مسافرها – ۶

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13

ته تق تق صدای در اومد.

تق تق تق صدای پاشنه ها‌ی کفش شهلا رو زمین چوبی بود که از کنار پنجره فاصله کوتاهی‌ رو به در ورودی طی‌ میکردند. زنجیر و قفل در رو باز کرد. لحظه دیدار رسید.

“به به آقای بیگلری.” شهلا با رویی باز و خندان مهمانش رو استقبال کرد. بیگلری گل از گلش شکفت. “سلام از من خانوم نازنین. حال سرکار.” خندید و دست داد. خم شد که صورت شهلا رو بوسه بزنه.

” خوش آمدید. صفا آوردید. بفرمائید تو.” شهلا از سر تا پا بر اندازش کرد و سپس چشمش افتاد به چمدونها که مثل لشگر شکست خورده دم پله ها به هم تکیه داده بودند.

“اوا خدا مرگم بده. اینها چی چین؟ چه جوری آوردیشون بالا؟ شاپوتیه کمکت کرد؟”

“شاپو چی‌ چی‌؟ نه بابا. خودم کشوندمشون. چه ساختمانی. یه آسانسور هم نداره.”

“شاپوتیه سرایدارست. قدرت خدا هر وقت میخواییش نیست، هر وقت نمیخواییش سبز میشه. بذار، بذار من کمکت کنم.” خم شد که یکیشون رو بلند کنه نتونست.به هر ترتیبی شده بود، بیگلری خودش نعش چمدونها رو کشید تو برد کنار دیوار سالن قطارشون کرد.

“من فکر کردم شوخی‌ کردی گفتی‌ قالی میاری. حالا چیکارشون میکنی‌.”

“یه کاریش می‌کنم دیگه.” خندید “اگه علی‌ ساربونه.”

اومد طرف شهلا “خوب، بذار خوب نگاهت کنم.”

شهلا حسابی خودش رو درست کرده بود. مدل موهاش رو که عوض کرده بود هیچ، پیراهن ژرسه زنگاری یقه هفت آستین کوتاه تنش کرده بود که خوب برجستگیهای بدنش رو نشون بده. گردنبند فیروزه‌ که بیگلری واسش خریده بود رو گردنش کرده بود. یه جفت دمپایی طلایی پاشنه بلند پاش بود. ناخونهای دست و پاش رو هم لاک قرمز زده بود.

” گمونم سفر اروپا بهت ساخته. بدون من رفتی‌ خوشگذرونی نا‌ قلا؟”

شهلا خندید و گفت ” خودت که میدونی‌، منم و خوش گذرونی. “چه با تو” بوسیدش “وچه بی‌ تو.” خندید و باز بوسیدش. بیگلری بغلش کرد به سینه فشردش “بوی گل هم که میدی.”

“ولی‌ تو نه. پیف پیف چه بویی. خفه‌ شدم. . کتت رو در آر برو دست و روتو بشور تا من چای بریزم.

بیگلری گره کراواتش رو شل کرد، کتش رو در آورد آویزون کرد پشت یه صندلی‌. کفشهاش رو جفت کرد گذاشت دم در. رفت که سر و رویی صفا بده. ادکلن زده و تر و تمیز از دستشویی‌ در اومد رفت دم پنجره سرک بکشه.

“بابا این پاریستون هم که خیلی‌ قشنگه. این آپارتمان رو از کجا دزدیدی؟”

شهلا با سینی چای برگشت. “مال فریباست. دوستم که بهت گفتم اومده خارج واسه تحصیل.”

بیگلری چای رو از تو سینی برداشت. با دهنی که یه حبّه قند توش انداخته بود گفت. “قربون دستت. خوب تکلیف ما چی‌ میشه؟ لابد باید بزنیم به چاک.” فنجون رو گذاشت به لبش و چای رو بلند هورت کشید. فکر چمدون کشی‌ دوباره رو کرد.

” نه بابا. اینجا که نیست. رفته تهرون مامانش اینا رو ببینه. خیالت راحت باشه. تمام هفته اینجا اتراق میکنیم.”

بیگلری هم نگاهی‌ به آپارتمان انداخت پیش خودش گفت ” چطوری تو این آپارتمان فسقلی میشه یه هفته موند خدا داند.”

