فرار از تاریکی ها ( قسمت بیست ششم) سو استفاده از ملیت و دین برای غارت و هیزی…

فرار از تاریکی ها ( قسمت بیست ششم) سو استفاده از ملیت و دین برای غارت و هیزی…

در این قسمت قبل از نوشتن میبایست توضیحاتی را هم اضافه کنم. اول اینکه پسر بچه در یک خانواده بسیار مذهبی میزیسته و هر نوع هوس و احساس جنسی برایش یک گناه محسوب میشده واز این جهت از عشقبازیهای که در کتاب شرح میدهد با نظر بد نگاه میکرده و آنان را مستوجب عذاب میدانسته. بعد هم میدیده که حسادت و تمامیت خواهی و ظلم و فشار از همان دوره کودکی را میدیده و مثلا مادرش را که معلم بوده است روزی گریان میبیند. از او علت گریه مادرش را میپرسد مادر که شاید چهل ساله است و حدود بیست سال معلمی کرده میگوید خانم رکنی که یک دختر بیست ساله تازه معلم شده است به بچه گفته اگر مرا اذیت کنید میرویم تا خانم … بیاید. او پیرزنی است که امل بوده و لباسهای کهنه قدیمی میپوشد. و بدین ترتیب خودش را از معلمی که با همان مداری و شاید هم بیشتر تدریس کرده است بالاتر میبیند و بچه ها را علیه او تحریک میکند. خانم رکنی با یک عقده خودبیی و خود بزرگ بینی با معلمی که به مراتب از او بیشتر میداند وبیشتر تجربه کاری دارد میخواهد سرشاخ شود و از جوانی و شاید زیبایی و شاید خوش لباسی خود مایه میگذارد. 

مثال دیگرش هم این است که خود من وقتی در آلمان دبیر بودم یکروز بچه ای گریان دیدم پرسید گابی چرا گریه میکنی گفت آقای دکتر سیلندر گفته است که شما اینقدر بدبخت شده اید که حالا یک شترسوار ایرانی بایست معلم شما باشد.

مثال دیگر مدرسه آلمانی تهران است که معلم های استخدامی دولتی خود را بر تر میدیدند و به مسولین مدرسه حالی میکردند که ما که دانشسرایی هستیم و یا کارمند رسمی دولت شاهنشاهی ایران میباشیم بمراتب بهتر از معلمانی هستیم که فارغ تحصیل لیسانس آزاد از دانشگاه تهران و یا دانشگاههای خارج هستند. آنان چون دو حقوق میگرفتند و پارتی داشتند توانسته بودند با حفظ تمامی حقوق دولتی خود بمدرسه ملی آلمانی از نظر دولت ایران وارد شوند و یک حقوق کامل ملی هم دریافت کنند. تازه به این هم قانع نبودند و میخواستند زیر آب معلمان استخدامی مدرسه را هم بزنند تا بتوانند که دوستان و فک وفامیل خود راهم به آن مدرسه بیاورند. و باصطلاح زیر و رو را بخورند.

مامورین دولتی شهرداریها دادگستری و دارایی و جاهایی که مستقما با مردم در رابطه هستند میخواهند از قانون که در اخیتار دارند حداکثر سود را ببرند و رشوه های کلان میخواهند در قدیم آنان یک کمی انصاف داشتند و مثلا کارمند دولت را مراعات میکردند و یا معلم را ارج میگذاشتند و از او توقع رشوه های کلان نداشتند ولی متاسفانه اکنون برایشان فرق نمیکند که کی به آنان مراجعه میکند باحتمال با بالا دست ها رابطه دارند و یک باند وسیع آنان را حمایت میکند برای همین بدون ترس و واهم مامورین انتظامی دادگستری شهرداریها وغیره بطور رسمی طلب رشوه های سرسام آوری میکنند و اگر ندهی و یا ندانی که چطور بدهی دمار از روزگارت در میآورند. آنان ابتدا خط سبز نشان میدهند بعد که دستت در حنا ماند رشوه های کلان میخواهند و اگر نگیرند خانه ات را خراب میکنند و چون با بالادستی ها هم رابطه دارند و باحتمال باج ها و شیتلی های را باهم میخورند است که هیچگونه هراسی هم از شکایت ندارند.

