برخورد تمدنها و گیجی و آوارگی جوانان ایرانی

برخورد تمدنها و گیجی و آوارگی جوانان ایرانی

مازیار میگفت هنگامیکه در زمان شاه من مجبور بودم برای تحصیل به اتریش بروم با یک شوک و یا گیجی بی سابقه ای برخورد نمودم. من از یک خانواده مذهبی بودم پدرم و مادرم به من یاد داده بودند که از سن هفت سالگی نماز بخوانم و نماز هایم هم نمیبایست قضا بشود یعنی بایست به موقع و سر ساعت شرعی خوانده شوند نه یک ذره دیرتر و نه یک ذره زودتر. من فکر میکردم که آنانی که مومن و مسلمان هستند بسیار با اخلاق و مهربان و حالتی پدرانه و یا برادرانه نسبت بهم دارند. پدر و مادر من عمیقا مذهبی بودند و ایمانی سخت و بسیار سفت به اسلام داشتند. این ایمان ظاهری و برای کسب منافع مادی و یا جانماز آبکشی نبود بلکه واقعا اسلام و امامان و پیامبر را میپرستیدند و در موقع عاشورا و تاسوعا پدر من واقعا اشگ میریخت و گریه میکرد و بر مظلومیت امام حسین دل میسوزانید. با وجود اینکه هم پدرم و هم مادرم فارغ تحصیل دانشسراهای عالی بودند.

این ریشه سخت و محکم مذهبی در آنان بود و بمن هم منتقل شده بود. متاسفانه در آن سالهای بعد از تمام کردن دبیرستان برای خیلی از دانش آموزان متوسط امکان اینکه بتوانند در رشته های دلخواهشان ادامه تحصیل در دانشگاه بدهند نبود.  تعداد پذیرفته شدگان دانشگاه ها بسیار کم بود و امتحان حذفی به شاگران و دانش آموزان متوسط خوب و یا حتی خوب اجازه ورود به رشته های خوب و مورد علاقه دانش آموزان را نمیداد. شاید دانش آموزان خیلی با هوش و خیلی عالی با داشتن امکانات خوب مادی و فارغ تحصیل شده از مدارس درجه یک و ملی مثل هدف البرز و غیره خیلی راحت تر میتوانستند به رشته های مورد علاقه شان راه پیدا کنند این بود که هم پدرم وهم مادری با ادامه تحصیل من در ایران در رشته ادبیات پارسی که قبول شده بودم مخالف بودند و میگفتند که این رشته آینده ای ندارد و همیشه در کم پولی و مشگلات ناشی از آن بسر خواهی برد. بیا و به خارج برو و در آنجا ادامه تحصیل در رشته دلخواهت بده که پزشگی است.

پدر و مادرم بعد از مثلا تحقیق گفتند که انگلستان خیلی گران است بهتر است که به اتریش بروی که ارزان تر است و امکان اینکه ما بتوانیم برایت ماهیانه ای بفرسیتم بهتر است.  پدر و مادر من هر دو مثلا کارمند دولت بودند و درآمدی آنچنانی نداشتند. آنان با زحمت یک خانه کوچک تهیه کرده بودند و بعد از سالها زندگی توانسته بودند که فرشهای بافت کاشان بخرند و خانه را برای ما بخصوص برای خواهرانم آبرومند بسازند شاید بتوانند خواستگار خوبی برایشان پیدا کنند. و بقول مادرم اگر داماد آینده چشمش به آب و علف بیفتد بهتر و زود تر تصمیم به ازدواج خواهد گرفت. البته منظور مادرم همانا فرشهای کاشان نو  ما بود و وسایلی که از نقره ساخته شده بود و مبلمان خوبی که آنان تهیه کرده بودند که بقول خودشان بتوانند دختران دم بختشان را آب کنند.

