سرزمین مردم نیک

Part 1Part 2Part 3

مرد در خود اندیشه می پرورد. نمی توان. نمی توان بدینگونه زیست. نباید چنین باشد. این نیست آنچه از افسانه ها فرا گرفته ام. باید یافت. خواهم یافت سرزمینی که مردمانش عشق را باور داشته باشند. گذشت را بدانند چیست. دروغ و ریا را نیاموخته باشند.

مرد با خود اندیشه می کرد. راهواری پر از اندیشه های شیرین. پر از امید.

راه به کدام سوی باید برد؟ کدامین راه به سرزمین مردمان نیک می انجامد؟

چوپانی در پی چند گوسفند چوب بر دوش گام می زد.

هی چوپان سرت سلامت، راه سرزمین مردم نیک کدام است؟

خنده ای بر لبهای ترک خورده چوپان نشست و به نجوا گفت: نمی دانم، شاید هیچکدام. و اندوهی چشمهای چوپان را فرا گرفت.

مرد اندوه چشم چوپان را دید. تمام وجودش سوال شده بود: چرا غم به چشمانت نشست؟

چوپان چوبش را تکان داد و رفت و گوئی به پاسخ گفت: به خود بگذارم مرد.

مرد با خود گفت: راه را نمی دانی. اگر می دانستی کنون خود رفته بودی. اما من ایمان دارم که راهی به آن هست.

آفتاب سخت به بیابان میزد و مرد تشنۀ قطره ای آب وجودش را عطشی سخت در خود گرفته بود. کدام چشمه است که سر از بیابانی خشک بدر آورد.

مردی می گذشت. مشکی از آب بر دوش.

– هی رهگذر من تشنه ام. جام آبی.

– دیوانه ای مرد. آفتاب وسط آسمان ایستاده. ظهر بیابان است. آب را به تو بدهم خود چگونه جان بدر برم.

– گفتمت تنها یک جام. نه تمام آن آب را.

– نه، نخواهم داد. خود به تمامی اش نیاز دارم. چیز دیگری بخواه.

مرد به تلخی جواب داد: از تو چه بخواهم. دیگر چه چیز به کارم می آید. تنها سوالی داشتم، اما از تو پاسخ نمی جویم که می دانم نمی دانی.

مرد راه را ادامه داد. آفتاب به مغرب نزدیک می شد. سایۀ چاهی از دور. خشکیده از تشنگی به چاه رسید. دلو را درون چاه انداخت و آب. آبی که بوی بیابان را می داد.

بر دیوارۀ چاه تکیه زد زدودن خستگی را. خورشید می نشست و باز پندار در او جان گرفت: کاش این همه را نتیجه ای باشد. چقدر دلم تنگ است. آبم نداد و رفت. چقدر دلم گرفت از اندیشه محدودی که تنها خود را می یابد.

خستگی از تن رفته بود. مرد برخاست. مهتاب بیابان را روشن کرده بود. پا به راه گذاشت و در خود. آنچنان که گوئی چیزی جز او نیست.

خاری به دامن لباسش نشست و مرد تلخ بر خار نگاه کرد: هی خار چرا دامنم را گرفتی؟

خار به صدای خشک خود گفت: آب. آبم بده مرد.

– تا حال چه کسی خار را آب داده؟ نه این است که دامن دیگران را پاره می کنی و نشان زخم بر پای رهروان می گذاری؟

بوتۀ خار سر بزیر افکنده گفت: با چنین شکلی چه می توان کرد. اگر خار نبودم در این بیابان سر از زمین برون نمی کردم.

– راست می گویی خار. راست می گویی. ترا چه گناهی است.

مرد دلوی از آب بر بوتۀ خار ریخت و خار سوالی را که لبریزش کرده بود باز گفت: تو کیستی؟ با همۀ رهروان این راه فرق داری. پی چه می گردی؟ رو به کدام سو؟

جوابش داد: پی سرزمین مردم نیک می گردم. سرزمینی که ارزشهای انسانی را مردمش نگه داشته اند. سرزمینی که مردمش به یکدیگر مهربان هستند، و چه زیباست نیکی.