در این میانه سرکسانی کلاه میرود که مثل افسران و کارمندان دولت که میخواهند پاک باشند و رشوه نگیرند که متاسفانه آنان هم بایست با وضعی غم انگیز زندگی کنند زیرا دیگران اکنون از آنان رشوه های کلان میخواهند و چون ندارند که بدهند در گیر میشوند و چون سیستم هم با آنان که دست کج دارند نوعی وابسته گی دارد این است که زندگی برای کسانی که بخواهند سالم و پاک و بدون دزدی و هیزی زندگی کنند بسیار مشگل خواهد بود.

مشگل دیگر شیادان است که بنام با دین میخواهند مردم را غارت نمایند و متاسفانه دزدی وهیزی و فساد این بظاهر مومنان بر حساب دین نوشته میشود. و مردم را به طرف بی دینی و نفرت از دین سوق میدهند. در حالیکه مقصود تمامی ادیان خوبی و نیکی بوده ولی عملا اکنون دینها دستآویزی برای دزدی در لباس دین و غارت و دروغگویی و فتنه شده است. رهبران دینی برای خود جایگاهی چون پادشاهان میخواهند در صورتیکه مثلا حضرت مسیح یک اتاق و خانه ای نداشت و در کنار کوچه ها میخوابید یا در بیابانها با شاگردانش زندگی میکرد ولی حالا جانشینهایش در کاخ های طلا و برجهای عاج زندگی میکنند و از صدقه سر حضرت میسح میلیارد هستند همتایان مسلمانشان هم که بیشر شیوخ عرب هستند در زندگی هایی افسانه ای و هزار یک شبی در لهو و لعب بسر میبرند و با داشتن حرمسراهای قانونی و یا غیر قانونی و بااخته کردن پسران مردم برای حفاظت از آلات تناسلی زنان در بند خود بهترین شراب ها و غذا ها را کوفت زهر مار میکنند و مردم را به قناعت و گرفتن خمس و ذکات تشویق میکنند و به آنان وعده میدهند اگر در راه اسلام کشته شوند و یا بکشند به بهشت میروند و حوریان بهشتی باکره خواهند داشت که همیشه باکره باقی میمانند و با دخول آنان بی کره نمیشوند. شاید آنان در عمق و فکر خود اصلا نه بخدایی که حضرت محمد گفته اعتقادی داشته باشند و نه به اسلام و خود حضرت. دلیلش هم این است که حتی در صدر اسلام یزند و معاویه و بقیه یک زندگی پراز اشرافیت و شاهانه داشتند و بهترین وزیباترین دخترکان باکره را برای حرمسراهای خود میبردند یا به زور و یا با زرو خرید آنان.

اکنون هم گروهی از دین سواستفاده میکنند و توبره های تلا پر میکنند و گروهی هم مظلوم وار شهید همان دین میشوند تا آنان بهتر بتوانند با دین تجارت کنند. خوردن شیاد و از بین رفتن ساده دلان. آنان با تکیه به نادانی افراد میخ های قدرت خود را سفت میکوبند و با هر روشنگری و علمی هم مخالفت میکنند. زیرا میدانند که اگر اشخاص دانا بشوند برای مزخرفات آنان پشیزی هم ارزش قایل نیستند و تا دهان باز کنند مفهمند که با شیادی نابکار روبرو شده اند. و این است خلاصه کلام نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر و هچ…هیچ مجسمه هایی زیبا بود که آقای پرویز تناولی میساخت.

دین ملیت و نژاد برای عده ای منبع درآمد است و برای عده ای دیگر شهادت و کشت و کشتار وغارت میباشد؟؟

 سرباز آلمانی که اکنون بسیار خشن شده بود با قدمهای محکم نظامی وارش جلو آمد  تا به نزدیک ژنرال فرانسوی رسید دست قوی و جوانش را بالا برد و بسوی زن نشانه رفت گویا حقیقتی را درک کرده بود و میدانست که آنان میبایست مشغول عشقبازی و … میبوده باشند. با حرکتی سریع دست خود را پایین آورد و محکم روز گونه زن زد. زن جوان چرخی خورد و ناله کنان بر روی زمین نقش بربست. در حالیکه دستهایش گشاد و باز بودند  و نیم تنه نظامی اش روی میز و نزدیک نقشه ها بود.

