خدا را بنده نبودند میخواستند بدزدند و بچاپند و پولدار شوند زنی زیبا با مهریه گران بگیرند و دنبال عیش و عشرت خود بروند و تمامی آن کلامهای زیبایشان فراموش شده بود. پس همه ما گناهکاریم و مشگل با یک گروه و یا چند تن نیست.

آقای مهندسی که در شهرداری یک شغل خوب و پولساز دارد با سو استفاده از موقعیت میخواهد یک شبه و یا تا مدتی که سرکار هست پشت خود را ببندد و مردم را غارت نماید. دستگاههای بی خاصیت هم این امکان را بوی میدهد که با قدرتی که شهرداری در اختیارش گذارده اگر کسی نتوانست رشوه بدهد و یا متوجه نشد که بایست چقدر و به کی بدهد ناگهان لشگر جرار شهرداری و مامورین هوشیار با زور وارد خانه میشوند و خانه شخص را خراب میکنند.

دوست صمیمی من که در اثر انقلاب شرکتش از بین رفته بود ماهها به خانه من رفت آمد میکرد و ناله مینمود و از دست اوضاع مینالید. که مستضعفین آپارتمانهایش را اشغال کرده و او به نان شب محتاج است همه اش از سیستم بدگویی میکرد و از من تعریف.  میگفت حاضر است که برای خاطر من بمیرد و میخواهد که همه چیز خودش را بمن بسپارد دیگر حوصله زندگی کردن را ندارد. بالاخره بعد از ماه ها آنقدر گفت و ضجه و ناله کرد که من برایش وامی سنگین گرفتم تا اوضاعش را روبراه کند. او هم بمن چک داد سندداد نوشته داد  قباله خانه و باغش را داد و حتی پاسپورتهای بچه هایش را هم داد. و قرار شد بعد از تعمیر و رهن آپارتمان ها مبلغهای دریافتی را پس بدهد. من که برای او و طبق تعریفهایش فرشته ای به تمام معنا بودم بعد از اینکه پولها را گرفت و خیالش راحت شدکه من دیگر دیناری در بساط ندارم شروع و بترکتازی کرد. وی با تکیه به بی تفاوتی مردم و دستگاه حاکم و بیهودگی و طولانی بودند دادگاهها و دادگستری بی خیال گفت برو از طریق قانون اقدام کن. وی هر روز به یک کلانتری میرفت مرا به یک دادسرا میکشانید. و هر روز سعی میکرد که از من زهره چشم بگیرد کل دادگستری و دادسراها بازیچه او شده بود. او اصلا ادعای طلبکاری کرد و مرا به زندان انداخت و با ارسال یک اظهار نامه به دانشگاه مرا از کار و تدریس هم محروم کرد.

به غیر از دو دادیار در دادگاه انقلاب که درک کردند من با چه جانوری درگیر هستم ولی باز متاسفانه کاری نمیتوانستند بکنند. من با یک مشت بازپرس بمن چه بمن چه روبرو بودم که مدارک مرا اصلا نگاه نمیکردند و به گفتار وی عمیق گوش میدادند و سعی میکردند بقول خودشان موی را از ماست بیرون بکشند. من بایست اتهاماتی نظیر جاسوس سفارت آلمان به دانشگاه رخنه کرده ام که فرزندان معصوم مسلمانان را به بی راهه بکشانم و… دردسرتان ندهم بعد از هفت سال دادگاه ها مجبور شدند که به نفع من رای بدهند ولی با توجه به اینکه ربا و بهره در اسلام حرام فرمود است. وی با توجه به تورم بی امان عملا برنده بود. و من به تمام معنی غارت شدم. وی که از دستگاه مرتبا بد میگفت از همین دستگاه سو استفاده کرد ومرا غارت نمود. بغیر از دو دادیار دادسرای انقلاب هیچکس بداد من نرسید که نرسید و تا امروز هم نرسیده است. پرونده هایی که من شاکی آنان بودم از دادسرایی به دادسرایی دیگر پاس داده میشد و مدت هفت سال سیار بود که هنوز هم سیار است. موسوی غارتگر اموال من مرد ولی چه فایده که سرمایه غارت شده مرا ارثیه خونین برای فرزندانش بجای نهاد.

جلال پسر از مرگ پدرش سعی کرد که از خواهر کوچکترش به بهترین وضعی پذیرایی کمک و مساعدت کند. او را به اروپا و آمریکا فرستاد و یا در بهترین دانشگاه های ملی خصوصی نامش را نوشت. هر چه داشت برایش فرستاد که کمبود نداشته باشد. میدانید که در آخر کار چه شد. همسر بهایی خواهرش به جلال گفت که اگر دنبال پس گرفتن قسمتی از پولهایت باشی پلیس آمریکایی ترا به زندان خواهد برد.

