فرار از تاریکی ها ( قسمت بیست دوم) چقدر زندگی ها و جنگها و مردم بهم شبیه هستند.

فرار از تاریکی ها ( قسمت بیست دوم) چقدر زندگی ها و جنگها و مردم بهم شبیه هستند.

همانطوریکه همه مردم فقیر با هم یک نوع اشتراک زندگی دارند و تقریبا همه آنان از یک موضوع رنج میبرندو یا در زمان دیکتاتوریهای خون آشام هم همه مردم یک نوع ناراحتی دارند. از دست دادن آزادی در زمان دیکتاتور فرار  گرانی ناراحتی های خانوادگی  کشت و کشتارهای بی حد و سرانجام کشتن و یا سوزاندن دیکتاتورها.

هانری و سربازانش در برابر گرسنگی و ناراحتی ها دیگر همچنان سعی میکردند که مقاومت کنند. جنگ و  ویرانی و کشته شدن افراد ضربه هایی هولناک به دیگران میزد. سرپرست خانواده هایی از بین میرفت و فشار بیشتری روی دیگران به جای میگذاشت. مردم در بیچارگی بیشتر و با مشگلات بیشتری دست و پنجه نرم میکردند. اکنون مردم میبایست در برابر گرسنگی و مرگ و وحشیگریهای دیگر هم مقاومت نمایند. مردان هانری در آن مخروبه پنهان شده بودند تا روزنه امیدی پیدا شود. همه چیز در آن ماتمکده خاموش و سرد بود.

بعضی ها فکر میکردند که گناه از هانری است که آنان را به آن روز انداخته است ولی در حقیقت آنان چوب بیدادگری فردی را میخوردند که از هیچ به آن مقام شامخ رسیده بود و میرفت تا ادعای خدایی هم بکند. و مثل تمام دیکتاتورهای پیش از خودش خود را ابدی و جاوید بداند و فکر کند که برای همیشه میتواند بر مردم با کمال خشونت و وحشیگریها ظلم و جور روا دارد. مردمی که ظاهرا گول خورده و هیتلر توانسته بود از راه دمکراتیک قدرت را بدست بگیرد و با کلامهای افسونگرانه اش مردم را گول بزند و بقولی خدعه کند نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر نظیر بقیه دیکتاتورهای پیشین اول حرف از عدالت و دوستی میزنند و همچون که سوار خر مراد شدند دیگر دنیا و مافیا را قبول ندارند و خودشان را ولی و وصی مردم میپندارند در صورتیکه بین همان مردم بسیار چه بسیار کسانی که صدها بهتر و بیشتر از دیکتاتور معلومات دارند ولی دیکتاتور توانسته است که با حقه و فساد مردم را خر کند و سوارشان بشود و دیگر پایین نیاید الی به مرگ. میگویند اگر دیکتاتوری به قدرت رسید مثل این است که کسی سوار اسب شده باشد و نخواهد از اسب که همان دیکتاتوری بر مردم است پایین بیاید  مگر اینکه مردم او را به زور پایین بکشد و یا اورا سواربر اسب بکشند و یا اسب را بکشند ( که منظور همان قدرت اقتصادی و نظامی است که او دارد) تا او به پایین بیفتد.

فعلا مردم چوب بیدادگری کسی را میخوردند که از هیچ یا هچ به همه چیز رسیده بود کارگر ساده ای که هیچ کس به او محل نمیگذاشت اکنون دیکتاتور بزرگی شده بود. یکی از سربازان هانری در حالیکه دوپایش بزحمت اورا میکشیدند با هیکلی مرتعش و لرزان نزدیک به هانری شد و دست لرزانش را به زحمت بالا برد و به لبه کلاهش رسانید و درحقیقت با اراده ای قوی دست رنجورش را به بالا کشانید و ادای احترام مثلا نظامی کرد. که از روی صمیمیتی تمام و قلبی بود  هانری با عجله جلو جست و هیکل مردک مفلوک را که در حال سقوط کامل بود با دو دست بغل کرد  و نگذاشت که وی بر روی زمین درغلطد.  اورا ملایم به زمین نزدیک کرد او بیشتر به یک مرده متحرک شبیه بود تا به یک آدم. بیماری و گرسنگی مردم را بستوه آورده بود. گرانی بیداد میکرد و ظلم و جور همه جا رواج داشت. در موقع ناراحتی تنازع بقا همه را بی دادگر و ظالم میکند و هر کسی سعی میکند که گلیم خود را از آب بدر کشد و کاری ندارد که چند نفر ممکن است در این راه بدر کشیدن گلیم او هلاک شوند. آن دوستی ها و خوبی های زمان صلح و صفا از بین میرود و مردم با خودشان هم خشن تر و وحشی تر میشوند. دوستان نزدیک تبدیل به دشمنان خونی میشوند وبرای حفظ خودشان دیگران را دم گلوله های توپ میفرستند.  شاید اگر این صحنه را هیتلر میدید و یاد بیکاری و گرسنگی خودش میافتاد و از این  منظره تحت تاثیر قرار میگرفت شاید از تخت خود خواهی و تمامیت خواهی  وغرور مخصوص همه دیکتاتور ها به پایین میخزید و با افراد دیگر راحت تر زندگی میکرد. شاید فراموشی که حالا به هیتلر و دیگر دیکتاتور ها مسلط شده بود با دیدن این منظره های دردناک از بین میرفت و خوی انسانی شاید دوباره به آنان باز میگشت.