خار با تاثر در صدا جوابش داد: برگرد مرد و به خانه ات برو. چگونه بر این باور شده ای که سرزمینی برای زیبایی ها وجود دارد.

– در کتابها خوانده ام. باید نیک بود و مردانه زندگی کرد. نه فقط برای خویشتن.

خار جوابش داد: حرف تو زیبا است، امام این کلام است. شاید زمانی سرزمینی حفظ می کرد نیکی و مردمی را. اما چه می بینی امروز. همه جا را پلیدی و سیاهی گرفته. برگرد و خودت را به رنگ آنان در آور.

– هر گز، هرگز. این مرگ است اما به گونه ای دیگر. خواهم یافت سرزمین انسانهای واقعی را. سرزمین نیکی.

خار گفت: نیک رفتاری اما ای کاش چون دیگران بودی.

مرد پرسید: از نیکی می گریزی؟ بیمناک از نیک مردی هستی؟

خار جواب را ناگفته نگذاشت: تنهایی مرد. شاید باشند کسان دیگری چون تو در جستجوی نیکی اما تنهایید. یکدیگر را نمی یابید. و چون بیابید تنها به عذای هم خواهید گریست. تنها غصه هایتان را باز خواهید گفت. نیکی حریر سفیدی است که به راحتی لک می پذیرد. حریر سفیدی که لکه ای به خود داشت نیکی نیست.

مرد گفت: دلسردم مکن خار. من راه را می یابم. آنگاه برایت از سرزمین موعود قصه ها خواهم گفت. از خندۀ بی غش مردمانش، از گریۀ بی ریای انسانهای نیک آینه ها برایت خواهم گسترد. از حریر سفید سرزمین نیکی برایت ردائی به ارمغان می آورم.

خار جوابش گفت: دیگر چیزی نمی دانم که بگویم. خود به پاسخ خواهی رسید. بیش از این وقت را تلف نکن. باشد که باز یابی آنچه می جویی.

مرد خار را وداع گفت و نگاه بر دامان خویش انداخت. زخمی از تیغۀ خار. نجوا کرد: باشد، به چشمم بد نمی آید. یادی از خار بیابان است و صحبتهای ماَیوسش.

ماه چون هر شب روی به سقف آسمان می رفت. بیابان سرما را از شب می گرفت و مرد به دنبال امیدهای شیرینش راه می سپرد. گوشه ای دو چشم در تاریکی بیابان می درخشید. گوئی آتشی در خود زنده نگه می داشتند. مرد پای سست کرد و به چشمهای شعله ور خیره شد. تحمل نگهداشت پرسش را نیاورد: کیستی تو که اینچنین آتش از چشمهایت زبانه می کشد؟

روباه گفت: به چه کارت می آید که بدانی من کیستم؟

– خود به درستی نمی دانم. شعله نگاهت پرسش را در من افروخت.

روباه پاسخش داد: نامم روباه است. اما تو کیستی و در پی چه این بیابان را پیش گرفته ای؟

– پی سرزمین نیکی می گردم. سرزمینی که مردمش تزویر را نمی پسندند.

– بیهوده می گردی مرد. از پدرانم هم نشنیدم که چنین سرزمینی باشد.

– شاید چون به تزویر خو کرده اید نیکی را نمی بیبنید.

– چه تزویری؟ صحبت از مرگ و زندگی است. اما این را بدان که سرزمین نیکی افسانه است و بس.

روباه به جواب نماند و رفت، و مرد در خود اندیشه کرد: کدامیک از اینان پای را از این بیابان بیرون گذارده. اگر پندی می دهند از سر جهل است و ماندگی در بیابان برهنه.

مرد پای به راه گذارد و خاک سخت بیابان را به پای کوبید.

***********************

با سپاس فراوان از شراب قرمز گرامی که نگارۀ زیبای او زینت بخش این داستان گردید.

Part 1 – Part 2

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!