شروع کردند با هم حرف زدن؛ از اینجا و اونجا. شهلا از گرمای تهران و اداره و مادرش تعریف میکرد. بیگلری هم جریانات انگلیس رو واسش توضیح میداد. از لعیا و مدرسه‌اش و منزل کنار دریا. حسابی با هم خودمونی بودند با اینکه مدت زیادی نبود که همدیگرو میشناختند. دیدرهاشون تو تهرون کوتاه ولی‌ متعدد بود. بیشتر بیرون بودند تا تو. اوقاتی که مادر شهلا میرفت پیش اون یکی‌ دخترش فرصت میشد بیگلری بره خونه بهش سر بزنه. زیاد هم نمیتونست بره که خدای نکرده نشون بشه و در و همسایه واسه شهلا حرف در بیارن. دلش می‌خواست شهلا رو برداره ببره افجه تو باغی‌ که اونجا داشت. ولی‌ میترسید لو‌ بره. عوضش یکی‌ دو بار برده بودش گچسر جایئ که مطمئن بود هیشکی نمیشناختش و یه رستوران تر تمیز سراغ داشت. این اواخر جسور شده بود. مستاجر طبقه پایین خونه یوسف آبادش که بلند شد، از فرصت استفاده کرده بود و شهلا رو برده بود اونجا. اینجور فرصتها چون که کم بودند، شیرین بودند واسه هر دو شون. نتیجتاً نزدیکی‌ اونها بیشتر و سریعتر شده بود.

رابطه بیشتر از کمیتش کیفیت داشت. رودرواسی توش نبود. سوال هم نه. شهلا یه زن آزاده دل و آزاده فکر بود. چیزی که بهش نمی‌‌اندیشید این بود که بیگلری زن داره. براش مهم نبود. اون که نمیخواست زن طرف بشه. چی‌ بود تو بیگلری که شهلا رو جلب کرده بود؟ طرف حرفش حرف بود. نه لوس بازی داشت نه ادا اطوار ‌. شهلا مجذوب افتادگی او شده بود. پیش خودش میگفت هر کی‌ جای بیگلری بود خدا رو بنده نبود ولی‌ این مرد خاکی و مهربون بود؛ حد اقل نسبت به شهلا چنین بود. دیگه چی‌؟ شوخی‌ کردن هاش. بلند نظریش. رک بودنش. دوستش هم که داشت. شهلا هم متقابلأ بیگلری رو دوست داشت. یه بار ازدواج کرده بود مزه‌اش رو چشیده بود. بعد از طلاق استقلال پیدا کرده بود. دیگه نمیرفت زیر بار حرف زور. در تجربه شهلا تا وقتی‌ مردی صاحبش نبود عاشقش باقی‌ میموند. ضمنا می‌خواست کیف کنه، لذت ببره. پا پیچ بیگلری هم نمی‌شد. اگه اون زنگ میزد آماده بود اگه نه هم با دوستهاش سرش گرم بود.

بیگلری تو دنیا یه شهلا کم داشت که اون رو هم خدا واسش فرستاده بود. حلاجی کرده بود پیش خودش که چیزی از زندگی‌ زنا شویی اش کم نمی‌شد که تازه یه چیزی هم اضافه میشد. همه چی‌ واسه خانواده‌اش فراهم کرده بود. زنش دنبال بزک بود و بس. اخلاق و رفتار آنچنان پسندیده‌ای نداشت ولی‌ بیگلری بهش عادت کرده بود. اون رو پذیرفته بود. نه بعد ۲۲ سال زندگی‌مشترک قرار بود عوض شه و نه قبلش و نه حالا لی لی‌ به لا لای شوهرش میذاشت. احمد بیگلری فطرتاً هیز و دله نبود. پیش اومده بود. آسمون باز شده بود، شهلا افتاده بود تو بغلش. جوون، بشاش، تو دل برو. کی‌ بود که بگه نه ؟ شهلا اذیتش هم نمیکرد، نه ازش پرس و جو میکرد، نه حسادت نشون میداد. تازه کمک دستش هم بود. به مسائل حسابداری وارد بود. به بیگلری پیشنهادات مفیدی میداد. اهل دل هم بود. خوش رو. با صفا. بگو بخند. خوب مرگ می‌خواست بره گیلون دیگه.

