فرار از تاریکی ها( قسمت هفتم) مهر مادری و مشگلات بی کسی.

فرار از تاریکی ها( قسمت هفتم) مهر مادری و مشگلات بی کسی.

روبرت سراپا از خوشحالی بسوی خانه شان روان شد. مادرش برای اولین باری بود که او را اینقدر خوشحال میدید. او خندان وشاد بود با سروری بی سابقه از جای خود برخاست و فرزندش را به آغوش کشید. روبرت سر مادر مهربان را به سینه اش فشرد و گیسوان سپید و خرمایی اش را نوازش میکرد. جریان را شرح داد که کلارا از او بخوبی پذیرا شده و با گرمی دسته گلش را قبول کرده است. مادر مهربان از اینکه میدید فرزندش شاد است بسیار مسرور بود. روبرت تنها سرمایه  یار و یاور مادر بود و تنها حامیش همین پسر بود بس. که از دسترنج هر دو زندگی معمولی داشتند و خوشحال از اینکه او اینک شاد و امیدوار است. روزهای قبل جوان عاشق در حالیکه قیافه ای عبوس داشت به منزل میآمد و را حرفهای مادرش دلگیر میشد ولی آنروز تمامی صحبت های مادر را با دقت گوش داد و مادرش روزهای متوالی به کلیسای شهر میرفت و از مسیح مقدس مدد میجست که پسرش را کمک کند. از مسیح رهبر بزرگ بشریت او تقاضا میکرد که به پسرش نظری افکند.  از او میخواست که پسرش دوباره  با امید و سر شاد گردد و کمک میخواست و در خواست میکرد با گریه و زاری طلب کمک میکرد. به دامان مریم مهربان پناه میبرد او او هم التماس داشت و دعا میکرد. تا اینکه آنروز فرزندش خوشحال و خندان وارد شد مادرش با تعجب و شادی از او استقبال کرد و بخیال خودش فکر میکرد که مسیح خواهشهای او را برآورده کرده است.  در چهره اش مادر دیگر غمی احساس نمیکرد مادر مهربان بسیار شاد شده بود و شکر گذاری میکرد. و پشیمان بود از اینکه بعضی وقتها ناشکری کرده است.  روبرت دیگر چون سابق نبود اکنون روزها با حرارت سرکار میرفت  و با حرارت و عشق به کارهای منزل رسیدگی مینمود. شبها با دستهای پر از خوراکی و خوشحال به خانه باز میگشت و وقت خود را با حرارت و دوستی صرف تکمیل خانه میکرد. بیشتر روزهای یکشنبه مادرش را به گردش میبرد. گاه گاهی هم به کلارا سر میزد و برایش گل میبرد همین قدر که او گلها را قبول میکرد برای روبرت کافی بود.  مادرش از اهالی جزیره کورس بود که برا اثر حوادثی به آلمان آمده بود. او دختری جوان بود که با یک سرباز آلمانی( گروهبان یا افسر جوانی) آشنا شده بود و سپس با او عروسی کرده بود. ولی شوهرش سالها پیش در اثری نبردی از میان رفته بود. عقد او را در کلیسای کوچکی در دهکده ای آلمانی بسته بودند و مراسم هم در همان کلیسا انجام پذیرفته بود. او یک مادر فداکار و نمونه بود که از نتیجه عشق شوهرش با نهایت علاقه نگهداری میکرد.  او نیتجه عشق شوهرش قهرمانش را میپرستید. محبت او به فرزندش از اندازه خارج بود و روزهایی که او بی حال و ناراحت بخانه میآمد قلب مادر نگران بود . اخگر سوزانی به قلب مادر میخورد و او را افسرده و دل نگران میکرد. ولی حالا دل او غنج میزد که میدید ثمره عشقش شاد و خندان است. او امیدوار بود که روبرت همین طور باقی بماند و عشق خود را باز یابد. او وقتی علت شادی پسر را دانست با نهایت بزرگواری به دیدن کلارا خواهر سرگرد رفت و او را بسیار دعا نمود که هدیه های فرزندش را قبول کرده است.

او فکر میکرد که دوستی آنان یک دوستی ساده است نمیدانست که چقدر قلب پسر در گروی عشق کلارا است. بهر حال خیلی از او که با پسرش مهربان است تشکر کرد.  کلارا دختری مهربان و خوش نیت بود نمیخواست که کسی از او دلتنگ و ناراحت باشد این بودکه از مادر روبرت بخوبی استقبال کرد او و مادر با هم مدتها سخنی گفتند.  بالاخره مادر از کلارا دعوت کرد که روزی بخانه شان برود و زن مهربان هم خواهش او را قبول نمود.