شاید هم هیتلر مثل اغلت دیگر دیکتاتور ها نمیتوانست درک کند که او بایست انسانی فکر کند و برای اینکه به قدرت بیشتری برسد نبایست که حاضر شود مردم اینطور زجر بکشند. ولی او مثل کوری در تاریکی ها بود نه میدید و نه میخواست که ببیند. حتی اگر چراغهایی سر راهش روشن میکردند او دیگر توانایی دیدن را نداشت. تاریکی نادانی همه جا را داشت فرا میگرفت. سربازان گرسنه و خسته میخواستند که مخروبه را ترک کنند ولی دیگر قدرت نداشتند مدتها بود که آنان آنجا خزیده بودند و حالا توانایی های خود را هم از دست داده بودند زیرا آتش قدرت جنگی هیتلری داشت آنان را کم کم میسوزانید و تبدیل به خاکستر میکرد. گرسنگی و بیماری هم توان آنان را میگرفت و دیگر طاقتی برایشان باقی نگذاشته بود.

افراد هانری با هزار زحمت آن شب را هم با دلداریهای او به بامداد رسانیدند و صبحگاهان مقدار کمی خوراکی برای آنان آوردند. آذوقه ای مختصر برای اینکه از بین نروند. همه سربازانی که برای تهیه آذوقه رفته بودند برنگشته بودند. زیرا برخی از آنان درگیر شده و آتش جنگ نفرت انگیز آنان را خاکستر کرده بود. آری فرار در جلوی دشمن گرچه مرگ نیست  ولی یک زندگی بدتر و دردناک تر از مرگ با افتخار میباشد یعنی با کنده های زانو راه رفتن و زندگی کردن در حالت بدبختی و فلاکت است که مرگ با افتخار برای دیگران وبرای میهن به آن خیلی ترجیح دارد.

دفاع یک شیر در برابر یک فیل مست چه نتیجه ای برای شیر میتواند داشته باشد  جز مرگ  باری در برابر فیلی مست وخطرناک  و سرکش یک شیر چه توانایی میتواند داشته باشد. پس باید فرار کند و یک راه زرنگی در حالیکه انسان امید به پیروزی ندارد فرار است  یک راه لوطی گری فرار است.  سربازان تنها به دلداری هانری دلخوش کرده بودند و اغلب آنان بیشتر به مردگانی متحرک میماندند تا به سربازانی جنگی.  آنان در کف زیر زمین مخروبه بی حال دراز کش بودند و گویی که منتظر راه نجات یا مرگی بودند که از راه برسد.

سرهنگ کارل اتو به مناسبت فداکاریهایش   شجاعت هایش و همیچنین مدیریت خوبش در نزدیکی های افتخاری بیشتر بود که به درجه بالاتری نایل آید و تیمسار شود او بسرعت با افراد محدودش  توانسته بود نظم را در بیشتر خیابانها برقرارکند و او داشت تمام جلسه های سری سربازان متفرق و پارتیزانها را جستجو میکرد که در شبهای تاریک با استفاده از تاریکی برای مقاومت در برابر آلمانها نقشه میکشیدند و اجرا میکردند. او میخواست که به تمام سوراخ سنبه ها و بیغوله های شهر هم دسترسی داشته باشد تا بتواند نظمی بهتر را اجرا کند.