زن میدانست که آنان نبایست به نقشه ها و طرح ها دست یابند از این جهت میخواست که فکر آنان را منحرف کند که بسراغ کارهای فنی و طرحهای نظامی آنان نروند و میخواست اکنون جوان را به خودش متوجه سازد و از این جهت از پوشاندن رانها و پستانهای خود داری کرد میخواست توجه سرباز جوان را به بدن زیبایش متوجه کند تا از صرافت به نقشه ها بیفتد. او حتی اکنون حاضر بود که برای نجات طرح هایش خودش را برای عشقبازی در اخیتار سرباز بگذارد گویا ژنرال هم متوجه منظور زن شده بود که میخواهد از لحاظ جنسی سربازان را تشویق و تحریک کند تا آنان نقشه ها و طرحهارا فراموش نمایند و او بتواند به نوعی آنها را بدر ببرد و یا دودر کند.

زن زیبا که با خوردن کشیده ای سهمگین به گونه اش به زمین افتاده بود اکنون سعی میکرد که توجه مردان جوان را بخودش و هیکل نیمه عریانش جلب نماید و با قصد از پوشش خودش خود داری میکرد.

سربازان آلمانی با هوش بی نظیر خود آن زیر زمین قصر را براحتی پیدا کرده بودند. اول فکر میکردند که آنان دارند کارهای مهمی میکنند ولی اکنون بیشتر به این مطلب سرگرم شده بودند که دو افسر هستند که برای عشقبازی به آن جای مثلا دنج پناه برده بودند.

ژنرال هم بسرعت متوجه شده بود که همتای ژنرالش نقشه ای بکر در سر دارد. سربازان آلمانی حتی به آنان مجال فرار کردن هم ندادند تیرهای جانکاهشان میتوانست بدنهایشان را سوراخ سوراخ مثل آبکشی نماید قلب زن نیمه مدهوش بسرعت با سینه های لرزانش  میزد آنها را بالا و پایین میبرد وحشت و هراس بعد از هوس عشقی اش راستی چه حالت بدی برایش داشت. آنان که تا لحظه هایی پیش در آتش عشق و هوس میسوختند حالا چون کنجشگی در دست عقاب بودند. سرباز خونسرد و بدون اعتنا به زیبایی و زنانگیهای زن بود. زیرا اینطور فکر میکرد که آنان غنیمت جنگی هستند و مال جنگ میباشند جنگی که برای سرباز جوان نوعی تقدس داشت و فکر نمیکرد که او هم بازیچه ابلهی مردی دیوانه شده است و بایست برای هوسهای مثلا عالی هیتلر گام بردارد. نه اینکه به فکر هوسهای معمولی خودش و عشق و عاشقی و شهوت باشد. وی دست بر روی سینه ژنرال زد که چون کوهی غول پیکر در برابرش محکم و استوار ایستاده بود و چون مجسمه ای بی روح بنظر میرسید. سرباز با یک احساسی مخصوص یکی از نشانهای او را کند و بر زمین زد. از همین فرصت وعمل بچگانه او ژنرال استفاده کرد و اسلحه خود را کشید و خواست  بر روی قلب سرباز آن را خالی کند این عمل ژنرال بقدری با سرعت و مهارت انجام شد که سرباز جوان نتوانست چگونگی یک حالت دفاعی و یا حمله را بخود بگیردولی قبل از آنکه اسلحه ژنرال کاری انجام دهد یک رشته گلوله که از مسلسل دستی سرباز دیگر بیرون پریدند اسلحه ژنرال را از دستش خارج کردند.  و او هیچ جز یک دست زخم در دست نداشت. و او دوباره با چهره عبوس سرباز مجبور بود که روبرو شود و اسلحه وی بگوشه ای پرتاب شده بود. اکنون هر دو از هم وحشت داشتند. سربازی که مسلسل آماده در کف داشت و در آستانه درب عملی بسیار به موقع انجام داده بود فریاد کشید گوتس مجالش نده . قیافه توانای ژنرال که از فرط خشم  و ترس سرخ شده بود  و  فرمانده قوای درهم فرانسوی بود در اثر یک غفلت و بر اثر یک هوس در کف اختیار سربازان آلمانی قرار گرفته بود ولی آیا سربازان آلمانی هم مثل آنان انسان نبودند و در شرایط مساوی آیا همان کار را انجام نمیدادند و در بی خبری فرو نمیرفتند؟ آیا سربازان آلمانی پای بند عشق و دلدادگی و هوسهایشان نمیشدند؟ چرا هم اکنون هم آنان داشتند که برای هوس یک مرد مقتدر و دیکتاتور فعالیت میکردند و در زیر تسلط هوسهای دیوانه وار او بودند. ژنرال فکر میکرد که او اکنون بایست تسلیم سربازانی شود که افرادی نظیر آنان را هزار هزار فرمان میداد.

