فرار از تاریکی ها (قسمت نهم) درد تمامیت خواهی و قلدری

فرار از تاریکی ها (قسمت نهم) درد تمامیت خواهی و قلدری

قبل از نوشتن قسمت نهم این داستان شاید بد نباشد که به این نکته که پسر بچه سیزده ساله در شصت سال پیش اشاره کرده است دقیق شویم. وی میگوید که هیتلر از یک خانواه پایین اجتماعی که پدری خشن داشت و حتی نتوانست که در یک امتحان ورودی مدرسه نقاشی هم قبول شود ناگهان رهبر و پیشوای آلمان شد. او که حداکثر آرزویش داشتن یک دوست خوب زن و یا یک نامزد بود ناگهان بسیاری از زنان و دختران فتان وزیبا برای هم صحبتی او سر و دست میشکستند. وی که تمامی آرزویش شاید داشتن یک اتاق گرم و نرم بود اکنون میتوانست در بهترین کاخها اقامت کند و هرچه که میخواهد بخورد. انسانی فقیر که از کارگری به مقامی پر ابهت و شامخ رسیده بود و دیگر آرزوی این را نداشت که یک غذای گرم تناول کند. خوب قاعدتا وی مبیایست به شکرانه این همه نعمت و مزایای فوق عاده به انسانی صبور مهربان و خوب تبدیل شده باشد و لی دیدیم که اینطور نشد. همه آنکسانیکه برای ملت و مردم فقیر دهان پاره میکردند و حنجره میدریدند پس از اینکه دستشان به دم گاوی بند شد همه چیز را فراموش وتبدیل به قاتلین حرفه ای و آدمکش های بی انصاف شدند. کسانیکه از فقر و بی بصاعتی به ثروت و شهرت و قدرت میرسند و اولین گروهی که قربانی آنان میشود همان دوستان و گروه سابق خودشان میباشد.

تمامی کمونیست ها و کسانی که ادعای انسانی توده ای داشتند به کشورهای سرمایه داری رفتند و در آنجا خودشان از سرمایه داری و غارت مردم سو استفاده کردند. ببینید که یک کت در چین مثلا پانزده دلار است  همان کت و همان ساخت در ایران مثلا پنجاه دلار است ولی اگر همان کت به آمریکا برسد بیشتر از صد دلار روی آن قیمت میگذارند. فرشهای ایران در آمریکا با هشتاد در صد تخفیف فروش میرسد. یعنی که سرمایه داران چیزی حدود نود در صد میخواستند سود ببرند که حالا هشتاد در صد آن را تخفیف میدهند. مردم که در فشار هستند شروع به دزدی و هیزی و غارت دوستان خود شان میکنند و جامعه رو به قهقرا میرود و درست همان چیزی که سرمایه داران بزرگ میخواهند که مردم محتاج بی سواد و بی اخلاق باشند تا آنان بتوانند وسایل خود را که مخرب است به آنان بفروشند. همان شخصی که سینه برای مستمندان چاک میداده حالا که بر اریکه قدرت نشسته است مستمندان را از لبه تیز تیغ میگذاراند و فکر میکند که خدا به او این قدرت را داده است که مردم را نابود کند. من نمیدانم که این واقعا یک جنون است که دیکتاتور را احاطه میکند و یا شاید او هنوز میتواند درست فکر کند و راحت تصمیم بگیرد.

یارب مباد که گدا معتبر شود که چون معتبر شود ز خدا بیخبر شود. همه ما دیکتاتورهای فراوانی را دیده ایم که قبل از اینکه به علف اولوفی برسند خیلی ادعای انسانیت میکردند ولی هنگامیکه به شغل و مقامی رسیدند تبدیل به جانیان درجه یک دزدان بی انصاف و آدمکشهای حرفه ای شدند و در این راه یا به ریسمان دین متکی شدند و یا به ریسمان ملیت.  گفتنی است که همین بهاییان مورد ظلم و جور قرار گرفته در ایران که به ناحق به ریسمان های مرگ سپرده شدند. آنانی که کنار میدان بودند درست مثل همتایان مسلمان خودشان به دیگران ظلم و فساد کردند. یک خانم آلمانی میگفت که در موقعی که کلیمی ها در زمان هیتلر در فشار بودند و براحتی کشته میشدند عده ای از آنان برای خوش رقصی با دستگاه هیتلری همساز شده بودند.  به عبارت دیگر متاسفانه دین ها انسان ساز نیستند و تنها تا مادامیکه قدرت ندارند دم از خوبی و نیکی میزنند ولی هنگامیکه ریسمان قدرت را بدست گرفتند به ترکتازی جنایت و خیانت خواهند پرداخت. شاید اوصولا قدرت فساد در دنبال دارد و قدرتمند یاغی میشود. )  خونهای ریخته شده