هم هانری و هم سرهنگ آلمانی کارل اتو هر دو افسران لایقی بودند. سرهنگ بسیار بی باک و جسور بود وشاید حتی سرتیپ فرمانده هم از او میترسید که مبادا جایش را اشغال کند. قدمهای افراد او بسیار تند و چابک و وحشیانه بود آنان با سرعت زیادی میخواستند که همه جا ها را بررسی کنند و شهر را امن نمایند. پس از مدتی سر و کله آنان در آستانه خانه مخروبه نیز پیدا شد.  که محل تشکیل جلسات سری افراد هانری بود. همانجایی که سربازان با کمک پارتیزانهای فرانسوی با هم تبادل فکر میکردند و نقشه هایی هم طراحی و اجرا مینمودند. حالا علاوه بر ناراحتی های قبلی یک ناراحتی جدید هم داشت برای سربازان وافراد هانری نمودار میگشت.  درب زیر زمین بسته بود سرهنگ به عقب رفت  و با لگدی محکم درب را باز نمود. سرهنگ زیاد دوست نداشت که خشونت کند ولی میدانست که تیمسار میخواهد از او بهانه ای بدست آورده و شاید نابودش سازد. تیمسار هیچوقت به سرهنگ اجازه نداده بود که در باره خواهرش زیاد کنجکاوی نماید. سرهنگ خوب میدانست که در بین افرادش چند نفری و یا شاید تنها یک نفر هم باشد که حداقل دارد برای او برای فرمانده جاسوسی میکند و با اندک بهانه ای برای او تیمسار پاپوش درست خواهدکرد. مثلا اگر او امشب بدون نتیجه باز میگشت و نمیتوانست آن گروه را دستگیر و یا فراری کند بدون شک تیمسار برایش یک آش خوب میپخت که در رویش یک وجب روغن سیر داغ باشد.

او میدانست که نبایست ایرادی به فرمانده بدهد. سرهنگ حس کرد که یکی از افراد زیر دست او دارد تلاشی میکند که کارها خراب و برای سرهنگ بد شود. سرهنگ به سرعت به خرابکاری و بهانه تراشی وی پی برد و دانست که او دارد مدارک جمع میکند تا او را باصطلاح محکوم نماید. وی با لحنی بسیار تند به سرهنگ صحبت کردو ایرادی ناسزاوار گرفت. سرهنگ که خیلی با هوش و سریع بود به عقب جست زیرا دانست که فرد مذکور میخواهد بقول معروف سر او را به باد بدهد و داشت عملا خرابکاری میکرد که دشمنان متوجه شده و آنان را به رگبارهای مرگبارشان ببندند.  تیمسار میخواست که کلک سرهنگ را بکند هم از احترام و شخصیت او میترسید که خیلی بهتر از او میتواند مدیریت کند و افراد او را بسیار دوست داشتند و هم میدانست که اگر به اختلاف او با کلارا پی ببرد باحتمال خونسرد نخواهد بود و برایش دردسر سازی خواهد کرد. اینجا میدان جنگ است یا بکش یا کشته شو. فردی که میخواست کارها را بر علیه سرهنگ خرابکاری کند یکی از مامورین مزدور و نزدیک به تیمسار بود و تیمسار او را با وعده هایی فریبنده همراه سرهنگ کرده بود. در این هنگام صدای مثل صدای رعد در زیر زمین پیچید. آنهایی که در انتهای آن سالن بزرگ بودند خیلی وقت بود که متوجه خطر شده بودند. فرد مذکور میخواست چیزی به سرهنگ ببندد که سرهنگ را از بین ببرد و تلاش او هم همین بود که هرطوری هست کاری کند و مدرکی جور نماید که تیمسار راحت بتواند از شر سرهنگ راحت شود. صدایی که مثل رعد بود همان صدای سرهنگ بود که متوجه شد که فرد مذکور قصد خیانت دارد تا اورا درگیر کندو یا تعدار زیادی از سربازان بی جهت کشته و زخمی شوند. این سرهنگ بود که صدای چون رعدش را رها کرده بود. سرهنگ بود که فریاد میکشید فریادی حاکی از خشم نفرت که داشت گلویش را میدرید و پاره میکرد. شریانهای گردنش به وضعی دلخراش و وحشتناک بزرگتر شده بودند و سرخی خاصی داشتند چهره اش کاملا از فرط تیرگی و قرمزی به کبودی میزد با چشمانی مملو از خشم و کینه ونفرت اسلحه در دست نزد فرد به سرعت رفت تا اونتواند از سلاحش استفاده کند و اسلحه را زیر گلویش نهاد و آتش کرد. آن نظامی که از فرس هراس و سرعت سرهنگ مثل مجسمه ای خشگ شده بود قدرت دفاعی اش را از دست داده بود و حمله برق آسای سرهنگ او را کاملا غافلگیر کرده بود.

خون بسرعت از محل گلوله فواره زد  و هیکل لاغر اندام نظامی  بروی خاک در زیر زمین سقوط کرد و  سرهنگ اشتباه نکرده بود نظامی مذکور قصد شورش و خرابکاری داشت و نظرش دلسوزی نبود او میخواست که سرهنگ را باحتمال عصبی کند و بعد بر رویش آتش بگشاید.  سربازان وفا دار به سرهنگ فورا به جستجوی جیب هایش پرداختند و در جیب های وی مدارکی پیدا کردند که نبایست همراه با یک نظامی آنهم در موقع حمله به فرانسویان باشد.