و هزاران تن مثل همین سربازان در اختیار او بودند. و در زیر فرمانش انجام وظیفه میکردند. در گوشه ای دیگر زن جوانی که ژنرال آرتش بود نیز مانند یک زن مسلول هوس و یا یک میمون ماده در اوج هوس روی زمین افتاده بود چه چیز آنان را اینطور خوار و ذلیل کرده بود؟ چگونه یک زن ممتاز و ژنرال که هزاران مرد در زیر فرمانش بودند و در برابرش زانو میزدند و احترام میگذاشتند  آنطور بی مقدار و بی حرمت شده بود. مانند زن بدکاره ای عریان در گوشه ای قرار داشت و جرات تکان خوردن را هم نداشت. مگر یک ژنرال فرانسوی برای او بایست اینقدر ارزش داشته و مهم باشد که همه چیزش را فدای آن کند؟ نه بلکه فدای هوس خویش سازد؟ او بنده و برده هوسش شده بود. وای که انسان  چقدر ضعیف و بی مقدار است . ای زنان راستی اگر شما خود را برای هوسهایتان آراسته میکنید هرگز چنین کاری را نکنید و بصورت هیچ مردی مثل قرص مسکن هوسهایتان نگاه نکنید. نقشه ها جنگی همه روی میز ولو بودند در حالیکه نیم تنه نظامی زن جوان آنان را زیر خود پنهان کرده بود. ژنرال در آتش یاس و پشیمانی داشت میسوخت که چرا آنقدر بی دقتی کرده  و چرا آنقدر ضعف در یک منطقه جنگی نشان داده و در برابر عشق و شهوت تسلیم شده است. چرا در برابر زنی زیبا آنطور مست و مقهور شده وبه زانو در آمده است. راستی مگر سربازان در برابر جاه طلبی و هوسهای دیگران  به زانو در نمیآیند که او در برابر عشق به زانو در آمده بود. .. نه دیگر دیر شده بود و او اکنون تنها یک اسیر سرباز آلمانی بود که با سربازی دیگر در برابرشان بودند.

هر آینه ممکن بود که مسلسل آنان کار کند و بدنشان را مثل آبکش نمایند.  سربازان گویی افتخاری بر خود میدانستند اگر بدانند که دو ژنرال را دستگیر کرده اند. دست سرباز برای بار دیگر بالا رفت و با مهارت  و محکم بر صورت ژنرال زد و خیلی سریع به او سیلی زد که رعشه ای بدن ژنرال را فرا گرفت ولی باز بیحرکت چون کوه ایستاده بود چگونه میتوانست از خود دفاع کنند و آنان هم همین را میخواستند که او حرکتی کند و آنان مثلا یک بهانه مردانه داشته باشند که بتوانند او را سوراخ سوراخ و مشبک سازند.