و حالا میخواستند من را هم به اروپا بفرستند تا مثلا پزشگ بشوم و بتوانم به آبروی آنان بیفزایم و هر دختری را که بخواهم بتوانم خواستگاری کنم. پدرم و مادرم میگفتند اگر بتوانی دکتر پزشگ بشوی هر دختری با کمال میل زنت خواهد شد و پدر مادران منتظر اند که دهان تر کنیم و دخترشان را دو دستی بتو خواهند داد. بهر حال من از یک خانواده متوسط بودم و تربیت شدید مذهبی مدرن هم داشتم. پدرم و مادرم دوست نداشتند که مردم در عاشورا قمه بزنند و خودشان را خونین و مالین کنند و یا سینه زنی کنند و عربده جویی نمایند بلکه آنان میخواستند که روشی بسیار ملایم تر نسبت به عزاداری برای امام حسین جا بیفتد که از کارهای مثلا وحشی گری مثل قمه زنی  زنجیر زنی و قفل زنی که بسیار بی مورد و نکوهیده بود جلوگیری شودو بجای آن دوستی و مهربانی و اخلاق از حضرت امام سر مشق گرفته شود و یا شجاعت و شهامت وی. بدین تریتب نه پدرم و نه مادرم هیچ کدام دنبال درآمدی ها غیر مشروع و یا سرسام آور نبودند و بهمان بقول خودشان آب باریکه دایمی قناعت میکردند. آنان هر کدام حقوق نسبتا خوبی از صندوق دولت میگرفتند که این درآمد برای یک زندگی متوسط خوب در تهران آن روز کافی بود. ولی حالا یک خرج مهم و زیاد هم به آنان اضافه میشد میبایست برای من ماهی حداقل هفتصد تومان آن روز بفرستند. با توجه به اینکه در آمد هر دوی آنان به دو هزار تومان پنجاه پنج سال پیش نمیرسید و آنان دو دختر دم بخت هم داشتند. دادن هفتصد تومان بمن خیلی برایشان مشگل بود. برای مثال یک چلوکباب خوب آنطور که من یادم میآید حدود دوازده ریال بود. و بلیط اتوبوس دهشاهی و یا یک ریالی بود و تاکسی ها یک تومان میگرفتند و بهر کجا میخواستی با یک مسافر میرفتند. یادم میآید که ماهی شمال آزاد را یک تومان در کامیونها در زمان دکتر مصدق میفروختند و انگور خوب کیلویی یک ریال و یا یک ریال و نیم بود. میگفتند که دهشاهی پول زیادی است و با آن یک سیخ جگر میشد خرید و فروشنده میگفت که دهشاهی را بده که رویش یک شیر خوابیده است. و هنوز پنج شاهی یا بیست پنج شاهی هم در جریان بود.

من با یک اتوبوس که تقریبا مملو از دانش آموزان ایرانی بود که میخواستند به اروپا و یا ترکیه بروند و ادامه تحصیل بدهند. در آنوقت دانشگاههای اروپا پولی بود و هزینه تحصیلی سنگینی دانشگاهها از دانشجویان میخواستند. من با خودم پانصد دلار تراول چک برده بودم که برای همین پول پدرم مجبور شده بود که از کسی قرض هزار تومانی بیست تومان در ماه بکند و بقیه اش را هم با گرو گذاشتن یکی از فرشهای کاشان که تازه قسطی از شرکت فرش خریده بود در بانک کار گشایی تهیه کرده و بمن داده بود تا خرج پنج ماهم را در اروپا داشته باشم. اتریش به من پذیرش نداد و ناچار به آلمان رفتم در مونیخ در ایستگاه ترن پیاده شدم و چون شب و دیر وقت بود گفتم صبر میکنم تا صبح زود دنبال اتاق بروم و بعد هم به دانشگاه مونیخ بروم و ادامه تحصیل بدهم. من با یک دنیا امید به آلمان آمده بودم و فکر میکردم که آنها بسیار با ما که پدرم میگفت هم نژاد هستیم مهربان خواهند بود.ولی همان شب عکس گفته های پدرم که دوستدار آلمانی ها و اتریشی ها و با آنان مراودهی هم داشت بمن ثابت شد. پلیس و ماموران ایستگاه راه آهن بسیار خشن و بی ادب بودند موقعی که من در روی صندلی نشسته بودم و کمی پرت میزدم یک پلیس و یا مامور نگهبانی آمد و با نهایت خشونت یقه پالتو مرا کشید و به آلمانی گفت نخواب من که در حال نشستن چرت میزدم بقول معروف چرتم پاره شد. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که مامور دیگری آمد و گفت بلند شو و برو و یقه پالتویم را کشید.