نازنین همسر افشین بعد از آمدن به آمریکا از اعتمار همسرش سو استفاده کرد وهمه سرمایه او را برداشت و افشین شصت ساله را در خیابانهای آمریکا تنها رها کرد و تلاقش داد؟

محسن به زن پدر بهایی اش اعتماد نمود و اموالش را به او سپرد و زن پدر مثلا مظلوم بهایی همه اموال او را یا خودش برداشت کرد و یا در اختیار دیگران گذاشت که برداشت کنند. و محسن به خاک سیاه نشست؟

آصف که از کار بعنوان اینکه مادرش بهایی است اخراج شده بود با وجود اینکه معلومات بهایی نداشت و تحت مراقبت پدر مسلمان دو آتشه اش بود سرمایه و خانه خود را همراه با اسباب خانه به پسر خاله بهایی اش که بسیار مورد اعتمادش بود سپرد وقتی به ایران برگشت همه اموال او از بین رفته بودو کرایه ها را هم پسر خاله بعنوان دست خوش برداشته بود. و گفت برو از طریق قانون اقدام کن. آصف میگفت که این پسر خاله و همسرش بقدری بمن مهربان و دلسوز بودند که فکر میکردم بهترین آدمها در دنیا هستند.

من مثال زیاد دارم فقط میخواستم بگویم تا مادامی که ما بی انصاف و مال مردم خور و پول پرست هستیم وضع ما خیلی سخت است که بهتر شود. ما که بهم ضرر میزنیم و خواهر به برادر و زن به همسر و یا برعکس رحم نمیکند چطور میخواهیم که دلسوز ملت مان باشیم ما که برای مشتی دلار و سرمایه حاضریم بهترین دوستانمان را از زندگی ساقط و به پای چوبه دار بفرستیم چطور میتوانیم از وحدت و استقلال دم بزنیم. من بکمک هر کسی که رفتم در نهایت تو زرد از آب در آمد و برای من پاپوش دوخت. اینها گفته من نیست پسر بچه ای سیزده ساله در شصت سال پیش همن درددلها را نوشته است.

خودخواهی  تمامیت خواهی دزدی دغلی و فساد و رشوه خواری و بنده مال دنیا بودن و سردیگران را کلاه گذاشتن تا از بین نرود ما نمیتوانیم به آزادی و رفاه برسیم. کی به این ملت خیانت میکند.ما خودمان هستیم که کار ها را انجام میدهمی حتی اگر رادیوها خارج ما را برای برنامه ای تحریک کنند. و در نهایت که خود ماهستیم که بغارت دوست و فامیل و کسانی که بما اعتماد کرده اند میرویم. و باز این خودمان هستیم که به خواهر برادر پدر و مادرمان خیانت میکنیم نه مزدور سویسی و یا آمریکایی.

مگر رضا شاه جز یک سرباز گمنام ایران کسی دیگر بود؟ مگر فرح جز یک دانشجوی ایرانی در فرانسه کس دیگر بود که از خانواده متوسط ایرانی بود وحتی متاسفانه پدر هم نداشت؟ وی از میان هزاران هزار نمونه دانشجوی دختر ایرانی در خارج از کشور بود.  مگر آقای احمدی نژاد بقول خودش فرزند یک کارگر ایرانی نیست؟ مگر آقای خامنه ای یک روحانی ساده و دوست همدم جلال آل احمد نبود؟

خوب همه اینانی که مصدر قدرت هستند از توده های فقیر و متوسط ایرانی هستند پس چه شده است که اکنون مردم با آنها اختلاف دارند؟ آیا شما جواب را میدانید؟

از لایه های معمولی اجتماعی که بگیرید تا لایه های بالاتر یک عیب هویدا است  بی انصافی فراموشی و خود محوری و تمامیت خواهی و پول پرستی بنده شهوت و ثروت بودند.  چه بهایی که مثلا اکنون بسیار مورد ظلم واقع شده اند و بسیاری از آنان بی گناه به جوخه های آش سپرده شده اند و چه مسلمان و حتی مسیحی ایرانی و یهودی ایرانی و شاید در تمامی دنیا بی انصاف بی خیال و بی تفاوت شده اند و چیزی که اصلا مهم نیست همان شعر سعدی است که بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند. تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی. شاید سرگذشت هیتلر و خواندن داستان او بسیار آموزنده باشد که وی هم که یک کارگر فقیر بود بعد از رسیدن به قدرت ادعای جاودانگی و خدایی میکرد و به کسی دیگر اهمیت نمیداد.

 

 

اینک دنباله داستان . این انسانها بودند که به هیتلر امکان اینرا دادندکه پنجاه میلیون انسان را سر به نیست کند.

ژنرال آلمان کارل فریچ اکنون خسته از جنگ شده بود او آرزو داشت  با ثروتی که از راه جنگ بدست آورده بود به عیاشی رقص و کیف بپردازد و هر شب در آغوش یک دلبر بی همتا باشد نه در زیر صدای ترکیدن بمب و خمپاره.  این آرزوها داشت اعصاب او را خمچون خوره میخورد و او دم نمیزد. او دیگر خسته و فرسوده شده بود دلش میخواست که هرچه زودتر جنگ به پایان برسد و او بتواند در ناز و نعمت بدست آورده از راه جنگ راحت و مشغول باشد. و بتواند زندگی پر از عیش و نوشی مجللی داشته باشد.