او مردی بسیار قوی بود ولی دوسرباز آلمانی هم مسلح و هوشیار بودند پاهای ژنرال بخوبی هیکل سنگین و زخم خورده او را تحمل میکرد از چهره اش قدرت و بزرگی نمایان بود در حالیکه اسیر فلک زده ای بیش نبود. براستی که مردی قوی و توانا بود که با وجود آنهمه مشگل هنوز ایستاده بود. آری او برای سربازان آلمان اکنون یک اسیر بی مقدار بود که به چهره اش سیلی میزدند.

(در اینجا یاد آن قسمتی افتادم که تزار روس دستگیر شده و زندانی شده بود و یک سرباز روس نمیدانم بچه علتی به گوش امپراتورش سیلی زد) زن جوان و طرز افتادنش بر روی زمین هم خیلی هوسباز تنظیم شده بود. و از آن زیبایی و عشق و هوس میبارید ولی گویا سربازان آلمانی اجازه نداشتند بحکم تعلیماتی که دیده بودند شعاع فکریشان را محدود به هوش شهوت ویا عشق کنند. راستی چگونه ژنرال آنطور فکر نکرده بود.( باحتمال این موضوع بایست ریشه ای داشته باشند که سربازان آلمانی خیلی خوب تعلیم میدیدند ولی ژنرال فرانسوی نظیر آن تعلیم را که به عشق و شهوت بی اعتنا باشد نداشت) سرباز ها او را و زن جوان را خوب زیر نظر داشتند  و نمی دانستند چه کاری با آنان انجام دهند. دیگر ژنرال اسلحه ای در دست نداشت  آتش مسلسل ویلهلم او را بی سلاح کرده بود. ویلهلم پرسید  تو کیستی ؟ او ژنرال فرمانده بود که یک سرباز با نهایت بی اعتنایی به درجه و اعتبار نظامی اش میپرسید تو کیستی؟ زنگ ژنرال بر افروخته شده بود  و هنوز نمیخواست این حقیقت تلخ و شکست خودش را باور کند. ایکاش که در برابر عشق و هوسش آنقدر خوار و زبون نمیشد و میتوانست قبل از آمدن سربازان آن محل را ترک بگوید. تا چنین سوالی زننده از وی نپرسند. که تو کیستی؟ سرباز از او پرسیده بود که تو کیسیتی و او بایست پاسخ میداد که کیست. زیرا فرمان مرگ در دست سربازان بود گفت ژنرال فرمانده قوای محلی  سرباز خندید و گفت در حالیکه خنده مسخره اش برای ژنرال مثل تازیانه ای قوی بود و سرباز زن جوان را نشان داد و گفت که آیا او فرمانده این خانم است؟ توهین بسیار بزرگی برای ژنرال بود ولی او هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد زیرا مثل یک مرغ اسیر آنان شده بود. چند دقیقه غفلت او را به دام انداخته بود اگر هشیارتر بود و اسیر عشقبازیهایش نمیشد وقت کافی داشت که از آنجا برود و دو نفر از فردهایش هم کشته نشوند.

ولی اکنون ضربه هایی هولناک بر پیکرش فرود میآمد و اعصاب اورا درهم میکوبید. خنده های چراز طعنه و مسخره گی سرباز برایش زجر آور شده بودند. سرباز خنده ای ساده کرد ولی اکنون خنده او طولانی شده بود و در حالیکه او در بین مرگ و زندگی بود شلیک خنده سربازان داشت او را کلافه میکرد. سربازان میگفتند عجب تیمساری و عجب فرمانده ای و با تمسخر زن و اورا نشان هم میدادند.