من هیجده ساله که با آنهمه شور و شوق به اروپا آمده بودم تا مثلا ترقی علمی کنم حالا با یک مشت آدمهای خشن و پست و بی ادب روبرو میشدم که وجود نشسته مرا هم نمیتوانستند تحمل کنند. اشگ در چشمان من حلقه زده بود و دلم میخواست سوار ترن بشوم و به تهران برگردم. ولی باز به امید آینده و تحصیل به خودم فشار آوردم و دندان روی جگر گذاشتم و بی حرمتی و خشونت مامور را ندیده گرفتم. برای اینکه از چنگ این مامورین خلاص شوم به خارج از ایستگاه راه آهن رفتم و در خیابانها تا صبح روز بعدپرسه زدم گرچه برایم جالب بود که اکنون میتوانم آنچه را که در کتاب خوانده ام بشنوم. ( در آن زمان ضبط صوت و یاد گیری به طریق سمعی وبصری وجود نداشت و تنها راه یاد گیری خواندن کتاب و حل تمرین ها و نوشتن و خواندن و یاد گیری دستور زبان و یا گرامر بود که آنها را هم من خوب یاد گرفته بودم)

گرچه شبی سخت بود ولی جالب هم بودم میتوانستم با آلمانها صحبت کنم واز ایشان مثلا بپرسم که چطور میتوانم به ایستگاه راه آهن برگردم و این کار را من چند بار پرسیدم و آلمانها هم با مهربانی برای توضیح میدادند که راست برو بعد دست چپ بپیچ و…و این اولین مکالمه من با آلمانی هابود.

بعد با خواندن آگهی ها در روزنامه برای کرایه یک اتاق شال وکلاه کردم. اولین اتاقی که پیدا کردم و زنگ در خانه را زدم خانم بسیار مسنی در را باز کرد و همین که دید خارجی هستم با شدت در رابست بطوریکه نزدیک بود در با بینی ام برخورد کند و با فریاد خشنی گفت نیکس یعنی هیچ و یا هچ؟

با افسردگی و سر افکندگی از این همه بی ادبی و بی احترام سراغ چند اتاق دیگر هم رفتم. همه آنان همین جواب را دادند و یا آنان که میخواستند محترمانه رفتار کنند میگفتند که اتاق اجاره رفته است. نزدیکی های عصر بود که گرسنه و تشنه در گوشه ای نشسته بودم که یک نفر از هم میهنان آذری جلو آمد وگفت غریبی گفتم بلی و دنبال اتاق میگردم. گفت به خارجی ها سخت اتاق اجاره میدهند و تنها اتاقهایی را میتوانی اجاره کنی که آلمانی ها اجاره نمیکنند خیلی از شهر دورند و خیلی هم کهنه و بد هستند شاید بتوانی از آن اتاقهای یکی را اجاره کنی ولی خوب خیلی مشگل است و خوب گرم نمیشوند و فاصله زیادی هم با شهر مونیخ و دانشگاه دارند بعد هم مرا به یک رستوران ارزان قیمت راهنمایی کرد که نصف یک مرغ را دو مارک میفروختند البته یک مرغ خوشمزه بریان. غذا در رستوانهای معمولی آلمانی مونیخ در آن زمان حدود یک مارک و نیم و دو مارک بود. ود در دانشگاه ها که منزا داشتند یا سالن غذا خوری غذا بهایش زیر یک مارک بود.

این فکر کنم در زمانی بودکه فرح دیبا هم در فرانسه دانشجو بود و میبایست شاید کم و بیش با مشگلاتی نظیر ما در گیر بوده باشد و شاید هم نه زیرا اروپایی ها به دختران دانشجوی ایرانی بیشتر خوشبین بودند و اعتماد بیشتری نسبت به آنان داشتند. بهرحال هموطن آذری گفت ولی فعلا بهتر است که به یک پانسیون بروی که میتوانی یک اتاق را با چهار مارک در شب اجاره کنی تا راهی دیگر پیداکنی.

