فعلا به وضعیت ایرانیان دات کام رسیدگی میکردم:
اول از همه به دوستهای قدیمی میگفتم که برگردند چونکه اینجا دیگه بدون اونها صفایی نداره
به شازده میگفتم، نوشتههای کمدیشو دوباره شروع کنه که همه بیشتر بخندند، و دست از سیاسی نوشتن برداره، چونکه دست روی دست زیاد شده
به جهانشاه میگفتم بیشتر مقاله بنویسه تا اینکه فقط عکس چاپ کنه
به آری میگفتم :دستت درد نکنه واسه این مقالات قشنگی که مینویسی، بیشتر بنویس
به م.پ.د میگفتم: از شما هم ممنونم که برای زنده و باحال نگاه داشتن این سایت خیلی تلاش میکنی
به البرز، ادیب و طاهره و فریار و مونا جان میگفتم: بابا کجایید؟ دلمون گرفت، ما رو تنها نگذرید
به اقای یساری میگفتم: این رسمش نیست که ما رو به خاک بیفکنی و بروی (ناسلامتی ما خدأئیم 🙂
به سهام الدین غیاثی میگفتم که در همون تاریکیها بمونه و انقدر فرار
نکنه، که دیگه طاقت همه ما از دیدن (خوندنو که دیگه ولش) این مقالههای
چرت و پرت تموم شده
به نیلوفر پارسی و باندش میگفتم………نه ولش، هیچ چی نمیگفتم،
اینا دیگه آب از سرشون گذشته، والله دیگه از دست خدا هم کاری واسه اینا
برنمیاد، کی میتونه به راه راست هدایتشون کنه؟
به منوچهر میگفتم: ما هنوزم شعراتو خیلی دوست داریم، ولی ایکاش اینقدر یک بُعدی نبودی
به نازی کاویانی میگفتم: خانم کجایی؟ پس داستانهای رلشین شیپت چی شدن؟ کم لطفی نکن.
به سلطنت طلبها میگفتم: بابا والله به خدا شاه مرده!
به اسلامیها میگفتم…..(رجوع شود به چند خط بالاتر، نیلوفر پارسی)
اوه، به کاپیتان (مشتی، درویش…..و غیره) میگفتم: بنازم به این رو! من که خدام، پیش پر رویی تو کُلامو ورداشتم!
به مجید میگفتم: چه خوب شد که برگشتی و ما رو به صرافت خدایی انداختی !