صدای رعد آسای ژنرال که از خشم میلرزید بلند شد و هوا را درهم شکافت و به زبان بلند آلمانی گفت خفه شوید. روهیلگ و یا شناتسه… ولی بلافاصله کشیده محکم ویلهلم که بر گوشش نواخت اورا به سکوت دعوت فرمود. ژنرال فکر میکرد که شاید بهتر بود که ناشناس باقی میماند زیرا شاید امکان فرار بیشتر بود.  ولی شاید هم اشتباه نکرده بود  زیرا سربازان در آنصورت شاید اورا سریعتر میکشتند و بدون کلمه ای دیگر او را نابود  و رهسپار دیار عدم میکردند. و با این معرفی آنان دودل شده بودند که با یک ژنرال فرمانده بایست چه کنند و به این زودی او را رهسپار دیار دیگر نمیکردند. ولی بالاخره لباس نظامی او هم مشگلی دیگر بود و دروغ فایده ای نداشت. ژنرال اکنون بسیار بی طاقت شده بود سرکنده اش با موهای خاکستری اش بر روی سینه اش افتاد وهیکل توانایش به سختی لرزید. ناگاه مثل کوهی که در برابر طوفانی مهیب از جای کنده شود و خشم و کین به سراغش بیاید از جای کنده شد. یا دربرابر سیلی مهیب از جای خود تکان خورد.

مثل درخت کهن سالی که از ریشه بدر آید  به زیر افتاد و در هم غلطید. ویلهلم مسلسل را خود سرانه و با عجله بپایین متوجه کرده بود و هدف سربازان آشکار شد . آنان تصمیم گرفته بود که شر او را بکنند تا مشگلی دوباره بدستشان ندهد. آنان از دودلی بدر آمده بودند و تیرهایشان را به پاهای و ساقهایش شلیک کرده بودند.پنجه های ژنرال جمع و بسته شدهه بود و او دیگر ساکت گردیده و با نهایت دقت از رنج زندگی رسته بود. سربازان با دقت او را به پشت خوابانیدند و نگاهایشان سرد و بیروح بود و با چشمان سرد و خشکیده یک مرده این بار مصادف شده بود.  ضربه های مرگ آور مسلسل ژنرال آن مرد قوی و کوه پیکر را از پای درآورده بود. راستی که چگونه آن مرد قوی در عرض چند لحظه مرد گویی که هیچوقت زندگی نکرده بود. گویا حمله قلبی بعد از تیراندازیها کارش را سریع ساخته بود و یا ایست قلبی راستی که انسان با این همه خود خواهی های و دشمنیها و اذیت هایی که به دیگران میکند حتی در ابهت یک
ژنرال هم مثل مویی از بدن کنده شده از بین میرود.

زندگی انسان آنقدر کوتاه است و به تارمویی بسته شده است آیا بهتر نیست که این چند روزه زندگی را اقلا بهم ظلم نکنیم و خودخواه تمامیت طلب نباشیم  ویلهلم گفت که باید اورا نزد سرهنگ ببریم ویلهلم نیم تنه نظامی زن جوان را که حالیت مردانه هم داشت برداشت و با مسخرگی روی زن عریان زیبا انداخت نگاهی به ورقهای روی میز با بی دقتی هرچه تمامتر انداخت  و فکر نمود که آنان نامه هایی عاشقانه و بی ارزش هستند و با بی قیدل زیر آنان زد  وهمه را در آن سرداب تیره پخش نمود. ژنرال را دو نفری چون توده ای از یک حیوان مرده از زمین برگرفتند و بردند. سربازان آلمانی کوچکترین حرکتی نسبت به زن جوان نکردند شاید فکر کردند که او هم مرده است و یک زن معمولی است و یا حتی یک زن هرزه که با مرد ان رابطه بر قرار میکند. بهر حال نمیدانی بچه فکری به او دیگر کمترین اعتنایی هم نکردند.

راستی اگر آن زن بسیار زیبا و آشوبگر که ژنرال را دیوانه خود کرده بود  و خود را بسیار فتنه انگیز و دلربا میدانست می فهمید که سربازان بسبت به او چقدر بی اعتنا بودند شاید خیلی افسرده و ناراحت میشد. شاید اگر همه سربازان و افسران هیتلری مثل آنان بودند  و به هیچ چیز جز جنگ و پیروزی نظری نداشتند شاید قضیه هیتلری فرق میکرد وشاید هیچوقت عقاب شکست را بالای سر خویش نمیدیدند.  سرهنگ در اتاق خود قدم میزد  فکر ها او متوجه مردی بود که با هواپیما خود سرانه به میان انگلیسی ها رفته بود تا کاری کند که میان دو نژاد آریایی شعله جنگ مشاهده نشود.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!