بعد از مدتی من تازه متوجه شدم که آنان از ما خوششان نمیآید و با نهایت قساوت و بی انصافی با ما برخورد میکنند. بعد هم دیدم که با هم رابطه های جنسی بدون ازدواج دارند و پسر و دختر با هم زندگی مشترک دارند بدون اینکه با هم ازدواج کرده باشند آنان در خیابانها همدیگر راماچهای طولانی و از لب لوچه میکنند که برای ما یک تابو و یک کار بسیار زشت بود. ما معمولا خواهر  مادر و عمه خاله خود را میبوسیم نه هر دختر بیگانه ای را. با خودم فکر میکردم که همه این زنان و مردان و دختران و پسران بایست خراب و یا چیزی نظیر یک فاحشه باشند. زیرا تمامی اینکارها با معیار فرهنگی و تمدنی ما بد و زشت بود.

یادیم میآمد که یک دختر که به او بابا رجوی نیم وجبی میگفتند روزی در کوچه پس کوچه باریک و تاریکی به یک پسر ماچی گویا طولانی داده بود و این موضوع به گوش برادر و پدرش هم رسید  پدر و برادر آنقدر دخترک بینوا را برای یک ماچ کتک زده و او را آش لاش کرده بودند که دخترک میگفت که گه بخورد اگه دیگه کسی اورا بتواند ماچ موچ کند. حالا این دختران آلمان بدون هیچ ترسی در خیابانها می ایستادند و همدیگر را موچ وماچ های بسیار طولانی میکردند.

در رستورانها دختران و پسران سر میز غذا همدیگر را بشدت میبوسیدند و هیچ کس هم به آنان کاری نداشت. با این اوضاع و کم پولی دیدم که ماندن شاید بیشتر از شش ماه برایم زجر آور باشد. زیرا از سیصد پنجاه مارکی را که برایم خواهند فرستاد بایست تنها دویست مارک آنرا اجازه پانسیون بدهم زیرا اتاق بمن اجاره نخواهند داد و من بایست در پانیسون که چیزی نظیر مهمانخانه و یا هتل های ارزان قیمت است زندگی کنم و صدپنجاه مارک بقیه را بایست به دانشگاه وکتاب و وسایل درسی بدهم و بدین ترتیب زندگی امکان پذیر نخواهد بود.

من سعی داشتم اقلا زبان را خوب یاد بگیرم و به ایران برگردم. این بود که تلاش داشتم که با آلمانها دوست بشوم و با ایشان مکالمه کنم. دخترها خیلی آسان دوست میشدند ولی چون راه برخورد درست آلمانی را من بلد نبودم خیلی زودهم مرا ترک میکردند. مثلا من بلد نبودم که با آنان خوب عشقبازی کنم و یا میخواستم که با من ازدواج کنند. من تنها معیار ایرانی مذهبی خودمان را بلد بودم و آنان توقع هایی دیگر داشتند. من حتی بلد نبودم که آنان را عاشقانه ببوسم و بوسه هایی که من میدانستم در حد یک بوسه معمولی دوستانه بود و آنان متوجه نمیشدند که من از سرزمینی دیگر با معیارهایی دیگر هستم.

نفوذ دین و مذهب در ما شدید است و گروهی واقعا و بدون هیچ دوز و کلکی ایمان به خدا و اسلام دارند و این در خون آنان رفته است. آنان امامان شیعه را میپرستند حتی اگر هیچ اطلاع مستندی از آنان ندارند. آنان شنیده اند و دیده اند که حسین علیه سلام سالار شهیدان و سید آنان است و همه زندگی او پراز زیبایی و شجاعت و انسان دوستی و ایران دوستی بوده است همسرش دختر پادشاه ایرانی بوده است و به دست مسلمانانی شهید شده که دروغگو دزد و هیز بوده اند. این باور در گوشت و خون و پوست مردم نفوذ کرده است. حالا کسانی که میخواهند ثابت کنند که حضرت حسین ایرانیان را دوست نداشت و آنان را دشمن خود میدانسته راهی دراز در پیش دارند.