هیچ چی‌ رو هم از شهلا نپوشونده بود. نه قول و قراری بهش داده بود نه شهلا خواسته بود. حالا آینده چی‌ میشد، کی‌ میدونست. شهلا واسش یه فردی بود سوای دیگران، جدا از بقیه زندگیش. این یکی‌ فقط واسه خودش.

شهلا پا شد رفت که شام رو بکشه. چید رو میز و دو تا شمع روشن کرد گذاشت بغل ظرفها. موسیقی هم که به راه بود. نشستند به خوردن. بیگلری هم که خیلی گرسنه بود تند تند غذا رو کشید تو بشقابش و با سر و صدا هی‌ خورد و هی‌ تعریف کرد.

“از هر انگشتت هنر میریزه خانوم. دستت درد نکنه. عجب خورش کرفسی.”

شهلا با تمسخر گفت “عجب زبونی داری والله. دست بر دار. تو که هر شب مرغ و کباب می‌خوری، چطوری این پلو خورش به نظرت اومده.”

“اختیار داری. شکسته نفسی‌ میکنی‌. دست پختت حرف نداره. هر کی‌ ندونه من میدونم. یه عمر پس مونده مهمون خوردیم، میدونیم غذای‌ خوب چیه دیگه.”

شهلا پا شد که ظرفها رو جمع کنه. بیگلری صندلیش رو کج کرد اشاره به شهلا “کجا با این عجلهٔ.” با دستش زد رو زانوش “بیا پیش خودم بلا گرفته. “شهلا رفت و بغلش نشست و دستش رو انداخت دور گردنش. با ناز گفت “دلم واست یه ذره شده بود. گفتم تو انگلیس حتما آب بردتش.”

“منو آب ببره؟ به همین آسونی از دستم خلاص شی؟ کور خوندی.” بیگلری ماچش کرد.

“خوب میگفتی‌. کجا رفته بودی؟ ایتالیا؟” این رو گفت شروع کرد بدن شهلا رو نوازش کردن، از عقب، بعد جلو، دست کشید رو موهاش. بازوهاش. پشت گردنش، دور گوشش رو بنا گوشش. نگاهش از چاک سینه شهلا برداشته نمی‌شد.

شهلا حرف میزد. “رم عالی‌ بود. جاتو خیلی خالی‌ کردم، گفتم اینجا جای احمد جون منه. چه خیابونهایی، چه مناظری. حالا یه دفعه باید با هم بریم.” بیگلری یه اوهومی گفت و به کار خودش ادامه داد. دستش حالا زانوهای شهلا رو مالش میداد.

“فرانکفورت خیلی مزخرف بود والله. میدونی‌ این آلمانیها چقدر خشن و بد اخلاقند؟ آدم حالش به هم میخوره. با اون زبون آختون پاختونشون.” حالا بیگلری دستش سفر کرده بود به سینه ها‌ی شهلا همواره دست چپی‌ رو نوازش میکرد و دست راستی‌ رو میفشرد. گفت “خوب. باز هم بگو.”

شهلا خندید. “بابا تو که واسه ما حواس نمیذاری با این کارهات. مثل اینکه خیلی اوضاعت خرابه.” سرش رو مالوند به گردن بیگلری. بیگلری هم یه اوهومی دیگه کرد گفت “چه جورم.”

نوار کاست تموم شده بود. شهلا پرید بره برگردونتش. بیگلری انگار با زور کتک از خماری در اومده باشه گفت “ای بابا. تو هم که عیش ما رو منقص کردی ضعیفه. کجا در رفتی‌؟” شهلا غش غش خندید و گفت “میترسم پر رو شی آخه.” باهاش لاس میزد. به این زودی قرار نبود جریان به جاهای باریک بکشه که.

بیگلری یهو یادش اومد که سوغات شهلا رو بهش نداده. ” یه کادو کوچولو واست گرفتم.” رفت سراغ کیف سامسونایت. رمزش رو باز کرد دید بله لباس خواب و شرتک قرمز کذا و کذا صحیح و سالم منتظر جناب میباشند. “اگه گفتی‌ چیه؟” شهلا بشکن زنان داشت وسط سالن یه قرکی میداد. “هر چی‌ هست میدونم تکه.”