دنباله داستان. نسیم ملایمی میوزید و چهره آسمان تیره تار بود ابرهای کبودی چون هیولاهای افسانه ای بشکل های مختلف در آسمان تیره رژه میرفتند. مردی با کودکانش فرار میکرد. فرار از جنگ و فرار از مرگ  و فرار از چنگ دیوانه کارگری که دیکتاتور شده بود. فرار از مرگی با چوبه دار که برای او در نظر گرفته شده بود. آری حکم مرگ بایست در باره او اجرا شود و او بایست طمعه مرگ گردد زیرا پیشوا اینطور دستور داده و اینطور خواسته بود.  او و کودکانش فرار میکردند از مرگی که مردیک فقیر دیروز و دیکتاتور قهار امروز برای او رقم زده بود. اگر او براستی بر روی چوبه دار برقصد فرزندانش چگونه میتوانند زندگی بکنند؟  و از چنگ جنگ فرار نمایند.  و از تاریکی های آن بگریزند؟ صدای بمب ها و گلوله هایی که در اطراف او منفجر میشدند بر هراس او می افزودند.  تاریکی جنگ همه دشت و همه جا را فرا گرفته بود او در کوهستانها بود و از جنگ  و مرگ فرار میکرد. راهای ناهموار پاهای برهنه اش را زخم زیلی و آزرده میکرد و کودکان بینوایش نالان و گریان وحشت زده خسته و خواب آلوده دنبال پدر دربدر محکوم به مرگ میدویدند و با حالت رقت باری ناله مینمودند.  او میباید که اعدام میشد در آنجا در دو طرف میدانگاه تیرهای چوبی افراشته بودند تا نظیر او وطن پرستان فرانسوی را اعدام کنند.عرض آن مکان حدود بیست متر بود از در و دیوارش صدای مرگ میآمد و عزاییل طمعه می طلبید. گاه گاهی صدای پای سربازی سکوت را میشکست. او بایست در محل اعدام میبود که فرار کرده بود. سربازان آلمانی در پی دستگیری او بودند باحتمال همسرش هم کشته شده بود. زیرا وی هم بخانه برنگشت. حالا او داشت که از مرگ ونیستی که توسط آن کارگر گرسنه آلمان به همه ملت فرانسه و آلمان تحمیل شده بود فرار میکرد کسی که با تقلب و دروغ بر اریکه قدرت آمده بود و با فتنه و کلک رهبر شده بود. هیچ احساس انسانی و دوستی نداشت آنچه که او میخواست قدرت بود و شوکت و اینکه دیگران برده و بنده او باشند و او خدایی کند. مردک بینوا همراه با دو کودک خردسالش در حال فرار بود. میلیونها انسان بی تفاوت به سرنوشت او از ترس مرگ به گوشه هایی خزیده بودند.

هیتلر که از فرط کار زیاد اعصابش خرد شده بود مثل دیوانه ها عمل میکرد  اعصابش مغشوش و چهره اش حالتی وحشیانه و سبعانه پیدا کرده بود کم خوراکی و خستگی او را لاغر کرده بود بر عکس دیگران سران که همگی شکم گنده وخپله بودند او لاغر اندام بود. وی در پشت میزی بزرگ نشسته بود  که روی آن هزاران کاغذ ریخته شده بودند. در آن نامه گزارش ها و سفارش ها و دیگر مساله ها نوشته شده بودند. و او بقدری با سر کله زدن به آنها مشغول بود که از ملاقاتهای غیر ضروری خود داری میکرد.  در پشت چنین میزی با این تفاضیل چهره ای گیرا و مردانه و مصمم با گونه های استخوانی قرار داشت که در صورتش دو اخگر سوزان بنان چشمان او میدرخشیدند سبیل مخصوص او و ابروان جذاب و پهن وی هر بیننده ای را بی اختیار به هراس میانداخت آدولف تنها بود .

اهه اهه او چه حرکاتی از خودش در میاورد و گویا میان گره های زندگی گیج و منگ شده بود . از کارهای خودش هم ناراحت بود شاید از تنهایی بود که او این حرکات بچگانه را در میآورد. چشمانش را به تاق دوخته بود و بااعضای صورتش شکلک در میآورد. از خود بی خبر شده بود شاید امکاناتی وسیع که در اختیارش بود خارج از قدرت ذهنی او بودند. آخر یک کارگر نقاش حالا شده بود چیزی نظیر امپراتور و یا رهبر و یا پیشوای آلمان و اکنون هم که فرانسه را فتح کرده بود. 