همانطوریکه من بعد از سالها تازه متوجه شدم که آلمانها از یک روش و راه و فرهنگ و تمدن دیگری پیروی میکنند و همه آنان فاحشه بدکاره و خراب نیستند. و اینکه یک ورقه بنام ورقه ازدواج در دست دارند به معنی این نیست که آنان بدکاره اند . آنان بدون داشتن همین ورقه و کاغذ ازدواج بهم وفادارند و سر هم کلاه نمیگذارند و بهمه خیانت نمیکنند در صورتیکه ممکن است که ما با داشتن سند ازدواج بهم خیانت هم بکنیم.

مردم ایران به روش تقلید و بدون مطالعه وسیع و تفکر عمیق مسلمان شده اند. ( البته نه همه آنان) میگویند یکبار به زور شمشیر عربان مسلمان سنی شده اند و یکبار هم به ضرت و زور شمشیر صفویان. این همه خلوص و ایمان ریشه دار در این ملت هست. حالا یک عده میخواهند این ریشه را بکنند. در حالیکه حتی در کشوری مثل آمریکا و یا اروپا هم ریشه دین با خرافات و بی خرافات عمقی بسیار دارد.

همه فلاسفه و همه دانشمندان و همه حتی پیامبران نتوانسته از راه عقلی و فیزیکی خدا را ثابت کنند و یا ثابت نکنند. علم ما و فکر ما محدود است و نمیتوانیم فعلا این مشگل و سایر مشگلات را حل بکنیم. بهتر است فعلا با داشتن معلومات ناقص بهمان تساهل روی آوریم و اجازه بدهیم هرکس هر طور میخواهد برداشت کند و باوری داشته باشد.

چطور شما میخواهید پاسخ سوالاتی نظیر چرا ما زندگی میکنیم و چرا بوجود آمده ایم و چرا بایست نیست و نابود شویم بدهید؟

دین به آنان پاسخ داده و برایشان حوریان بهشتی باکره و غلمانانی با قسمتی سخت در جلویشان در نظر گرفته و مردم این باورهای خیالی و زیبا را قبول دارند و به آنان عشق میورزند. عده ای که هیچ اعتقادی به دین و خدا و پیامبرانش ندارند و در خفا همه را هیچ و دروغ میپندارند باز در ظاهر لباسهای آیت الله  هی میپوشند ومردم را به بهشت پراز حوریان و غملمانان و جویهای شیر وعسل وعده وعید میدهند؟

آیت الله هایی که اکنون شاید بیشتر از شاه هرکدامشان ذخیره های ارزی دارند و میلیاردها دلار و یورو بنامهایشان در سویس و دیگر کشورها خوابیده است که هم آخرت و بهشت را خواهند خرید وهم دنیا و حوریان زمینی را تصاحب خواهند نمود. و دیگران دارند آب در هاون میکوبند تا سفت شود.

مشگل ما مشگل تفکر و دانش است ما بایست توانایی فکر کردن مستقل و مطالعه مستقل و پیشرفت علم و داشن را بمردم بیاموزیم و نفی دین و خدا دردی دوا نخواهد کرد. مردم ما احتیاج به دانشگاه و دانش دارند تا آواره شرق و غرب شمال و جنوب نشوند. آنان کار تحصیل  بیمه خوب  مسکن درآمد مکفی و علم دانش میخواهند. همه میدانید که ثابت کردن و یا ثابت نکردن خدا از عهده دانش و عقل ما خارج است . و این تنها یک بارو است که هم میتواند سازنده باشد اگر در آن مهر و دوستی  برابری و برادری باشدو هم میتواند مخرب اگر نفرت دشمنی کینه و حسد و دزد و هیزی و شهوت رانی به آن چاشنیی شده باشد. به عبارت دیگر هم میتوان از دین و خدا بهره مثبت گرفت و در راه سازندگی و بهتر شدن زندگی از آن فعلا استفاده کرد و هم میتواند آن را بصورت یک بمب مخرب در خدمت آدمکشی و دزدی و جنایت و هیزی و فساد سو استفاده فرمود.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!