بیگلری لباس خواب رو بهش داد. “وای چه مامانه. سلیقه ات حرف نداره. رنگ مورد علاقه من. چه جنس خوبی‌. بالا تنه‌اش هم که توریه. مورد علاقه‌ جنابعالی‌”. بوسیدش. “دستت درد نکنه.” بیگلری شرتک رو که پشتش قایم کرده بود رو نشونش داد “این رو هم واسه خودم خریدم.” هر دو شون زدند زیر خنده. شهلا با یه عشوه گفت. “خوب برم بپوشمش، ها؟” بیگلری هم که “نخیر پس بنده بپوشم؟”

شهلا رفت تو قسمت آپارتمان که تخت خواب بود و وسیله یه پارتیشن از سالن جدا. آباژور رو میز جلو پنجره رو روشن کرد و پرده رو کشید. نور چراغ سایه شهلا رو انداخت رو دیوار طوری که بیگلری از مبلی که تو سالن روش لم داده بود میتونست اونو ببینه. شهلا اول پیراهنش رو از تنش کند، دست کرد پشتش قزن سینه بندش رو باز کرد و اونودر آورد. دو لا شد شرتش رو کشید پایین. اونوقت لباس خواب رو برداشت دستهاش رو کرد تو حلقه آستینها. صاف وایساد، دستهاش رو بلند کرد بالای سرش و شروع کرد بدنشو تکون داد. لباس لغزید از شونه هاش اول رو سینه هاش, و بعد لیز خورد اومد دور کمرش. بعد دامن ساتن ریخت رو باسنش. سینه هاش رو تو بالاتنه جا به جا کرد. شرتک توری رو هم پاش کرد. رفت جلو آینه موهاش رو مرتب کنه و ماتیک بزنه. بیگلری مات و مبهوت زل زده بود به این منظره. شلوارش داشت واسش تنگ میشد. سرفه کرد صدا صاف کنه. “چطوره؟”

” عالیه. درست اندازمه. تو برق بلا از کی‌ تا حالا لباس زنونه بلد شدی بخری.” با ناز و عشوه گفت “بیام بیرون؟”

آهنگ رنگی مورد علاقه‌ شهلا پخش بود. خواننده با صدای بمش آواز سر داده بود.

دل من هوای

دل من هوای

یه عشق تازه داره

گمونم خیال

گمونم خیال

در به دری مو داره

جون به لبم میاره.

“جون به لبم آوردی؛ ده بیا ده.”

شهلا بلند بلند اعلام کرد. “میهمانان عزیز و گرامی‌. هنرمند معروف و محبوب شما – در شبی‌ فراموش نشدنی‌ در پاریس. این شما و این شهلا کاظم زاده.”

بیگلری با ذوق و شوق شروع کرد دست زدن. “بارک الله، بارک الله.”

شهلا از پشت پارتیشن پدیدار شد، بشکن زنان اومد وسط سالن ده به رقص. دستهاش رو بالا برده بود و تو هوا این ور و اونور میگردوند. با ریتم موسیقی میچرخید و قر میداد. از بالا تا پایینش میجنبید. گردنبند فیروزه رو تخت سینه اش غلت میخورد. سینه هاش میلرزیدند مثل اینکه می‌خواستند بپرند بیرون، همونطور که قلب بیگلری می‌خواست از تو قفسه سینه‌اش رها شه “می‌خوام، می‌خوام” داد بزنه. لباس کیپ تنش بود و قوس کمرش رو خوب نشون میداد. همینطور که باسنش رو اینور و اونور دایره وار میچرخوند دامن کوتاه‌ش چین و وا چین میشد و بالا پایین میرفت طوری که شرتک توری که یه هوا هم واسش تنگ بود به آقا دالّی‌ میکرد. موهاش رو افشون کرده بود و همراه آوازه خوان می‌خوند. کاملا رفته بود تو حال، معلوم بود که داره کیف میکنه. داشت واسه معشوقش‌ میرقصید؛ با تمام وجود، با ناز و کرشمه. هر چرخی که میزد یه نیمچه نگاه حواله بیگلری میکرد ، ابرویی بالا می‌‌انداخت و غمیش میومد. چه میکرد. تو غربت، تو دل این شب آخر تابستون، به جایی‌ که تو خیابونهای چراغونی روانه کاباره بشن، کاباره رو آورده بود تو خونه. کاباره اختصاصی. واسه اونی‌ که از راه دور اومده بود. اونی‌ که دوستش داشت. اونی‌ که قدرش رو میدونست.