شاید روبرت در اعضای صورتش  و بعضی دیگر از خصوصیاتش قابل مقایسه با کارل فریچ نبود. و دیگر نکاتی که کارل داشت روبرت فاقد آن بود. چهره او قابل مقایسه با صورت خشن و سوزان شده و سوخته در آفتاب فرمانده نبود. زیرا آنان با هم اختلاف سنی زیادی هم داشتند. فرمانده یک مرد کامل بود و روبرت یک جوان.  کارل چهره ای جنگی خشن و مردانه داشت که غرور و نخوت از آن فرو میریخت ولی روبرت جوانی با طراوت قوی و زیبا بود  و برازنده و بیشتر چون به دخترکان معصوم  شباهت داشت تا به مردان خشن و با قدرت. صورت زیبای او با حالتی پسرانه  و قشنگ و هیکلی ظریف و لاغر و صاف با هیکل قوی و مثل پولاد و پر از عضله فرمانده تفاوتی کلی داشت. آنان درست نقطه مقابل هم بودند. حالا این جوان ظریف و زیبا فکر میکرد که عشق خود را از دست فرمانده  خواهد ربود. خوب آرزو بر جوانان عیب نیست. رفتارش اینطور بود که هرکسی درک میکرد که او به عشقی شدید گرفتار شده است. و با امیدزیادی هم به عشق خود امیدوار است در حالیکه معشوقه خیالی او همسر و یا نامزد یک افسر عالیرتبه آلمان بود. فرمانده قوی ثروتمند و مسن کلارا را عاشق خودش کرده بود و کلارا مفتون شاید هیکل قوی و ثروت او شده بود.  بعد از آن واقعه روبرت ( بعضی جاها بجای روبرت کلمه نورت نوشته شده است. گویا نویسنده کم سن سال ما میخواسته است که یک اسم جدید برای قهرمان داستانش بسازد.  داستان را زمانی مینوشته که دبیر زبان انگلیسی و ریاضی نداشته بود و او بجای تمرین این دو درس و کار با شاگردانی که بهتر از او در این دو درس بودند به خواندن کتابهای ادبی و داستانی ادبی جهان میپرداخته است و نمایشنامه هایی هم برای سایر کلاسها مینوشته. ) بعد از آن که روبرت به کلارا امیدوار شده بود وی خیلی کار میکرد و بسیار فعالیت مینمود شاید میخواست که او هم ثروتمند شود. در چندین جا کار گرفته بود تا زندگی خودشان را بهتر و آبرومند تر نماید.  عضو کتابخانه شهر شده بود و هر روز در وقتهای اضافی کتابهای ادبی را باعشق و علاقه زیاد میخواند و در رشته مکانیک هم کتابهای زیادی را مطالعه کرده بود. او وارد کارخانه ای هم شد و با مدیران آنجا صحبت نمود و اندیشه های خود را با آنان در میان گذاشت. بسیار با دقت کار میکرد و همه از دست او راضی و خشنود بودند.  وی مادرش و خودش را براحتی و بسیار خوب اداره میکرد. همیشه دسته گلی زیبا دور از چشم فرمانده به کلارا هدیه میکرد. و برای مادرش هم گل و شکلات میخرید. هر دو زن از او خیلی راضی بودند. کلارا کم بیش مثل یک برادر به او نگاه میکرد و بعنوان دوست خانوادگی از او و  مادرش پذیرایی مینمود.

او دیگر آن جوان محزون سابق نبود با امید و عشق فراوان به محبوبه زیبایش کار میکرد  امید و نشاط و پیروزی از سر و کله اش میبارید. در این مدت مقدار زیادی پول هم پس انداز کرده بود و نزد یک زن کلیمی گذاشته بود که به کسانی که میشناسد وام با بهره خوب بدهد. زن کلیمی هم بهره های زیادی برای قرض دادن از پولهای او میگرفت و به وی میداد روبرت فکر میکرد که دارد ثروتمند میشود. زیاد کار میکرد و خوب صرفه جویی مینمود و بهره های پولهایش را هم پس انداز میکرد.  ولی برای مادرش و کلارا دست و دلباز بود.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!