در درون مغزی علیل و فرسوده مثل مغز او که از بیچارگی های دوره نوجوانی و کودکی و جوانی اکنون به منتهای قدرت و شوکت رسیده بود و فکر میکرد که اکنون او عمری جاودانه دارد و همه بایست از وی اطاعت مطلق کنند که او خدای روی زمین شده است. وی در این افکار غرق بود که ناگاه چند ضربه متوالی که حالت مخصوصی داشت و شاید مخصوص جاسوسان درجه یک او بود او را از حالت دیوانگی بیرون کشید. با چشمان عصبی اش خیره به قدم های مردی که بسوی او میآمد توجه کرد که از آستانه درب به اتاق وارد میشد. در آن روزگار که هیتلر مقام پیشوایی و یا رهبری آلمان را بعهده گرفته بود و حزب نازی مثل کاردی بران در دست او و رفقایش بود و هرکاری که میخواستند بدون توجه به قانون و انسانیت انجام میدادند. هیتلر همه درهای آزادی و تفکر آزاد را داشت میبست و یکسره میخواست مردم ها را مثل آدمک های دست ساز خود کند. و میخواست خلق جدیدی بسازد که او را نماینده قدرت و یا خدا بپندارند. هیتلر محو تماشای تازه وارد شده بود. سروان  قبلی  وارد شده که از دوستان نزدیک وی بود و نطق هایش را مینوشت داشت بطرف او میآمد. وی منشی و تند نویس گفتارهای آتشین هیتلر بود  آدولف از این جهت به او علاقه خاص داشت و میدانست که جوان هنرمند میتواند بی هنریهای ابلهانه او را بخوبی بپوشاند. دوباره به در زده شد و پس از کسب اجازه در ناگهان گشوده شد و این بار هیکل زیبا و دلارام یک زن فتان و عشوه گر در آستانه در نمایان گردید. صورت بزرگ و نیمه مردانه زن به او ابهتی خاص میداد.

زن زیبا که داشت به هیتلر لبخند میزد به طرف هیتلر آمد ولی آدولف که از بودن وی زیاد خوشحال نبود هیتلر ابروان خود را درهم کشید و با تن صدایی مخصوص گفت چکار داری؟ زن زیبا با صدایی مملو از احترام و عشق گفت که چند کلمه میخواست که خصوصی صحبت کنم. نیمه عصبانی و نیمه خوشحال بلند شد و گفت بگو.  زن دلربا با خنده ای خوش آیند گفت جوانی هر روز به ملاقات من میآید و …سکوت کوتاهی کرد هیتلر ادامه داد خوب و عجولانه پرسید  خوب چه بگو… زن فتان که واقعا به هیتلر و قدرت بی نظیرش علاقه مند بود  و او را هم دوست میداشت با خونسردی خاصی گفت وی تمنا دارد …هیتلر کم حوصله دوباره صحبت او را قطع کرد و گفت خوب چه تمنایی دارد؟ زن خوشگل گفت … و کمی مکث کرد… هیتلر این بار با بی حوصله گی تمام گفت خوب  و بعد کمی هم گویا ناراحت و یا عصبانی شده بود این بار بانگ زد خوب چه..؟ زن فتانه این بار هیتلر را به خونسردی دعوت کرد و با خنده ای بلند گفت که میخواهد شما را ببیند. دو لب هیتلر بخنده باز شد  و با ناراحتی عجیبی پرسید همین  و پس از کشیدن یک نفس عمیق گفت بگو که بیاید تو. زن فتنه انگیز خارج شد که برود و مرد را همراه خودش بیاورد. نمیدانم که در مغز هیتلر در آن موقع چه گذشت و فکر او چه بود آیا او به خیانت وی فکر میکرد؟ و یا اینکه فکرهایی دیگر در مغزش میگذشتند. او از کف دادن هیچ زنی شاید ناراحت نمیشد زیرا براحتی میتوانست که آن زنان را تنبیه کند. و آنقدر زن زیبا و قشنگ پشت خط او بودند که وی میتوانست با داشتن آنهمه ثروت و قدرت هر زن زیبایی را به خود جلب کند. او بارها گفته بود که زنان اسیر ثروت و قدرت هستند و هرکه قدرت و ثروت داشته باشد دور برش پراز زنان خوبرو خواهد شد. وی همیشه با آن زن مثل یک مرد رفتار میکرد. ولی او راخیلی دوست داشت. خصوصا اینکه او از بهترین خبرگزاران برای هیتلر بود. و از یاران ظاهرا صدیق و خوب دستگاه وی بشمار میرفت و خدمات بیشماری هم برای هیتلر انجام داده بود. زن زیبا برای هیتلر ارزشمند بود.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!