دستش رو به طرف بیگلری دراز کرد. “بلند شو آقا . چشم چرونی بسه. پا شو تو هم یه تکونی بده.” بیگلری رو بلند کرد. اون هم دستهاش رو به مدل مردونه که تو تلویزیون دیده بود دراز کرد و شروع کرد شونه هاش رو بالا پایین بردن. “بابا رقص هم بلدی و به ما نمی‌گفتی”. هر دو شروع کردن دور هم گشتن ده به خنده و پایکوبی.

وقتی‌ که آهنگ تمام شد، بیگلری به هن و هن افتاده بود؛ هم از هیجان هم از رقص. دست انداخت دور کمر شهلا کشوند تو بغلش. خم شد و لبهاش رو محکم گرفت تو دهانش مکید. ول نکرد. همینطور بدن شهلا رو چسبونده بود به خودش و فشار میداد. دستشو برد در باسنش یه نیشگون جانانه گرفت. در گوشش گفت. “عاشق اینم.” صورت شهلا رو غرق ماچ کرد. ماچها‌ی آبدار. آبدار و پر صدا. آب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود. گردن شهلا رو شروع کرد گله به گله مک زدن. صدای آه و اوه شهلا در اومد، صدا با نفس‌های تند بیگلری قاطی میشد و هر دوشون رو بیشتر هیجان زده میکرد.

شهلا رو بغل کرد بردش طرف تخت خواب. کم مونده بود لباس خواب رو از تنش پاره کنه. خود از خود نمیشناخت. انداختش رو تخت افتاد روش شروع کرد سینه هاش رو چلوندن. شهلا جیغش در اومد.

“دوست داری. میدونم.” نوک سینه هاش رو میون دندونهاش گرفته بود، مک میزد و گاز گاز میکرد.

“آخ دردم اومد. یواش.”

“نمیتونم. بیچاره تم.”

حشری که هیچ هار شده بود. هیچی‌ نمیفهمید. فقط اینکه گوشت شهلا رو ، لنگ و پاچه ، باسن و شکمش رو تو دستهاش فشار بده. با آب و تاب هون و هون میکرد و با ولع لیسش میزد. عادت نداشت تو روشنایی‌ جلو زن لخت شه. بلند شد رفت آباژور رو خاموش کرد. چراغ سالن رو هم همینطور. برگشت تند تند بلوز و شلوارش رو در آورد. زیر شلواریش رو به عجلهٔ کند. از هولش نه عرق چینش رو کند، نه جورابهاشو. بغل شهلا دراز کشید. شهلا دستش رو دراز کرد بازوهاش رو نوازش کنه. قلبش گرپ گرپ میزد. طاقت نداشت بیحرکت بمونه. گشنه بود، گشنه. چشم و چارش هیچ چی رو نمیدید مگر اینکه به مراد برسه. هر چه زودتر.

“ببوس منو احمد. ببوس. اونجوری که دلم می‌خواد.” بیگلری هم باز گرفت لبهای شهلا رو یه مک سفت زد. شهلا دلش می‌خواست بیگلری دست بکنه تو شرتش. دست بیگلری رو گرفت کشوند به طرف پاش زیر لب گفت “اینجا”. بیگلری هم گمون کرد شهلا میخوادش. هوش از سرش داشت میرفت. زانو زد و شرتک رو دو دستی‌ کند. با صدای عمیقی، صدائی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت ” وا کن پا تو.” شهلا به خیال اینکه مردک منظورش رو فهمیده پاهاش رو از هم گشود ودر انتظار لذّتی صد چندان آهی سر داد.

بیگلری سوار شد روش. خودشو مالید بهش. شهلا دلخور شده بود که چرا طرف اول نازش نکرده منتهی همین کاری هم که داشت میکرد خوب بود. سرش رو بالش میرفت چپ و راست. به خودش میپیچید و ناله میکرد.