روبرت را که او به اتاقش خوانده بود جوانی بلند بالا و خوش سیما بود وی سالها دل در گرو عشق خوبرویی بسته بود ولی معشوقه به او توجهی نداشت و آخر هم با کارل فریچ دوست شده بود. و او را کاملا فراموش کرده بود. آری دختر معبود او همین کلارا بود که حال فرمانده بدستش میداد تا او را زندانی کند. پدر روبرت یک هنرمند بسیار معروف شهر بود ولی او به اجبار وارد سپاه هیتلری شده بود آنهم بیشتر برای اینکه دود  و آتش جنگ او را از خود بیخود نموده از آتش عشقش بکاهد و او بتواند آن عشق آتشین را فراموش کند. بواسطه هنرمند و توانایی هایی که داشت فرمانده او را برای خودش برگزیده بود تا آجودانش باشد و مدتی کوتاه بودکه در زیر نظر فرمانده خدمت میکرد.

روبرت کارل فریچ را از مدتها پیش میشناخت یادش نمیرفت که او با لباسهای فخر و ثروت خود کلارا را مجذوب خود کرده بود. او با داشتن آن همه ثروت و مکنت و ماشین شیک به خانه کلارا میرفت و دختر را دلباخته خود کرده بود. او حسرت میخورد که چرا وی اینهمه ثروت و مکنت ندارد تا بتواند دل معشوقه را بدست آورد. دل معبود در گرو سرمایه کارل بود و به او نیم نگاهی هم نمیکرد.اری عاقبت مال دوستی نیز چنین بود  که بسر کلارای بیچاره آمده بود. وقتی در گذشته او میدید که کارل فریچ شادان و خوشحال از خانه کلارا بیرون میآید غمگین میشد که چرا او این امکان را ندارد. او خیلی این صحنه ها را دیده بود که ثروتمندان از همه  مواهب مثلا الهی استفاد ه میکنند و نظیر او را به مکیدن سماق تشویق میکنند که در دنیای دیگر اجرا اینهمه محرومیت را خواهند گرفت مثل مسلمانان که به حوریهای بهشتی  باکره دایمی حواله داده میشوند و ثروتمندان حوریان زمینی را به رختخوابها میبرند و بکارتشان را میدرند. آنان در فکر اینکه به حوریان بهشتی فکر کنند نیستند بلکه با همان حوریان زمینی عشق میکنند. اکنون همه گذشته در جلوی چشمانش رژه میرفتند. روبرت خیلی فعال و زحمت کش بود در آن زمان نزدیک خانه کلارا در یک کارگاه کار میکرد ولی چندان درآمدی نداشت که دل دخترک را بتواند به دست بیاورد. با این همه او به گل فروشیهامیرفت و دسته گلی زیبا میخرید تا به کلارایش هدیه دهد. دخترک زیبا درب را بر رویش میگشود و وقتی او را میدید با بی اعتنایی مقصودش را میپرسید روبرت با دلی شکسته و محزون میگفت که برای خاطر دیدار او آمده است. و با زبان بی زبانی به دختر حالی میکرد که دوستش دارد. کلارا هم با همان زبان بی زبانی به او حالی میکرد که او نامزدی مهم دارد و از او حامله هم هست بهتری است که او مالش را در راه خرید برای یک دختر که دل به مهر کسی دیگر دارد هدر ندهد. روبرت دسته گل را به دست او میداد و با تکان دادن سر از او میخواست که اقلا دسته گل را بپذیرد و به او این افتخار را بدهد که دسته گلی از وی گرفته است. کلارا میگفت که چرا او را راحت  نمیگذارد و روبرت میگفت که او تنها آمده است که به او این گلهای زیبا را تقدیم نماید و نظری دیگر ندارد. و دستش را دراز میکرد تا گل ها را به دست محبوبه بدهد. کلارا که دختر خوش قلبی بود دستهایش را جلو میآورد و گلها را میگرفت و میگفت که ممنونم بعد از آن با لبخندی مصنوعی پشت به روبرت میکرد و داخل خانه اش میشد.  درب لحظه ای بعد بر روی روبرت بسته میشد. این خاطرات روبرت بود که با دیدن کلارا در آن حالت بسرعت از مغزش گذشتند.  حالا فرمانده نمیدانست که دارد معشوقه و نامزد خود را به دست عاشق بیقرارش میسپارد.

کارل فریچ مثل بیشتر فرمانده نازی خود خواه و بسیار مغرور بود و دلش میخواست که همه در برابرش تعظیم کنندو هیچ باشند. از این جهت میخواست که دشمنانش را فورا از بین ببرد و به دار بیاویزد. همانطوریکه هیتلر بدش نمیآمد که دشمنانش روی چوبه های دار به رقص و پایکوبی دست بزنند. هیتلر دستور داده بود که چند ردیف چوبه های اعدام برپاکنند و تا او بتواند براحتی دشمنان نازی را اعدام فرماید.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!