با اینکه خشم و جنون نزدیک بود که سرهنگ جوان آلمانی را از پای در آورد ولی او با دیدن آنهمه دلیل و مدرک براحتی میتوانست که کارش را توجیه کند و هیچ خطری برایش دیگر وجود نداشت. گرچه سرهنگ هم مثل بسیاری از افسران تحصیکرده و جوان گول نطقهای آتشین هیتلری را خورده بود و اکنون فکر میکرد که پیشوای آلمان مردی برازنده و مهم است  و بدین ترتیب هدف او هم مثل بسیاری دیگر از آلمانی ها پیروزی پیشوا و بزرگی آلمان سرزمین مادریشان یا پدریشان بود. نظامیان زیاد در سیاست وارد نیستند و بیشتر دستورات بالاتر ها را اجرا میکنند. 

متاسفانه برای سرهنگ و به نفع فرانسویان فریادهای سرهنگ و شلیک گلوله مردان در زیر زمین را کاملا آماده نموده بود تا غافلگیر نشوند. گلوله ای هم که سرهنگ مجبور به شلیک آن شده بود و در آن بحران از نظر فرانسویان بسیار به موقع زنگ خطر را برایشان زده بود و به نظر آنان کاملا ناشیانه بود و سرهنگ میبایست مثلا با کارد نظامی را میکشت نه با اسلحه گرم بهرحال آنان اکنون بسیار به موقع متوجه خطر شده بودند و براحتی میتوانستند از آنجا با سرگرم کردن آلمانها بگریزند.  سربازان و پارتیزانهای فرانسوی که اکنون موقعیت خوبی برای دفاع و جنگ داشتند همه نیروی خود را آزاد کرده بود ند تا با مرگی شرافتمندانه برای  میهن خود جانبازی کنند. آنان دیگر انسانهای معمولی و ساده ای نبودند آنان مثل دیوانه گانی بودند که میخواستند خود را نابود کنند و از هیچ چیزیی وحشت نداشتند و برای همین هم حمله های آنان دیوانه وار و غیر قابل بررسی بود سربازان جوان آلمانی هم مبهوت شده و گیج بودند که چه کنند این کارها آنقدر با سرعت انجام شد که عقل را از کف آلمانها ربوده بود.

آنان با هجوم ناگهانی خود به آلمانیها کاملا شرایط با به نفع خودکرده بودند. شکست و مرگ آنان را به سرحد جنون رسانیده بود با چنگ و دندان و با اسلحه های سرد و گرم حمله را شروع کرده بودند. مثل حیوانان قوی پنجه حمله میکردند و هیچ ترسی و ملاحظه ای نمیکردند. آنان به استقبال مرگ میرفتند زیرا از زندگی در مخروبه ها هم مستاصل شده بودند.

 

چه دندانهای خونبار و وحشتناکی داشتند. فک های قوی آنان داشت گوشتهای سربازان آلمانی را مثل برگ که از شاخه جدا میشود میکند. ولی مسلم است که اسلحه های آلمان ها از چنگ و دندانهایشان واسلحه نا منظمشان قوی تر و بهتر بود. آنان از چندین لحظه بهت و گیجی آلمانها حداکثر استفاده را کردند و به بسیاری از همکاران و هم فکران خود اجازه دادند تا فرار بکنند و خودشان را قربانی دوستانشان کردند.

سرهنگ فورا به اوضاع مسلط شد و نعره کشید آتش سربازان و افراد فورا بخود آمده و دستورات سرهنگ را اجزا نمودند.

همه جنگها و همه دیوانه گی ها دیکتاتور ها بهم شبیه هستند همانطوریکه افراد انسان بهم شبیه هستند و بدبختی ها و خوشبختی هایشان به هم شبیه میباشد. تاریخ مرتب در حال تکرار است  منتهی افراد بشر آنقدر نادان تشریف دارند که این تکرارها را متوجه نمیشوند و عقل ناقص آنان از درک این واقعیت ها متاسفانه عاجز است. همه دیکتاتورهای تاریخ به نوعی به بدتری وضعی کشته شده اند ولی باز دیکتاتورهای تازه کار از اینها عبرت  نمیگیرند و خوی حیوانی دیکتاتوری و ابله بودنشان بر عقل آنان مچربد و بیجهت خود و دیگران را نابود میکند و بجای گرفتن درس از تاریخ همان اشتباهات را تکرار میکنند و جنون دیوانه گی دیکتاتوری دامان گیرشان میگردد. آمین

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!