نامه های یک دبیر و یا قطره های خون ( قسمت آخر)
نامه ها را یکی یکی دوباره جمع کردم و به داخل بخاری انداختم که پراز آتش بود ولی او هم تقصیر نداشت انی روحیه بشر است که خودخواهی و حسادت را به دنبال خودش دارد. و متاسفانه بد طینتی رشد فراوانی کرده است. خیلی آدم دوستانه و خوب کم پیدا میشود. ولی خوب معلم هایی خوب هم بودند که مرا همیشه تشویق میکردند. دیدم که معلم هایی خوب هم داشتم مثل آقای احقری که دبیر فیریک بود و یا آقای عصار که ریاضی درس میداد و آقای شاهین که طبیعی میگفت و… آقای مقدم و آل احمد و… خوب در میان اینهمه معلمان خوب یکی هم بی انصاف و ناتو از آب درآمده بود و شاید بیچاره عقلش هم نمیرسید که بچه را بایست تربیت کرد نه اینکه مثل آدم بزرگ از او انتقام کشید. خوب بچگی و بازیگوشی به بچه مجال درست فکر کردن را نمیدهد بخصوص بچه هایی که پدر و یا مادرشان را از دست داده و بدون آنان دوستان واقعی بایست ادامه زندگی بدهند. یک عمر بود که میخواستم هر طوری شده از حسن خان انتقام بگیرم هیچ فکر نکرده بودم خوب آن بیچاره هم یک معلم با دیپلم یازده بود و معلوماتش و تحصیلاتش اجازه اینکه بتواندمعلم خوبی باشد را به او نمیداد مثل آقای حدادیه یا آقای مومنی معلم ریاضی دیگر…
این اصل بشر است او فکر میکرد که اگر بچه ها قبول شوند دوسه سال دیگر مثل او کلاس یازده را تمام میکنند و همردیف او میشوند و شاید حسن خان اینرا نمیخواست او حتی برادر زاده راهم مردود کرد و بیچاره برادر زاده کمی ناراحتی اعصاب گرفت و از درس و کار کناره رفت.
متاسفانه اصل بشر همین است خود خواه و خود بین و همه دینها و سایر اختلافات بوجود آمده را برای آزار و اذیت مردم دیگر سو استفاده میکند. روحانی که تا چند وقت پیش محتاج یک ناهار و شام سیر بود اکنون به میلیاردها دلار نقد هم قانع نیست حرص و پرخواهی و تمامیت طلبی حد و مرز ندارد. که میگویند که چشم طماع بشر را یا قناعت بایست پر کند یا خاک گور.
حالا داشتم درک میکردم که من هم نبایست از یک معلم یازده کلاسه چه انتظاری بایست داشته باشم. اگر او در دبستان درس میداد شاید معلمی خوب بود ولی او میدید که شاگردانش تنها دو سه کلاس با او فاصله دارند و این برایش دردناک شاید بود این بود که میخواست احترام الکی برای خودش دست پا کند و وحشت را در دل شاگردانش بکارد تا احترام درو نماید.
دیگر من داشتم از خودم هم بدم میآمد خودم را هم آدم خوبی دیگر فرض نمیکردم. اصل بشر همین است خود خواه و تمامیت خواه و من بی جهت از او توقع درک و همکاری و دوستی را داشتم حتی اکنون خود من هم خود خواه هستم زیرا میخواهم با فکری بچگانه از کسی انتقام بگیرم که خودش هم شاید قربانی اجتماع شده بود. میخواستم از کسی انتقام بگیرم که بمن ظلمی در گذشته از روی نادانی کرده بود. میدانم که حسن خان هم نه حساسیت یک معلم را داشت و نه قدرت فکری که بتواند شاگردش را درک کند و یا اورا چون برادر و یا فرزندی دوست داشته باشد. نامه ها داشتند یکی بعد از دیگری میسوختند و یک کمدی دردناک داشت تمام میشد.
شاگردانی که آن روز از معلم وحشت داشتند حالا معلم را آزار میدهند. در آن روز معلم شمر بود و بچه ها را میزد و مردود میکرد و زهره چشم میگرفت حالا بر عکس است این شاگردان هستند که معلم بیچاره را آزاد میدهند اذیت میکنند و از بالای سرش هنگامیکه میخواهد به اتاق وارد شود پلاستیکهای پراز آب قرار میدهند که به محض باز شدن درب توسط معلم یا کس دیگری پلاستیک پاره شده و سراپای معلم بیچاره خیس میشود. یا معلم میبیند که شاگرد تقلب میکند و مدیر مدرسه میگوید که بایست به او نمره الف بدهی.
ولی داستان اینجا تمام نمیشود در گذشته شاگردهای از دست معلم های سختگیر و خشن و دست بزن خودکشی میکردند و امروز این معلمان هستند که بایست از دست شاگردان بد جنس شغل معلمی را رها کرده فروشندگان دوره گرد شوند. این داستان حقیقی من باز هم دنباله دارد زیرا در بین نامه های نامه ای عجیب تر هم که نصف بیشترش پراز قطره های خون بود تکه کاغذی عجیب بود که نزدیک بود من دیوانه شوم خدایا این همه کاغذ چرا بایست بین اسبابهای من باشد که اینها را اینجا آورده است؟
خدایا تصادف چقدر عجیب است . خیلی خلاصه نوشته شده بود من هر وقت و هر طور شده انتقام خواهم گرفت. این خود من بودم که در آن روزهای بحرانی که هیچ نمی فهمیدم و اکنون هم خوب بیاد ندارم و یا از کسی دیگر شنیده بودم که من با سوزن سینه ام را سوراخ سوراخ میکردم و روی همه این نامه که دبیرم نوشته بود و یکی از دوستانم برایم آورده بود مثل اینکه وقتی زنش قهر کرده بود همه اسباب حسن خان را دم در میگذارد و دوست من هم از روی کنجکاوی اسبابهای حسن خان را بر میدارد که سپور محله نبرد. بعد هم نامه های او و یادداشتهایش را بمن میدهد چون میداند که خیلی از او متنفر بودم. و حسن خان حسابی مرا آزار داده بود البته اکنون میفهمم که از روی نادانی بود وگرنه یک معلم خوب بچه را بایست درک کند و دوست داشته باشد نه اینکه بخواهد آنان را آزار بدهد. من در آنوقع که تنها سیزده ساله بودم با سوزن مخصوص بدنم را سوراخ میکردن و یا پاره میکردم تا خون روان شود بعد قطره های خون را روی کاغذ ها میچکاندم تا اثرات قطرات خون بر روی نامه ها و یادداشتهای حسن خان باقی بماند. همه آن کاغذ ها را من با علامت خون خودم یادگاری گذاشته بودم تا همیشه حس انتقام در من جاوید بماند و بتوانم هر موقع که شده از او انتقام بگیرم. چکه های و قطره های خون روی این کاغذ ها همیشه میتوانست مرا در انتقام جویی یاری دهد و حس را در من زنده و جاوید نگه دارد. ولی من آنرا هم در میان شعله های آتش انداختم شعله های سر کشیدند و کاغذ ها سوختند و خاکستر شدند ای کاش کینه و انتقام هم به همین زودی از بین میرفت و دیگر لفظ انتقامی وجود نداشت و شعله عشق انتقامها را در خود میسوزانید و خاکستر میکرد. و شعله مهر و حرارت محبت آنرا در خود مسوزانید متاسفانه این بشر همیشه خود خواه بوده و نخواسته که به نور عشق همه بدیها را در وجودش بسوزاند. پایان