بدون مقدمه و با یه سرعت و شدت خاصّ بیگلری وارد شهلا شد. شهلا که غافلگیر شده بود چشمهاش داشت از حدقه در میومد. بلند بلند گفت “یواش، یواش”. ولی‌ دیگه بیگلری صداش رو نمیشنید. او رفته بود تو عالم خودش و عقب جلو رفتن. با صدائی که از لذت تام لبریز بود گفت ” چه جیگری.” شهلا پاهاش رو بلند کرد که بچسبونه دور کمر بیگلری و آرومش کنه. ولی‌ مردک رام نمی‌شد. تند تند به قبله مراد داشت میکوبوند. اونوقت مثل اسب تازی که رمیده باشه سرش رو بلند کرد گردنش رو صاف کرد و شیهه کشید. رعشه سر تا سر بدنش رو گرفت. از پا انداختش. خسته و کوفته افتاد رو شهلا و سپس پخش شد بغلش.

چند لحظه‌ای گذشت تا که ضربان قلب هر دو شون پایین بیاد. بیگلری تو ذهنش چه می‌گذشت؟ هیچی‌؟ یا همه چی‌؟ “عجب تیکه ای.” فقط همین. طولی نکشید که نفس هاش آروم شدند و خوابش برد.

شهلا تو تاریکی‌ هنوز به خودش میپیچید. نه خوابش میومد نه که تونست بیگلری رو بیدار کنه. بلند شد مشغول جمع و جور کردن خونه. ظرفها رو برد شست، میزها رو دستمال کشید. اومد کنار تخت خواب؛ لباس خواب و شرت و سینه بندش رو که رو زمین افتاده بود رو برداشت, تا کرد گذاشت تو گنجه. لباسهای بیگلری رو هم همینجور. ملافه رو کشید روش که سرما نخوره. رفت حمام خودش رو لیف و صابون زد. برگشت تو رختخواب. نخیر. کاری نبود. کلافه بود. خوب میدونست چشه. باز شروع کرد به بازوی بیگلری ور رفتن. در گوشش گفت “احمد”. تکونش داد. مردک جنب نخورد. “پا شو احمد. کارت دارم.” بیگلری این دفعه یه تکونی خورد ولی‌ بیدار نشد. شهلا هم ول کرد.

سرش رو گذاشت رو بالش رفت تو فکر و خیال خودش و اون مردی که بدن اونو میشناخت، اونیکه ساعت‌ها باهاش معاشقه میکرد. اسمش “جانی” بود. بهش میگفت “جانی جان جان”. دوست پسر امریکاییش که کارمند سفارت بود. دو سال میشد که بند و بساطش رو بسته بود و از تهران منتقل شده بود به پست بعدی. گفته بود بر میگرده اونو ببینه و با خودش ببره. وقتی‌ هم نیومد شهلا ناراحت شد ولی‌ زیاد تعجب نکرد. لابد تا حالا زن گرفته بود. چه اوقاتی داشتند شهلا و جانی. این بهش فارسی یاد میداد، اون بهش معاشقه. دستش رو دراز کرد دست بیگلری رو بگیره، شاید که تو خواب نوازشش کنه. بیگلری تکونی خورد، دستش رو آزاد کرد و دمر شد و خر خرش دوباره راه افتاد. شهلا هم دستش رو برد لای پاش، شروع کرد اونجوری که جانی نازش میکرد، خودش رو ناز کردن، به یاد او و یا احمد ، یا که هر کسی دیگه. مهم نبود. مهم این بود که طولی نکشید باز ضربان قلبش رفت بالا و بدنش شروع کرد پاسخ دادن به این نوازش. اون لحظه، اون لحظه که پرنده‌های وجودش دست جمعی ‌ بلند می‌شدند که اونو با خودشون به اوج ببرند, فقط همون آن, یه آهی کشید و خودش رو رها کرد. روحش رو امواج ملایم دریای شعف می‌لغزید و بالا پایین میرفت تا که راضی‌ و خشنود به ساحل رسید. ساحل آرامش.

لحظات قبل از خواب تو ذهنش چه می‌گذشت؟ هیچی‌؟ یا همه چی‌؟ ” باید بهش عشقبازی یاد بدم.” فقط همین.

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!